نسیمی خنک از خاطرات
آناهیتا آروان / داستان نویس
وقتی به قهرمانهای كتابخوان كتابها فكر میكنم، آنها كه زندگی یا سرنوشتشان با كتاب گره خورده بود، بلافاصله آرتور كوستلر به ذهنم میرسد با كتاب «گفتوگو با مرگ» كه سالها پیش خوانده بودم. نمیدانم چرا و چگونه از میان چنین آثاری این یكی را بلافاصله به خاطر میآورم. هیچكس درست نمیداند چرا ذهن از میان میلیونها تصویر و صدا و بو و خاطره كه در زندگیاش تجربه میكند تنها بعضی را به خاطر میسپارد و برای همیشه در بایگانیاش نگاه میدارد. ذهن من قهرمان كتابخوان این كتاب را در صدر فهرستش گذاشته و نمیدانم چرا.
تصاویر زندهای كه از این كتاب یادم هست یكی قطاری است كه به والنسیا میرفت و كوپههایش بیش از ظرفیتشان چریك داشتند و قطار آنقدر آهسته میرفت كه چریكها از ركاب واگنها پایین میپریدند و از درختهای پرتقال كنار جاده پرتقال میچیدند و در میان تشویق و هیاهوی مسافران باز خودشان را به واگنها میرساندند.
یادم هست فكر میكردم اسپانیا باید شبیه شمال باشد كه هم زیتون دارد و هم پرتقال. دیگر اینكه به یاد دارم آرتور كوستلر در آن زندان انسان سوز فرانكو، مدتها به كتابها پناه برده بود و شگفت اینكه در آن شرایط شرافتكشی كه میتواند ذهن هر انسان مقاومی را منجمد كند، هشیاریاش را حفظ كرده بود و فراموش نمیكنم چگونه پشت هم با ولع كتاب میخواند و سطر به سطر را به عمق جانش میكشید و میگفت: «وقتی كتاب میخوانم ساعتها همه چیز را فراموش میكنم و كاملا راضی و واقعا سرخوش هستم».
یادم هست برای نیكلاس كوچولوی كتاب كه سواد خواندن نداشت و كشته میشد گریه كرده بودم. عجیبتر از همه اینها كشف كاركرد هولناك و در عین حال زیبای ذهن بشر در آن شرایط بغرنج بود. هنوز از پس سالها سایهای از آن همه را به یاد دارم درست شبیه یكی از عصرهای بیهمتای بهاری در شمال كه از پشت پنجره آشپزخانهات درخت پرتقال والنسیا را میبینی كه مثل زنی پا به ماه شده، اما بارش را همچنان با لجاجت حفظ كرده است؛ آنوقت خندهات میگیرد و در همان حال بیدلیل شعری از لوركا زمزمه میكنی كه چون نسیمی خنك از خاطرت میگذرد.
تصاویر زندهای كه از این كتاب یادم هست یكی قطاری است كه به والنسیا میرفت و كوپههایش بیش از ظرفیتشان چریك داشتند و قطار آنقدر آهسته میرفت كه چریكها از ركاب واگنها پایین میپریدند و از درختهای پرتقال كنار جاده پرتقال میچیدند و در میان تشویق و هیاهوی مسافران باز خودشان را به واگنها میرساندند.
یادم هست فكر میكردم اسپانیا باید شبیه شمال باشد كه هم زیتون دارد و هم پرتقال. دیگر اینكه به یاد دارم آرتور كوستلر در آن زندان انسان سوز فرانكو، مدتها به كتابها پناه برده بود و شگفت اینكه در آن شرایط شرافتكشی كه میتواند ذهن هر انسان مقاومی را منجمد كند، هشیاریاش را حفظ كرده بود و فراموش نمیكنم چگونه پشت هم با ولع كتاب میخواند و سطر به سطر را به عمق جانش میكشید و میگفت: «وقتی كتاب میخوانم ساعتها همه چیز را فراموش میكنم و كاملا راضی و واقعا سرخوش هستم».
یادم هست برای نیكلاس كوچولوی كتاب كه سواد خواندن نداشت و كشته میشد گریه كرده بودم. عجیبتر از همه اینها كشف كاركرد هولناك و در عین حال زیبای ذهن بشر در آن شرایط بغرنج بود. هنوز از پس سالها سایهای از آن همه را به یاد دارم درست شبیه یكی از عصرهای بیهمتای بهاری در شمال كه از پشت پنجره آشپزخانهات درخت پرتقال والنسیا را میبینی كه مثل زنی پا به ماه شده، اما بارش را همچنان با لجاجت حفظ كرده است؛ آنوقت خندهات میگیرد و در همان حال بیدلیل شعری از لوركا زمزمه میكنی كه چون نسیمی خنك از خاطرت میگذرد.