نویسندگان و شعرا با عیدیهای خود چه میکردند؟
بوی اسکناس تانخورده لای قرآن
عیدی گرفتن و عیدی دادن از آن رسم و رسوماتی است که حقیقتا دل هرکسی را میبرد و این قاعده بزرگ و کوچک نمیشناسد. البته ذوقی که کوچکترها بابت گرفتن عیدی دارند در وصف نگنجد ولی با این حال بزرگترها هم وقتی از بزرگتر دیگری عیدی میگیرند ته دلشان غنج میرود. این بهانهای شد تا سراغ نویسندگان و شعرا برویم و از آنها بخواهیم درباره عیدیهایی که میگرفتند و برنامهای که برایش میریختند برای ما بنویسند.
رویای سلحشوری
محمدرضاشرفیخبوشان/ داستاننویس
امسال دچار وضعیتی تاریخی هستیم. مواجهه با ویروسی مرگبار، خانهنشینی و قرنطینه و مرگ عزیزان، عید را تبدیل کرده است به عیدی که حتّی پیران سالخورده نیز مانند آن را شاهد نبودهاند. بچّهها امسال چیزی کاسب نخواهند شد. عیدی عمّه و عمو و دایی و خاله و مادربزرگ و پدربزرگی اگر باشد به دستشان نخواهد رسید. یا اگر برسد، آن طعم عیدیهای سالهای گذشته را نخواهد داشت.
عیدی برای بچّههایی که میانگین سنّی بین شش تا دوازده سال را دارند، پرهیجانتر و خواستنیتر و بهیادماندنیتر است؛ بچّههایی که تازه دریافتهاند با پول میشود چیزهایی خرید و چیزهایی داشت، ضمن اینکه هنوز به تأثیر مقدار آن در تحقّق آرزوها و خواستهها پی نبردهاند. این حالت باعث میشود داشتن اندک پولی، برایشان خوشحالی فراوان بیاورد، گرچه این خوشحالی به محض مواجهه با واقعیت، زود از بین میرود و دیرپا نیست، ولی در خاطره ماندنی است.
خاطرهی من از عیدیهایم با نارنجکهای سبز پلاستیکی گره خورده است. عیدیهای من سکّه بود و به ندرت ده تومانی یا بیست تومانی کاغذی نصیبم میشد. بلااستثنا همهی عیدیهایم را میریختم توی این نارنجکهای سبز و بعد از عید با غرور میرفتم مدرسه تا نارنجکم برسد جبهه.
کلاس اوّل ابتدایی فکر میکردم نارنجکها مستقیم میروند جبهه و رزمندهها آنها را میبندند به فانسقههایشان. از کلاس دوّم به بعد فکر میکردم به هر رزمنده یک نارنجک میدهند و هر رزمنده پولهای آن نارنجک را برای خودش خرج میکند. سالهای آخر فهمیدم قلّکها را پاره میکنند و پولها را میشمارند و صورتجلسه میکنند و تحویل میدهند به ستاد کمکهای مردمی به جبهه. گر چه از هیجان اینکه قلّکها منفجر میشوند کم شده بود، ولی باز هم حسّ غرور انجام اینکار سرجایش بود.
محمدرضاشرفیخبوشان/ داستاننویس
امسال دچار وضعیتی تاریخی هستیم. مواجهه با ویروسی مرگبار، خانهنشینی و قرنطینه و مرگ عزیزان، عید را تبدیل کرده است به عیدی که حتّی پیران سالخورده نیز مانند آن را شاهد نبودهاند. بچّهها امسال چیزی کاسب نخواهند شد. عیدی عمّه و عمو و دایی و خاله و مادربزرگ و پدربزرگی اگر باشد به دستشان نخواهد رسید. یا اگر برسد، آن طعم عیدیهای سالهای گذشته را نخواهد داشت.
عیدی برای بچّههایی که میانگین سنّی بین شش تا دوازده سال را دارند، پرهیجانتر و خواستنیتر و بهیادماندنیتر است؛ بچّههایی که تازه دریافتهاند با پول میشود چیزهایی خرید و چیزهایی داشت، ضمن اینکه هنوز به تأثیر مقدار آن در تحقّق آرزوها و خواستهها پی نبردهاند. این حالت باعث میشود داشتن اندک پولی، برایشان خوشحالی فراوان بیاورد، گرچه این خوشحالی به محض مواجهه با واقعیت، زود از بین میرود و دیرپا نیست، ولی در خاطره ماندنی است.
خاطرهی من از عیدیهایم با نارنجکهای سبز پلاستیکی گره خورده است. عیدیهای من سکّه بود و به ندرت ده تومانی یا بیست تومانی کاغذی نصیبم میشد. بلااستثنا همهی عیدیهایم را میریختم توی این نارنجکهای سبز و بعد از عید با غرور میرفتم مدرسه تا نارنجکم برسد جبهه.
کلاس اوّل ابتدایی فکر میکردم نارنجکها مستقیم میروند جبهه و رزمندهها آنها را میبندند به فانسقههایشان. از کلاس دوّم به بعد فکر میکردم به هر رزمنده یک نارنجک میدهند و هر رزمنده پولهای آن نارنجک را برای خودش خرج میکند. سالهای آخر فهمیدم قلّکها را پاره میکنند و پولها را میشمارند و صورتجلسه میکنند و تحویل میدهند به ستاد کمکهای مردمی به جبهه. گر چه از هیجان اینکه قلّکها منفجر میشوند کم شده بود، ولی باز هم حسّ غرور انجام اینکار سرجایش بود.
آن سالها با اینکه جنگ بود، وحشت از مرگ را کمتر بچّهای حس میکرد. رویای بچّهها مشارکت در دلاوری و سلحشوری بزرگترها بود. در این سال کرونایی نمیدانم اگر بچّهای عیدی بگیرد با آن چهکار میکند. ما بزرگترها باید از خودمان بپرسیم، چقدر مجال دادهایم به بچّهها تا در رویای دلاوری و سلحشوری بزرگترها شرکت کنند؟ اصلاً ما چقدر هوای هم را داشتهایم و در یک تن واحده احساس حضور کردهایم و دلاوری و سلحشوری نشانشان دادهایم؟ دلاوری و سلحشوری ما عمل به راهکارهای درست مقابله با این ویروس است و همدلی و کمک به دیگران است در هر جایگاهی و به هرشکلی که میتوانیم.
عیدیهایی برای گوشه قلب و خاطر
علیرضا جوانمرد/ داستاننویس
بچگی ما شکل دیگری بود. جنگ بود. پدرم کارمند سادهای که تنها ممر درآمدش همین حقوق بود و عایلاتش من و مادر و برادر و دو خواهر. عید که میشد حتما کنار هفت سین مینشستیم: هر ساعت شبانهروز که بود سالتحویل. پدرم قرآن میخواند و مادرم از خانه بیرون میرفت و زنگ در را میزد و در را که باز میکردیم با دعای خیر که: «امسال همه چیز توی خانه خوب و خوش باشد انشاا...» میآمد تو. لای قرآن پدر فقط آیات قرآن بود نه اسکناس. از مادر هم آغوش گرم و بوسه بر گونه و دعای خیر. عیدیهایی که آن وقت میگرفتیم نمیشد خرجش کرد یا کاریش کرد. فقط مینشست یک گوشه قلب و خاطرمان. آنقدر مانا که هنوز برایمان مانده است. مطمئنم امسال هم منتظر صدای محزون پدریم وقت سال تحویل که با یک لحن عجیب مندرآوردی برایمان قرآن بخواند. حتی امسال که نیست.
زنبیل میبردیم عیدی میگرفتیم!
غلامرضا طریقی/ شاعر
عیدیهایی که گیر ما میآمد معمولا تخممرغ رنگیهایی بود که با پوست پیاز رنگ میشد. یا جوراب بود مثلاً. اما ما ترکها یک رسم داریم به نام «پای» بردن که در آن برای مادربزرگها و عمهها و خالههایمان در زنبیل عیدی میبریم. الان شاید رسم عوض شده اما قبلاً عیدی را همراه با حنا و شامپو و صابون میگذاشتیم در زنبیل و بچهها میبردند. بزرگترها به جای آن به کسی که «پای» میبرد پول عیدی میدادند.
من آن پولها را جمع میکردم و بعد از عید هر چیزی را که رویم نمیشد به پدرم بگویم برایم بخرد، میخریدم. مثلا کتاب میخریدم. گاهی خودنویس یا دفتری برای یادداشت کردن شعرهایی که در عالم کودکی مینوشتم و فکر میکردم خیلی شاهکارند. به همین دلیل معمولا سر بردن همان پای یا عیدی بین بچهها دعوا میشد چون از عیدی با ارزشتر بود. مخصوصا کسانی که میدانستیم پول بیشتری میدهند.
پسانداز برای سفر به دور دنیا
سمیه عالمی/ داستاننویس
اگر بخواهم از عیدیهایم بنویسیم باید از آرزوهایم حرف بزنم، بچهها عیدیهایشان را خرج آرزوهای کوچکی میکنند که مامان باباها صلاح نمیدانند یا موکولش میکنند به بعدی که هیچ وقت نمیآید. برای دختربچههای زمان ما آبنباتهای چرخوفلکیِ بزرگ و رنگارنگ، گلوبند و انگشترهای مطلا بود یا خیلی آنتیکش عروسکهای دامن چیندار و آستینپفی که ژان والژان برای کوزت میخرید. اما آرزوی من هیچکدام از این زلم زیمبوها نشد. تکلیف عیدیهای من را آقای ژول ورن روشن کرد، یک روز از 8 سالگیام که « دور دنیا در هشتاد روز» را خواندم. از آن روز به بعد یک ریال از اسکناسهای 500 تومنی و هزار تومنی حتی 200 تومانیکه عیدی گرفتم را به کسی ندادم که برایم نگه دارد! زمان ما این وظیفهی خطیر مال مادرها بود و محل نگهداری هم همیشه نامعلوم. خیلی جدی به مامان گفتم میخواهم با عیدیهایم دور دنیا را بگردم، حساب بانکی لازم دارم. مامان لبهایش را به هم فشار داد و خندهاش را قایم کرد اما برایم حساب باز کرد. هر سال عیدیها رفت توی همان حساب. خیلی طول کشید که اندازه یک سفر کوچولو بشود اما بالاخره شد. هنوز آن حساب هست، همچنان زلم زیمبوهای بزرگترها را نمیخرم و بلیت پس انداز میکنم.
پسری با کفشهای کتانی
حمیدرضا منایی/ داستاننویس
رفته بودیم کفش عید بخریم که یک کتانی نیم ساق نایک دیدم. از سالهایی حرف میزنم که تنها موجودی بازار کتانی چینی و میخدار و آدیوس و یکی دو مدل دیگر در همین رده بود. آخ که چه رنگی داشت؛ سفید یک دست با علامت آبی نایک! دیوانهام کرد. مادرم هر چه اصرار کرد زیر بار نرفتم چیز دیگری بخرم. راستش کتانی گرانی بود. نمیشد خرید. جرّ کردم که حالا کتانی نمیخواهم، پول کفش بماند تا با عیدیها بیایم سراغ عشقم! هیچ وقت مثل آن سال منتظر عید نبودم. به نیت عیدی خانهٔ دورترین فامیلها هم میرفتم. یک فهرست نوشته بودم برای هر کس که امکان عیدی داشت! روز 11 فروردین خودم را رساندم به آن بوتیک. شمارهٔ پایم را نداشت، یک سایز بزرگ ترش را به رضا و رغبت خریدم. نپوشیدم تا روز اول مدرسه. با چه حالی از خانه بیرون رفتم؛ توی ابرها بودم، حتی بالاتر؛ در خود عرش، قاطی فرشتهها. رفتیم سر کلاس؛ چشمم دنبال کفش بچهها بود، میخواستم مطمئن شوم کسی خوشگل تر از من نپوشیده است... خیلی از بچهها نیمدارهای سال قبل را پوشیده بودند، مال بعضیها هم آش و لاش بود... ردیف وسط، نگاهم به نگاه یکی از بچهها افتاد؛ میخهای کتانیاش کاملأ ساییده بود... پسرک لحظه ای کتانیهای مرا دید و به سرعت نگاهش را دزدید... فهمید کتانیاش را نگاه میکنم. انگار چیزی درونم شکست. راه نفسم بند آمد. از کلاس زدم بیرون... رفتم توی حیاط، سمت باغچه... تازه باران باریده بود... مشتی گل برداشتم... فکر آن عیدیهایی بودم که به چه خواری و زاری جمع کرده بودم... دلم نمیآمد اما جفت کتانیها را گل مالیدم... همه جاشان را... آن قدر که دیگر از آن رنگ سفید خوشگلش چیزی باقی نماند... زیر یک درخت تهک ایستاده بودم. سر بلند کردم؛ از میان شاخههای لخت، آبی آسمان بود و تکههای ابری که میگذشتند.
دربست... کتابفروشی!
نفیسهسادات موسوی/ شاعر
از وقتی الفبای فارسی را یاد گرفتم، با تشویق خانواده به کتاب خواندن علاقهمند شدم ولی طولی نکشید که ماجرا از یک کتابخوان صرف بودن فراتر رفت و رابطه بین من و کتاب از یک دوستی معمولی پیشتر رفت. این چنین بود که اولینبار عشق را در حالی که سنم هنوز دو رقمی نشده بود تجربه کردم. معشوق شگفتانگیزی به نام «کتاب».
همان سالها بود که از طرف خانواده به جای کتابخوان به لقب «کتابخوار» دست پیدا کردم. اما برخلاف آنچه که به نظر میرسد این اتفاق چندان به مذاق خانواده و مخصوصا مادرم خوش نمیآمد. البته اینکه ژانر مورد علاقه من فانتزی-تخیلی بود هم در این نوع ناخوشآمدی خانواده بیتأثیر نبود! کتابخانههای مدرسه هم در بهترین حالت مجموعههای «هری پاتر» و «بچههای بدشانس» را داشتند و برای خواندن مجموعههای «سرزمین اشباح» و «سرزمین سایههای دلتورا» باید دست به جیب میشدم. اما خانواده به امید اینکه دست از خواندن این کتابها بردارم، حاضر نبودند پول آنها را بدهند. این بود که 6-5 سال پشت هم عیدیهایم خرج کتاب میشد؛ کتابهایی که چگونگی ورودشان به خانه، خود داستانی جداگانه دارد!
حسرتهایی که به دل ماند
حمیدرضا شاهآبادی/داستاننویس
یادآوری روزهای عید و خاطره
عیدی گرفتن برای من یعنی یادآوری طعم لذتبخشی که تا امروز هم زیر دندانم مانده است. حکایت مکرر رفتن به دیدار اقوام با اتوبوسهای دو طبقه و در کت و شلوار مخمل زخیمی که همیشه بزرگ بود و به تنمان زار میزد و چرتکه انداختن و تلاش برای تخمین میزان سخاوت و دست به جیب بودن هریک از اقوام ، در طول حرکت اتوبوس و در نهایت گرفتن اسکناسهای دو تومانی و پنج تومانی نو ، حکایت شیرینی است که یادآوریاش همیشه خوشایند است .
پول عیدی ثروت بزرگی بود که میشد با آن بر خیل حسرتها غلبه کرد . حسرت ساندویچ کتلت و نوشابه سیاه ، حسرت ایستادن در جمع رفقا با لیوان بزرگ هویج بستنی کنار در بستنی فروشی محل ، حسرت خریدن توپ چهل تکه و تراش رومیزی و هزار حسرت دیگر که با امید به جمع کردن پول عیدی پشتسر گذاشته شده بود . پول عیدی گنجی بود که میتوانست دستمایه برآورده کردن آرزوها باشد ؛ اگر بدشانسی نمیآوردیم و در دام عاقبتاندیشی پدر و مادر نمیافتادیم که «پولاتو بریز تو قلک » یا «بده برات حساب باز کنم بذار تو بانک» و آن وقت بود که آب سرد دوراندیشی و تدبیر آتش عشق و آرزو را خاموش میکرد و سلسله حسرتها تا سال بعد ادامه پیدا میکرد. شاید تاثیر حس و حال آن سالها باشد که هنوز وقتی بوی بهار به مشام میرسد یاد آرزوهایم میافتم یاد خوشیهای دست نیافته، یاد حسرتهایی که نباید به دل بمانند و آن وقت است که دور اندیشی و تدبیر را به نفع شوق و عشق از میدان بیرون میکنم و بهره بردن از لحظههای حال را به اندیشیدن و تدبیر برای آینده ترجیح میدهم.
کیف دهانگشاد مامان
زهرا کاردانی/ مستندنگار
اسفند که میشد هر هفته کارمان گزکردن خیابانهای پر مغازه مشهد بود. آن قدیمترها خیابان خسروی، بعدتر خیابان جنت، احمدآباد، راهنمایی. مامان دست هرسه تایمان را میگرفت و با حوصله هربار به دنبال خریدهای هرکداممان خودش را توی خیابانهای همیشه شلوغ مشهد میکشید. توی کفاشیها میافتاد روی صندلی، زانو هایش را توی مشت میگرفت و تماشایمان میکرد که داشتیم کفش به پا میزدیم. توی روسری فروشیها قربان صدقه مان میشد و نوک روسری سرخ آبی را روی موهایمان جلو میکشید. اسفند 1380 بود به گمانم که خواهرم گفت: «پس چرا برای خودت چیزی نمیخری؛ مامان؟!» من تا آن موقع فکر میکردم که خرید عید تنها برای بچه هاست و بزرگترها تنها نقش همراهی دارند. چشمم روی کیف زهوار دررفته اش بود که گفت: «من هیچی لازم ندارم، مادرجان» زیپ کیفش خراب بود و همیشه باز. آن سال ما هر سه تصمیم گرفتیم که عیدی هایمان را به جای خریدن نوارِ میکرو و پیروی از آیینِ «هرچه دل تنگت میخواهد بخور»؛ برای مامان کیف بخریم. یکی از روزهای عید نوروز پولهای تا نخورده و مامان را برداشتیم و رفتیم خیابان خسروی. فروشگاه کفش لِگا مثل همیشه شلوغ بود. مامان یک کیف کوچک چرم برداشت با سگک طلایی. ایستاد جلوی صندوق و دست کرد توی دهان همیشه باز کیف قدیمیاش تا عیدیهای ما را دربیاورد. دستش را چرخاند و چرخاند و بعد با حیرت به ما نگاه کرد. من آن موقعها خیال میکردم که کیف دهانگشاد مامان بالاخره پول هایش را بلعیده اما مامان و بقیه میگفتند که دزد از شلوغی مغازه و حواس پرتی مامان استفاده کرده و پولهای تانخورده را برده است!
عیدیهایی برای گوشه قلب و خاطر
علیرضا جوانمرد/ داستاننویس
بچگی ما شکل دیگری بود. جنگ بود. پدرم کارمند سادهای که تنها ممر درآمدش همین حقوق بود و عایلاتش من و مادر و برادر و دو خواهر. عید که میشد حتما کنار هفت سین مینشستیم: هر ساعت شبانهروز که بود سالتحویل. پدرم قرآن میخواند و مادرم از خانه بیرون میرفت و زنگ در را میزد و در را که باز میکردیم با دعای خیر که: «امسال همه چیز توی خانه خوب و خوش باشد انشاا...» میآمد تو. لای قرآن پدر فقط آیات قرآن بود نه اسکناس. از مادر هم آغوش گرم و بوسه بر گونه و دعای خیر. عیدیهایی که آن وقت میگرفتیم نمیشد خرجش کرد یا کاریش کرد. فقط مینشست یک گوشه قلب و خاطرمان. آنقدر مانا که هنوز برایمان مانده است. مطمئنم امسال هم منتظر صدای محزون پدریم وقت سال تحویل که با یک لحن عجیب مندرآوردی برایمان قرآن بخواند. حتی امسال که نیست.
زنبیل میبردیم عیدی میگرفتیم!
غلامرضا طریقی/ شاعر
عیدیهایی که گیر ما میآمد معمولا تخممرغ رنگیهایی بود که با پوست پیاز رنگ میشد. یا جوراب بود مثلاً. اما ما ترکها یک رسم داریم به نام «پای» بردن که در آن برای مادربزرگها و عمهها و خالههایمان در زنبیل عیدی میبریم. الان شاید رسم عوض شده اما قبلاً عیدی را همراه با حنا و شامپو و صابون میگذاشتیم در زنبیل و بچهها میبردند. بزرگترها به جای آن به کسی که «پای» میبرد پول عیدی میدادند.
من آن پولها را جمع میکردم و بعد از عید هر چیزی را که رویم نمیشد به پدرم بگویم برایم بخرد، میخریدم. مثلا کتاب میخریدم. گاهی خودنویس یا دفتری برای یادداشت کردن شعرهایی که در عالم کودکی مینوشتم و فکر میکردم خیلی شاهکارند. به همین دلیل معمولا سر بردن همان پای یا عیدی بین بچهها دعوا میشد چون از عیدی با ارزشتر بود. مخصوصا کسانی که میدانستیم پول بیشتری میدهند.
پسانداز برای سفر به دور دنیا
سمیه عالمی/ داستاننویس
اگر بخواهم از عیدیهایم بنویسیم باید از آرزوهایم حرف بزنم، بچهها عیدیهایشان را خرج آرزوهای کوچکی میکنند که مامان باباها صلاح نمیدانند یا موکولش میکنند به بعدی که هیچ وقت نمیآید. برای دختربچههای زمان ما آبنباتهای چرخوفلکیِ بزرگ و رنگارنگ، گلوبند و انگشترهای مطلا بود یا خیلی آنتیکش عروسکهای دامن چیندار و آستینپفی که ژان والژان برای کوزت میخرید. اما آرزوی من هیچکدام از این زلم زیمبوها نشد. تکلیف عیدیهای من را آقای ژول ورن روشن کرد، یک روز از 8 سالگیام که « دور دنیا در هشتاد روز» را خواندم. از آن روز به بعد یک ریال از اسکناسهای 500 تومنی و هزار تومنی حتی 200 تومانیکه عیدی گرفتم را به کسی ندادم که برایم نگه دارد! زمان ما این وظیفهی خطیر مال مادرها بود و محل نگهداری هم همیشه نامعلوم. خیلی جدی به مامان گفتم میخواهم با عیدیهایم دور دنیا را بگردم، حساب بانکی لازم دارم. مامان لبهایش را به هم فشار داد و خندهاش را قایم کرد اما برایم حساب باز کرد. هر سال عیدیها رفت توی همان حساب. خیلی طول کشید که اندازه یک سفر کوچولو بشود اما بالاخره شد. هنوز آن حساب هست، همچنان زلم زیمبوهای بزرگترها را نمیخرم و بلیت پس انداز میکنم.
پسری با کفشهای کتانی
حمیدرضا منایی/ داستاننویس
رفته بودیم کفش عید بخریم که یک کتانی نیم ساق نایک دیدم. از سالهایی حرف میزنم که تنها موجودی بازار کتانی چینی و میخدار و آدیوس و یکی دو مدل دیگر در همین رده بود. آخ که چه رنگی داشت؛ سفید یک دست با علامت آبی نایک! دیوانهام کرد. مادرم هر چه اصرار کرد زیر بار نرفتم چیز دیگری بخرم. راستش کتانی گرانی بود. نمیشد خرید. جرّ کردم که حالا کتانی نمیخواهم، پول کفش بماند تا با عیدیها بیایم سراغ عشقم! هیچ وقت مثل آن سال منتظر عید نبودم. به نیت عیدی خانهٔ دورترین فامیلها هم میرفتم. یک فهرست نوشته بودم برای هر کس که امکان عیدی داشت! روز 11 فروردین خودم را رساندم به آن بوتیک. شمارهٔ پایم را نداشت، یک سایز بزرگ ترش را به رضا و رغبت خریدم. نپوشیدم تا روز اول مدرسه. با چه حالی از خانه بیرون رفتم؛ توی ابرها بودم، حتی بالاتر؛ در خود عرش، قاطی فرشتهها. رفتیم سر کلاس؛ چشمم دنبال کفش بچهها بود، میخواستم مطمئن شوم کسی خوشگل تر از من نپوشیده است... خیلی از بچهها نیمدارهای سال قبل را پوشیده بودند، مال بعضیها هم آش و لاش بود... ردیف وسط، نگاهم به نگاه یکی از بچهها افتاد؛ میخهای کتانیاش کاملأ ساییده بود... پسرک لحظه ای کتانیهای مرا دید و به سرعت نگاهش را دزدید... فهمید کتانیاش را نگاه میکنم. انگار چیزی درونم شکست. راه نفسم بند آمد. از کلاس زدم بیرون... رفتم توی حیاط، سمت باغچه... تازه باران باریده بود... مشتی گل برداشتم... فکر آن عیدیهایی بودم که به چه خواری و زاری جمع کرده بودم... دلم نمیآمد اما جفت کتانیها را گل مالیدم... همه جاشان را... آن قدر که دیگر از آن رنگ سفید خوشگلش چیزی باقی نماند... زیر یک درخت تهک ایستاده بودم. سر بلند کردم؛ از میان شاخههای لخت، آبی آسمان بود و تکههای ابری که میگذشتند.
دربست... کتابفروشی!
نفیسهسادات موسوی/ شاعر
از وقتی الفبای فارسی را یاد گرفتم، با تشویق خانواده به کتاب خواندن علاقهمند شدم ولی طولی نکشید که ماجرا از یک کتابخوان صرف بودن فراتر رفت و رابطه بین من و کتاب از یک دوستی معمولی پیشتر رفت. این چنین بود که اولینبار عشق را در حالی که سنم هنوز دو رقمی نشده بود تجربه کردم. معشوق شگفتانگیزی به نام «کتاب».
همان سالها بود که از طرف خانواده به جای کتابخوان به لقب «کتابخوار» دست پیدا کردم. اما برخلاف آنچه که به نظر میرسد این اتفاق چندان به مذاق خانواده و مخصوصا مادرم خوش نمیآمد. البته اینکه ژانر مورد علاقه من فانتزی-تخیلی بود هم در این نوع ناخوشآمدی خانواده بیتأثیر نبود! کتابخانههای مدرسه هم در بهترین حالت مجموعههای «هری پاتر» و «بچههای بدشانس» را داشتند و برای خواندن مجموعههای «سرزمین اشباح» و «سرزمین سایههای دلتورا» باید دست به جیب میشدم. اما خانواده به امید اینکه دست از خواندن این کتابها بردارم، حاضر نبودند پول آنها را بدهند. این بود که 6-5 سال پشت هم عیدیهایم خرج کتاب میشد؛ کتابهایی که چگونگی ورودشان به خانه، خود داستانی جداگانه دارد!
حسرتهایی که به دل ماند
حمیدرضا شاهآبادی/داستاننویس
یادآوری روزهای عید و خاطره
عیدی گرفتن برای من یعنی یادآوری طعم لذتبخشی که تا امروز هم زیر دندانم مانده است. حکایت مکرر رفتن به دیدار اقوام با اتوبوسهای دو طبقه و در کت و شلوار مخمل زخیمی که همیشه بزرگ بود و به تنمان زار میزد و چرتکه انداختن و تلاش برای تخمین میزان سخاوت و دست به جیب بودن هریک از اقوام ، در طول حرکت اتوبوس و در نهایت گرفتن اسکناسهای دو تومانی و پنج تومانی نو ، حکایت شیرینی است که یادآوریاش همیشه خوشایند است .
پول عیدی ثروت بزرگی بود که میشد با آن بر خیل حسرتها غلبه کرد . حسرت ساندویچ کتلت و نوشابه سیاه ، حسرت ایستادن در جمع رفقا با لیوان بزرگ هویج بستنی کنار در بستنی فروشی محل ، حسرت خریدن توپ چهل تکه و تراش رومیزی و هزار حسرت دیگر که با امید به جمع کردن پول عیدی پشتسر گذاشته شده بود . پول عیدی گنجی بود که میتوانست دستمایه برآورده کردن آرزوها باشد ؛ اگر بدشانسی نمیآوردیم و در دام عاقبتاندیشی پدر و مادر نمیافتادیم که «پولاتو بریز تو قلک » یا «بده برات حساب باز کنم بذار تو بانک» و آن وقت بود که آب سرد دوراندیشی و تدبیر آتش عشق و آرزو را خاموش میکرد و سلسله حسرتها تا سال بعد ادامه پیدا میکرد. شاید تاثیر حس و حال آن سالها باشد که هنوز وقتی بوی بهار به مشام میرسد یاد آرزوهایم میافتم یاد خوشیهای دست نیافته، یاد حسرتهایی که نباید به دل بمانند و آن وقت است که دور اندیشی و تدبیر را به نفع شوق و عشق از میدان بیرون میکنم و بهره بردن از لحظههای حال را به اندیشیدن و تدبیر برای آینده ترجیح میدهم.
کیف دهانگشاد مامان
زهرا کاردانی/ مستندنگار
اسفند که میشد هر هفته کارمان گزکردن خیابانهای پر مغازه مشهد بود. آن قدیمترها خیابان خسروی، بعدتر خیابان جنت، احمدآباد، راهنمایی. مامان دست هرسه تایمان را میگرفت و با حوصله هربار به دنبال خریدهای هرکداممان خودش را توی خیابانهای همیشه شلوغ مشهد میکشید. توی کفاشیها میافتاد روی صندلی، زانو هایش را توی مشت میگرفت و تماشایمان میکرد که داشتیم کفش به پا میزدیم. توی روسری فروشیها قربان صدقه مان میشد و نوک روسری سرخ آبی را روی موهایمان جلو میکشید. اسفند 1380 بود به گمانم که خواهرم گفت: «پس چرا برای خودت چیزی نمیخری؛ مامان؟!» من تا آن موقع فکر میکردم که خرید عید تنها برای بچه هاست و بزرگترها تنها نقش همراهی دارند. چشمم روی کیف زهوار دررفته اش بود که گفت: «من هیچی لازم ندارم، مادرجان» زیپ کیفش خراب بود و همیشه باز. آن سال ما هر سه تصمیم گرفتیم که عیدی هایمان را به جای خریدن نوارِ میکرو و پیروی از آیینِ «هرچه دل تنگت میخواهد بخور»؛ برای مامان کیف بخریم. یکی از روزهای عید نوروز پولهای تا نخورده و مامان را برداشتیم و رفتیم خیابان خسروی. فروشگاه کفش لِگا مثل همیشه شلوغ بود. مامان یک کیف کوچک چرم برداشت با سگک طلایی. ایستاد جلوی صندوق و دست کرد توی دهان همیشه باز کیف قدیمیاش تا عیدیهای ما را دربیاورد. دستش را چرخاند و چرخاند و بعد با حیرت به ما نگاه کرد. من آن موقعها خیال میکردم که کیف دهانگشاد مامان بالاخره پول هایش را بلعیده اما مامان و بقیه میگفتند که دزد از شلوغی مغازه و حواس پرتی مامان استفاده کرده و پولهای تانخورده را برده است!