نسخه Pdf

آدمکشان جاده ها...

آدمکشان جاده ها...

اینجا میدان آزادی است. ساعت شش بعدازظهر یك روز تابستانی. هوا گرفته و دم كرده است. گویی انتظار حادثه‌ای را می‌كشد. چهار جوان
 بزن بهادر و استخوان درشت در یك گوشه ایستاده‌اند و ظاهرا منتظر اتوبوس یا سواری هستند كه با آن به شهری سفر كنند. در خیابان تك و توك خودرویی می‌آید و می‌رود. آنها به چند خودرو كه از تهران خارج می‌شود دست تكان می‌دهند ولی هیچ‌كدام توقف نمی‌كنند. نوبت خودرو شماره... می‌رسد كه راننده‌اش گروهبان اسمعیل است. یكی از چهار جوان دست تكان می‌دهد. راننده توقف می‌كند. جوان می‌گوید: قزوین، هزار تومن. 
رقم درشتی است. كرایه سواری برای قزوین حداكثر بیست تومان است. راننده وسوسه می‌شود و جوان برای تشویق هرچه بیشتر او و برطرف كردن دودلی و تردیدش می‌گوید: ما كار فوری و مهمی داریم و به هر قیمت باید خودمان را همین امشب به قزوین برسانیم.
راننده راضی می‌شود و می‌پذیرد. آنها سوار می‌شوند و همگی بسوی سرنوشتی نامعلوم حركت می‌كنند. در نزدیكی قزوین یكی از سرنشینان به راننده می‌گوید: لطفا بفرمایین توی این جاده فرعی كه سری به شهرك بزنیم اونجا كار كوچكی داریم، زودتر برمی‌گردیم. 
هزار تومان كرایه رقمی است كه جای هیچ‌گونه اعتراضی برای راننده باقی نمی‌گذارد و او براحتی می‌پیچد توی جاده فرعی. چند صدمتری كه دور می‌شود یكی دیگر می‌گوید: لطفا نگهدارین، كار واجبی دارم. 
در جاده هیچ عابر یا خودرویی رفت و آمد نمی‌كند. حالا دیگر تاریكی همه جا سایه افكنده و ساعت حدود نه و نیم شب است. در سكوت سنگین جاده متوقف می‌شود ولی پیش از آن‌كه هیچ یك از سرنشینان اتومبیل، از جایشان تكان بخورند، مشت محكم و كوبنده مسافری كه در عقب اتومبیل، پشت سر راننده نشسته، برفرق راننده میخورد و او را گیج می‌كند. در فاصله چند صدم ثانیه كه راننده سرش را تكان می‌دهد تا تعادلش را به دست آورد و بفهمد چه شده، مسافری كه قسمت جلو نشسته، سوییچ اتومبیل را برمی‌دارد و بدنبال آن همگی پیاده می‌شوند. مسافر ضارب، كه ظاهرا سركردگی دیگران را به‌عهده دارد به آنها دستور می‌دهد راننده را از داخل بیرون بكشند. راننده متوجه وخامت اوضاع و خطری كه جانش را تهدید می‌كند، می‌شود و با التماس می‌گوید: 
 ـ شما رو بخدا منو نكشین، هرچه پول دارم مال شما. 
سركرده باند می‌گوید: 
 ـ اگر با ما همكاری كنی و اجازه بدی دست و پای تو را ببندیم جون خودتو نجات دادی. 
راننده بینوا چاره‌ای جز اطاعت ندارد. مهاجمان دست و پایش را می‌بندند. جیب‌هایش را خالی می‌كنند. بعد هم بدون اعتنا به زاری‌هایش او را با دست و پای بسته می‌كشند و جسدش را در جایی كه یكنفر ببیند و به خانواده مقتول یا ماموران اطلاع بدهد می‌گذارند و با همان اتومبیل پا به‌فرار می‌گذارند تا طرح قتل یك راننده بیگناه دیگر را بریزند.
جسد به‌دنبال شكایت خانواده مقتول مبنی بر ناپدید شدن او، سرانجام پیدا، شناسایی و تحویل بستگانش می‌گردد بدون این‌كه از جنایتكاران ردپایی به‌دست آید یا تلاش ماموران و پیگیری خانواده مقتول به جایی برسد. 
جنایتكاران كه باید از آنها آدمكشان حرفه‌ای و باند جوخه مرگ نام برد، همچنان به جنایات خود ادامه می‌دهند و مرتكب چند قتل دیگر نیز می‌شوند. ماموران در تعقیب آنها هستند و همه می‌خواهند سرنخی بدست آورند اما جنایات بی‌امان اتفاق می‌افتد تا در تابستان امسال كه به به‌طور اتفاقی و تصادفی یكی از آنان بچنگ پلیس می‌افتد و در پیگیری‌های بعدی پرده از راز مخوف جنایت او و همدستانش برداشته می‌شود و سایر اعضای باند هم بدام می‌افتند مگر سركرده باند كه هنوز فراری است.
****
این‌كه افراد باند چگونه شناخته شدند، خود داستان جالبی دارد كه در شماره آینده می‌خوانید. 
مجله جوانان 
خرداد 1357