نسخه Pdf

بلندتر حرف بزنید  تا ملوك‌ماهی خوابش نبرد

بلندتر حرف بزنید تا ملوك‌ماهی خوابش نبرد

عصایش را برداشته و تلاش می‌كند تا خودش را برساند كنار گندم و عدس‌هایی كه جوانه زده‌اند. امسال یادش رفته بود عید نزدیك است و سبزه‌ها آن‌طور كه باید قد نكشیده‌اند. دل خوش كرده بود به آفتاب كه آن هم در روزهای پایانی اسفند حسابی خساست به خرج داده و كمتر دور و بر پنجره آشپزخانه آفتابی شده بود.
آرام بلند شد تا رادیو را روشن كند و سری بزند به سبزه‌ها. دیروز حالش بهتر بود، پاهاش اینقدر سنگین نبود و می‌توانست راحت‌تر راه برود. راه افتاد سمت آشپزخانه:
«خوب شد دیروز رفتم خرید. انگار امروز روز من نیست.»
 پایش را كه از اتاق خواب گذاشته بود بیرون و رسیده بود روی فرش قرمز لاكی جهیزیه‌اش، نزدیك بود بخورد زمین اما به‌سختی خودش را سر پا نگه داشت. نفسی تازه كرد و به كندی پیش رفت، رادیو «بهار بهار چه اسم آشنایی» را با خودش به‌خانه آورد، كمی رفت جلوتر ایستاد و با ماهی قرمزهای توی تنگ مشغول حرف زدن شد:
«چیه؟ حوصله‌تون سر رفته؟»
و وقتی ماهی‌ها باز همان‌طور آرام و بی‌صدا دهانشان را بازوبسته كردند خندید كه «بلندتر بگین. گوشم نمی‌شنوه مادر» و وقتی باز چیزی نشنید گفت: «امشب امیرعلی میاد، از تنهایی درمیاین.»
از تكرار اسم امیرعلی لبخندی روی لب‌هاش نشست، چشم‌هاش را چرخاند و رساند به قاب عكس‌های روی دیوار نزدیك آشپزخانه، دیدن چشم‌های خندان و تخس پسرك خوشحالش كرد. امیرعلی همیشه با او ماهی‌بازی می‌كرد، لب‌هاش را عین ماهی تكان می‌داد و بعد اگه گفتی چی گفتم مامان مولوك و او كلی دلش غش می‌رفت و سعی می‌كرد بازی را تمام نكند. باز برگشت به ماهی‌ها:
«اگر مثل اون وقتا حوض داشتیم بچه‌م شماها رو می‌برد می‌نداخت توی حوض و مثل باباش، عمو و عمه‌هاش آب بازی می‌كرد. اما دیگه حوض نداریم.»
كمی مكث كرد:
«عمه و عمو هم نداریم. همه‌شون رفتن جاهای دور.»
با نگاهی مات راه افتاد سمت آشپزخانه. اگر حوض داشتند...
 اگر حوض داشتند حاج حسن زنده بود، جوان بود، خودش هم. توی حیاط راه می‌رفت و كار می‌كرد. الان داشت ماهی پاك‌می‌كرد برای سبزی پلوی شب عید. بچه‌ها هم بچه بودند، آنقدر بزرگ نشده بودند كه خانه‌هاشان دور شود. همانجا توی حوض آب‌تنی می‌كردند و حالی‌شان نبود هوا سرد است. باید مدام چشم بهشان می‌دوخت كه نروند توی حوض و سرما نخورند و... بچه بودند دیگر.
اما حالا قرار بود سال تازه از راه برسد، قرار بود ملوك خانوم تلاش كند حتما سه ماه اول سال را زنده بماند و برسد به آخرهای خرداد تا هشتاد و یك ساله شود. سن كمی نبود بهارها و زمستان‌های زیادی را دیده بود، كمتر از دوازده ساعت دیگر سال نو می‌شد و می‌توانست یك بهار دیگر را هم ببیند. خوشحال بود؟ بود، اما خسته هم بود. پاهاش كرخت و بی‌حال بود. بالاخره رسید به آشپزخانه. باز هم آفتاب نبود. سبزه‌ها چندان رشدی نكرده بودند. پنجره را باز كرد. برای كبوترها كمی دانه ریخت و برای خورشید كم جان اول صبح 29اسفند خط و نشان كشید:
«خسیس خانوم حالا یه سال من پیرزن یادم رفت عیده. تو چرا یادت نیست مهربونی كنی؟ چرا یادت نیست من چند سالمه؟»
و با خودش خندید. خورشید خیلی از او پیرتر بود. دستی به گلدان‌ها كشید، كاكتوس‌ها را نه می‌شد دستی كشید و نه امروز آب می‌خواستند. بهشان لبخند زد و رفت سراغ بقیه گلدان‌ها. از آن روزها بود.. یا پای چپش دلش نمی‌خواست به مسیر ادامه دهد و خم می‌شد یا پای راستش، بالاخره خودش را رساند به دستشویی، عصا را كه می‌گذاشت بیرون، دیوار را محكم چسبیده بود. نكند بیفتد زمین و شب عیدی بشود دردسر برای محسن، چه گناهی كرده بود كه نرفته و مانده بود ایران:
«ای بی‌معرفتا...» و زود حرفش را خورد: «بچه پرنده‌س. یه روز میره دیگه. عاقل باش پیرزن» صورتش را شست، دندان‌هاش را درآورد و به آنها مسواک کشید، به موهای كم‌جانش نگاه كرد. تكیه داد به دیوار و رفت عقب. خیلی عقب. موهاش را گوجه‌فرنگی می‌كرد پشت كله‌اش تا نریزند این طرف و آن طرف خانه اما بچه‌ها موهاش را باز می‌كردند و الفرار... موهاش را دوست داشتند:
«چی می‌شد آدما هم مثل درختا سبز بشن. مثلا من فردا صبح كه بیدار می‌شم همون گیسوكمند حاج حسن بشم؟» دوباره با خودش خندید و بعدش هم زیر لب غر زد:
«پیرزن امروز چرا انقدر می‌ری تو گذشته‌ها؟ فعلا كه ریختت شده عین ننه سرما.»
دوباره خودش را كشاند به آشپزخانه. لقمه‌ای نان و پنیر و روشن كردن سماور. ماهی‌ها را از فریزر بیرون آورد. تازه بودند، دیروز با همسایه روبه‌رویی راهی شده و ماهی سفیدها و ماهی قرمزها را خریده بود. توی یك دست مهتاب خانوم، ماهی‌های زنده بودند و دست دیگرش ماهی‌های مرده. ملوك خانوم به سرنوشت ماهی فكر كرده بود و آخرش هم گفته بود حالا ماهی قرمزام می‌میرن دیگه. یكی‌شون صید میشه واسه آخر زمستون و یكی‌شون هم شانس بیاره تا آخر بهار زنده می‌مونه...
حاج حسن آخر بهار رفته بود دیگر. ماهی قرمز شده و رفته بود. ده سالی می‌گذشت اما ملوك خانوم هر چند پر از زندگی بود و با عشق امروز را به فردا می‌رفت، رفتن حاج حسن هنوز هم گوشه ذهنش بود.
صدای خالی شدن پیمانه‌های برنج توی قابلمه، بیرون آمدن سبزی پلو از فریزر... صداها همین‌طور ادامه داشت... سیرترشی و سالاد و... همه چیز یكی یكی آماده می‌شد و بین امروز و دیروزها می‌رفت و می‌آمد.
شده بود عصر كه بلور بارفتن‌های آبی را چید روی میز و آرام آرام هفت‌سینش را چید. توی آینه نگاهی به صورت خودش انداخت:
«هنوزم خیلی پیر نشدی ملوك خانوم. هنوزم خوشگلی. هنوزم می‌تونی ماهی‌ها رو خوب سرخ كنی.»
زود رفت آشپزخانه و ماهی‌ها را سرخ كرد. ساعت نزدیك 6 بود كه سبزی‌پلو را هم پخت. زود بود، اما دیگر پیدایشان می‌شد و شاید امیرعلی گرسنه بود. بعد شروع كرد با خودش حرف زدن: «كاش بقیه هم بودن. چرا بچه‌های آدم باید برن غربت و به صدا و عكسشون دلخوش موند؟ كاش آدما درخت بودن، همون جایی كه به دنیا اومدن می‌موندن و هی بهار و زمستون رو تموشا می‌كردن.»
رفت سمت اتاقش. در كمد را باز كرد. پیرهن زیتونی رنگی را آورد بیرون و پوشید. موهاش را شانه زد و دوباره به آشپزخانه رفت و همه چیز را دوباره بررسی كرد. چرا دیگر پاهاش درد نمی‌كرد و بی‌حس نبود؟ از ذوق آمدن بچه‌ها این همه حالش عوض شده بود؟
 ایستاد و سر تا پای خودش را بررسی كرد:
«درخت شدم انگار. از اول جوون شدم با بهار. فقط كاش حاج‌حسن هم بود.»
بعد توی خیالش موهاش مشكی و بلند شد. حاج حسن در را باز كرد و آمد با لبخند نشست كنار هفت سین.
«ملوك خانوم خیلی خسته شدی. یه كم دراز بكش تا بچه‌ها برسن.»
«اگر خواب بمونم؟»
«كلید دارن دیگه. همه چی هم آماده‌س.»
نگاهی به آشپزخانه انداخت، به دقت همه چیز را از نظر گذراند. همه چیز سر جایش بود:
«همه چی رو آماده كردم حاجی اما شما اومدی بعد این همه وقت من برم بگیرم بخوابم؟»
و بعد فكر كرد چقدر خسته است.
«آره. من هستم. یه كم استراحت كن.»
به صورت هم لبخند زدند و به سمت اتاق خواب رفت. قبلش كنار تنگ ماهی‌ها ایستاد:
«بلندتر حرف بزنید كه خوابم سنگین نشه.»
خندید. بعد رفت دراز كشید روی تخت و همین‌طور كه به درخت‌ها و ماهی‌ها فكر می‌كرد، چشمانش را بست.