تو با خدای‌خود انداز کار و دل خوش دار

تو با خدای‌خود انداز کار و دل خوش دار


 زهره عیسی خانی / قم:  بلوار پیامبر اعظم با شیر داغ، پرچم‌های سیاه و سرخ و صدای مداحی و دود اسپند حال و هوای جاده نجف کربلا داشت. خانمی با موهای رنگ‌شده‌ برای دوستانش از شلوغی تشییع تهران می‌گفت، نتوانسته بود به میدان آزادی برود و بعد از نماز آمده بود قم. آقای سیاهپوستی با همسر و کودکش از مقابلم رد شدند دنبالشان رفتم تا با گرفتن عکسی سندی بر جهانی شدن سردار سلیمانی داشته باشم. به حساب من کم‌کم باید ماشین می‌رسید، اما خبری نبود. روحانی سیدی بچه بغل گفت سردار در حال آخرین زیارتش در حرم حضرت معصومه (س) است. با صدای اذان چند صف جماعت تشکیل شد. این خاصیت قم است که امام جماعت و مشتاقان نماز اول فراوان است. جوانی با موهای سیخ‌سیخی فاتحانه به‌جای مهر چند سنگ از کنار پیاده‌رو برای دوستان هم‌تیپش آورد. کاروان شهدا حرکت کرد. ولوله‌ای در جمعیت افتاد. گلویم خشک بود. چند بچه قد و نیم‌قد مثل اسفند روی آتش بالا وپایین می‌پریدند. پدرشان دقایقی بعد با چند لیوان کاغذی بخارکرده برگشت. با چند بیسکویت، عصرانه‌شان را کامل کردم و آنها هم جواب محبتم را با چای دادند. روحانی جوان بالای تاکسی‌بار که قبل از اذان روضه می‌خواند اعلام کرد چهار ستون مانده برسند. شهدا که نزدیک شدند فریاد انتقام جمعیت همه را به شور آورد. فشردگی به حدی بود که دیگر نمیتوانستم وارد جمعیت شوم. محاسبات من برای شرکت در مراسم اشتباه از آب درآمد، اما سردار چطور با خدا حساب و کتاب کرده بود که این همه آدم در تشییعش شرکت کردند، داغدار و نالان.

نذرهای ساده مردمان کویر
حدیث عارف/کرمان:در تاریکی کویر، تمام جاده‌های منتهی به کرمان با یک کهکشان نوری نمایان بود. به‌‌موقع راه افتادیم. شهر ما تا کرمان یک ساعت بیشتر فاصله ندارد ولی شب به منزل یکی از اقوام رفتیم. خانه‌شان مثل خانه‌های عراقی در ایام اربعین پر از مهمان بود. سردار را در کرمان با روضه‌های فاطمیه‌اش می‌شناختم در بیت الزهرا، امسال اما روضه‌اش غوغاست. صبح زود به پیشنهاد صاحبخانه برای مردم طول مسیر لقمه‌های اندک نان و پنیری آماده کردیم. در خانه‌ها باز بود و به اصرار دعوتت می‌کردند به یک استکان چای. بعضی ماشین‌ها‌یشان را نذر تشییع کرده بودند. چه نذرهایی دارند مردمان دیار کریمان. خیابان‌ها شلوغ بود. مگر می‌شود امروز کسی در خانه بماند؟ پلاک ماشین‌ها از همه جا بود. 54 یزد، 73‌شیراز، 53 اصفهان، 38کرج و 84‌بندرعباس. اتوبوس‌ها تندتند مردم را سوار می‌کردند. در بین راه زن و مردی تبعه افغان با هفت هشت بچه دیدم عکس شهید در دستشان. در پس چشمان سیاه زن، حزنی نهفته بود. آنها شاید معنای امنیت را بیشتر از ما بفهمند. جوان تبعه افغان دیگری با قاب عکسی از شهدای فاطمیون در دست و لباس مدافعان حرم بر تن غم از سر و رویش می‌بارید. از سوریه و لبنان هم کم نبودند، این را از زبان و پرچمهایشان می‌شد فهمید. در آن شلوغی، لهجه غالب فقط کرمانی نبود، یزدی‌ها، شیرازی‌ها، جنوبی‌ها و حتی آذربایجانی‌ها؛ همه آمده بودند.