نسخه Pdf

اُدخلوها بسلام آمنین

اُدخلوها بسلام آمنین

 گفت ای حبیب دادگر! ای کردگار من!
امروز بود در همه عمر انتظار من
سیدالشهدا (سلام خدا بر او) که گونه بر روی سیاه خاک کربلا گذاشته بود، مثل پرنده‌ای که بال‌های تازه رها شده‌اش را قبل از پرواز نوازش می‌کند، دست بر محاسن خضاب از خون می‌کشید و به آسمان نگاه می‌کرد. سبک‌تر از آن بود که بار پیراهن و کفنی را بکشد.
برای پرنده‌هایی که آزاده‌اند و یک عمر برای آسمان بال بال می‌زنند،‌ ماندن بر بلندترین قله‌های جهان هم یعنی قفس. پرنده‌هایی که آزاده‌اند یک روز همه چیز را روی بلندترین قله جهان رها می‌کنند و می‌روند. بال و پر به جا مانده از آن‌ها گواهی می‌دهد که رفتن‌شان کوچ نیست، عروج است. کوچ بال و پر می‌خواهد اما عروج هیچ می‌خواهد. هیچ یعنی شانه‌ات را از بار همه چیز خالی کنی.
صبح جمعه، روی آسفالت خیابان کنار فرودگاه بغداد، همه چیز ریخته بود. چند تکه فلز از دو خودروی منفجر شده، چند تکه از بدن‌های صدپاره شده، یک انگشتر عقیق که برقش داشت چشم دنیا را می‌زد، یک مشت درجه نظامی و نشان افتخار و همه چیزهایی که شانه‌های حاج قاسم و ابومهدی را سنگین کرده بود. کنار خودرو منفجر شده، چند جفت بال و پر ریخته بود که گواهی می‌داد پرنده‌های آزاده کوچ نمی‌کنند، عروج می‌کنند.
سردار شهید شانه‌هایش را از بار تکلیفی که به دوش می‌کشید سبک کرده بود. طی چند سال، محاصره حرم اهل بیت را تبدیل کرده بود به محاصره اسرائیل. طیف متفاوتی از جوانان منطقه را جذب محور مقاومت کرده بود. سر نخ مقاومت را به هم‌رزمانی که دوش به دوشش تربیت شده بودند سپرده بود و حالا فقط مانده بود بال و پرش را به زمین بسپارد و برود.
حالا مردمی که زیر سایه بال‌های سردار و یارانش درس مقاومت گرفته‌اند، سنگینی همه بارهای بعد از او را روی دوش‌هایشان حس می‌کنند. سنگین‌تر از همه، تابوت سردار شهید و یارانش که به دوش کشیدنش شانه‌ای به پهنای تمام جوامع محور مقاومت می‌طلبد.

ضمیمه نوجوانه