این صبر كه  من می‌كنم افشردن جان است ...

از 6 سالگی تا میانسالی با مردی كه چشم‌هایش زهره شیر را می‌تركاند

این صبر كه من می‌كنم افشردن جان است ...

جایی حوالی 6 سالگی:
 دایی علی كنار نامه‌اش یك عكس فرستاده بود از جبهه. پشت یك میز ایستاده بودند با مردی دیگر. دایی نگاهش به دوربین بود. با یك عینك بزرگ كائوچویی از آنها كه شهید بروجردی می‌زد و مرد دیگری كه با یك دستش یله كرده بود روی كاغذ كالك تا از لوله شدنش جلوگیری كند. لباس مرد سبز بود؛ لباسی عین رنگ لباس دایی‌علی. روی بازوی مرد جایی بین سرشانه و آرنجش یك جیب كوچك و بلند و باریك دوخته شده بود و یك خودكار بیك آبی تویش بود. عاشق پیراهنش شده بودم و دلم می‌خواست  لنگه‌اش را داشته باشم. یك پیراهنم را انتخاب كردم و عكس را هم از مادر بزرگم گرفتم و به مادرم گفتم: از این جیبا برام بدوز. مادرم خندید و گفت نمیشه از این لباس‌ها فقط تو جبهه می‌فروشند و من هرچه فكر كردم نفهمیدم كجای حرفم خنده‌دار بود. بعدها دایی از جبهه برگشت. گفتم دوباره جبهه میری؟ گفت می‌رم! گفتم یه دونه از این پیراهنا برام بخر و عكس را نشانش دادم و گفتم از اینا كه تن این آقاهه است و دایی اسم آقاهه را گفت: حاج قاسم.


جایی حوالی 16 سالگی:
كرمان طلبه بودم شب‌های جمعه از میدان مشتاق پیاده می‌رفتیم مسجد صاحب‌الزمان. نیمه‌شب‌ها حمید، جامعه‌كبیره می‌خواند. می‌رسیدیم به مسجد فروزی. پیش بچه‌های پایگاه بسیج مسجد كانی‌مانگا می‌دیدیم. مهاجر می‌دیدیم. آن شب تلفن مسجد زنگ خورد. حوالی یك و نیم شب. هادی بلند شد. ویدئو را خاموش كرد. سوییچ پیكان پایگاه را برداشت و گفت بریم. گفتم كجا؟ گفت حاجی اومده گلزار شهدا. گفتم حاجی؟ گفت: حاج قاسم. گلزار شهدا خلوت بود. دو سه مرد میان قبرها می‌چرخیدند. همان مرد توی عكس دایی علی بود. كمی جوگندمی‌تر. با چشم‌هایی كه زهره شیر می‌تركاند. سر را پایین انداخته بودیم و گفتیم از پایگاهیم. بعد یك صدای زنگ آمد. یك سونی اریكسون كوچولو داشت. من اولین بار موبایل را آنجا دیدم. بعد پرسید مجردید؟ با شرمی نوجوانانه گفتیم بله گفت هر وقت زن خواستید برید سر قبر شهید مغفوری .



جایی حوالی میانسالی:
قول داده‌ام رمان را برسانم به نمایشگاه، به حسین می‌گویم بیایم دفترت شب را بنشینم و بنویسم. می‌گوید بیا. می‌گویم چای بگذار
9 و 30دقیقه می‌رسم ... قبل از رسیدن به دفتر حسین می‌خزم توی یك فلافلی كه شامم گردن حسین نیفتد. به خانه زنگ می‌زنم كه بگویم نمی‌آیم. فلافلم تمام شده می‌آیند توی مغازه. با كله‌هایی تراشیده و هیكل‌هایی نحیف و استخوانی. شلوار جین پوشیده‌اند و پاچه‌ها را كشیده‌اند روی ساق پوتین. ناگفته پیداست سربازند.
 به لبخندی یخ رابطه را می‌شكنم. می‌گویم كافل بخورید! می‌گوید چی هست؟ می‌گویم فلافل و كالباس. چشمك می‌زنم به مرد فلافلی كه حسابشان با من. برای سربازها كافل می‌پیچد. رفاقت چند دقیقه‌ای‌مان را كارت می‌كشم و میزنم بیرون. دست خودم نیست سرباز وطن را می‌بینم دلم ضعف می‌رود .
توی دفتر حسینم. رمان خوب پیش نمی‌رود. شخصیت مرد نمی‌تواند با مرگ دختری كه دوستش دارد كنار بیاید. باید واگویه بنویسم. یك تار می‌دهم دست شخصیت مرد، مجبورش می‌كنم دشتی بنوازد ...لابه‌لایش واگویه‌ها را جا می‌دهم ... حالا تپش قلب گرفته‌ام
3000 كلمه نوشته‌ام. برای امشب بس است. ساعت 4 صبح است. جایی حوالی توپخانه‌ام. شارژر نیاورده‌ام. باتری گوشی‌ام آخرین نفس‌هایش را می‌كشد.
عملیات گرفتن اسنپ نیمه‌كاره می‌ماند. باید پیاده بروم خانه. دلهره‌ای ریخته به جانم. مرد وقتی می‌ایستد صرفا یك عكس تولید كرده و وقتی قدم بزند یك منظره. سوز سرما خزیده توی ساق‌هایم. هیچ‌كس دقیقا هیچ‌كس توی خیابان نیست. گوشی خاموشم را می‌گذارم توی جورابم كه مثلا پولوتیك امنیتی زده باشم. 40دقیقه توی راهم می‌رسم خانه. كلید لج می‌كند در باز نمی‌شود. مقاومت همیشه جواب می‌دهد. در را باز می‌كنم. كسی خانه نیست. تنهایم. همسرم با بچه‌ها رفته‌اند خانه مادرش. لباس سبك می‌كنم. گوشی را می‌زنم به شارژ. چند صفحه توراتی كه تازه گرفتم می‌خوانم تا اذان بشود. اذان را می‌گویند. نماز را به كمرم می‌زنم. توی تخت ولو می‌شوم .
ساعت ده صبح است. با دریل‌كاری همسایه بالایی بیدار می‌شوم. گوشی را روشن می‌كنم. نوتیف‌ها سرازیر می‌شود. نفیسه پیام داده: حامد حاج قاسم. می‌نشینم توی تخت. هانیه پیام داده. حامد حاج قاسم شهید شده. یا قمر بنی‌هاشم ... تلگرام، اینستا و توییتر. همه جا عكس حاجی است. گوش‌هایم زنگ دارد. دنیا اسلوموشن است. پیراهن مشكی‌ام را از توی رگال برمی‌دارم اتو می‌كنم. تا اتوی لباس تمام شود. خبرهای تكمیلی می‌رسد.
عكس یك دست سوخته با انگشتری عقیق ... قلبم دارد از هم می‌پاشد. مقتل توی ذهنم ورق می‌خورد. مقتل می‌نویسد. دور از وطنش بود ... مقتل می‌نویسد ... هیچ از بدنش باقی نبود ... روضه قاسم بیشتر از همه دلبری می‌كند ... حاج محمود بیخ كله‌ام صدایش محو می‌پیچد: ای كشته دور از وطن ... جناب آقای حاج قاسم سلیمانی. لطفا این خبط و خطای من را ندیده بگیرید من خیلی نویسنده خوبی نیستم. من نمی‌توانم آنچه كه در دلم می‌گذرد را بنویسم. شهادت قطعا برازنده شما بود. حیف بود روی تخت بیمارستان. حیف بود توی یك سانحه رانندگی حیف بود به علت كهولت سن ... شهادت سهم شما نمی‌شد سهم كه می‌شد؟ برازنده كه بود؟ این را از عمق جانم می‌گویم. دیگر هیچ چیز واقعا هیچ چیز دیگری نمی‌تواند بعد از شما من را غمگین كند. حتی كشته شدن پسرم ... خداحافظ ژنرال ...