نسخه Pdf

«شایسته»سالاری!

«شایسته»سالاری!

سیدسپهر جمعه‌زاده

حکیم و فرزندش که تازه پشت لبش سبز شده بود، قبل از خروس‌خوان بیدار شدند و دل به کوه و کمر زدند تا برای شست‌وشوی دیگ مطبخ و رخت پلوخوری‌شان، خود را به چشمه‌بالا برسانند. حکیم آن روز مهمانی مهمی داشت و می‌خواست سنگ تمام بگذارد. در راه حکیم، بر هر حکمتی که داشت و نداشت دری پیش روی فرزند می‌گشود؛ بی‌خبر از آن‌که حکیمک‌ (فرزند حکیم) در این فکر است که کرم‌ها که دست و پا ندارند، در شرایط کرونا چطور باید خودشان را بشویند تا مریض نشوند!
حکیم در ادامه حرف‌هایی که پسرش نمی‌شنید، گفت: «اما اصل حرف این است که حواست را امروز جمع کنی. در یک کلام باید حسابی توی چشم باشی! در جریانی که؟»
پسر اوهومی کرد و اصلاً در باغ نبود و همچنان فکر می‌کرد احتمالاً کرونا نسل کرم‌ها و مارها را منقرض خواهد کرد، چون آنها دست و پایی برای الکلیزه کردن ندارند!
رخت و لباس‌ها شسته شدند و آن دیگی را هم که قرار بود سیرابی ظهر را فراهم آورد، برق انداختند. پس هر چه رخت بود، چلاندند و بار دیگ کردند و عازم منزل شدند. 
آن روز، خانه حکیم غلغله بود. مهمان ویژه، مدیر دبیرستان پسر بود که حکیم می‌دانست کله‌پاچه و سیرابی را از کباب غاز هم بیشتر دوست دارد. 
سفره در حال چیده شدن بود که حکیم عرض مبسوطی را خطاب به مدیر آغاز نمود:
«جناب مدیر! شایسته سالاری الحق‌والانصاف باید در تمام ارکان آموزش و پرورش رسوخ کند. چنانچه شما را در مدرسه این روستا چپانید. حقیر معتقدم دوران پارتی بازی و لابی و امثال آن گذشته و باید شفاف بود. در همین راستا بنا دارم شفاف‌ترین گزینه موجود و شایسته‌ترین فرد برای منصب نماینده دانش‌آموزان در مدرسه و منطقه و شهر و کشور و قاره را که حضرتعالی زحمت گزینش آن را می‌کشید، معرفی کنم و خیال مدرسه را بابت یک انتخاب درست راحت نمایم. خانم‌ها و آقایان این شما و این سالار بابا، پسرم آقا «شایسته»!» و در این حال به کله شفاف و تاس پسرش اشاره نمود.
نگاه های غافلگیر جمعیت، به سمت حکیمک‌ که خودش هم هنوز نمی‌دانست بابایش اسمش را به «شایسته» تغییر داده است،متمرکز شد. اما او هنوز در این فکر بود که اگر هزارپاها کمی از پاهایشان را به عنوان دست به کرم ها دهند، شاید نسل این موجودات بر اثر کرونا منقرض نگردد!
مدیر دبیرستان هم که رفیق جینگ حکیم بود و نمی‌خواست حرف او را جلوی جمع دوتا کند، بحث را عوض نمود و گفت:«عجب عطر و بویی دارد این سیرابی. چرا این همه به خانم زحمت دادید؟»
حکیم زیرکانه پاسخ داد:«کاری نکردیم. به یاری خدا جبران می‌کنید!»
مدیر که احساس نمود، این پسرک تنبل و کم خاصیت حکیم کم‌کم دارد در پاچه اداره‌کل می‌رود، معترض شد : «آخر برادر من! فن بیان و خطابه از اولین شروط انتخاب ماست ...»
حکیم گفت: «اتفاقا زبان این گوسفندی که سیرابی‌اش نصیبتان شده را به او داده‌ام تا زبانش باز شود.»
_ مدیر : «بینش و تیزبینی هم لازم است و البته داشتن گوشی شنوا»
_ «اتفاقا چشم‌ها و بناگوش این گوسفند را هم به آقازاده داده‌ام بابت همین امر»
_ «اصلا مثل خودت بلد است شیرین زبانی کند پیش مسوولان رده بالا؟»
_ «اتفاقا پاچه‌های این گوسفند را هم دادم شایسته بابا بخورد از باب آموزش پاچه‌خواری»
مدیر که دید کله‌پاچه را خودشان خورده‌اند و بخش غیرقابل توصیف گوسفند را برای مهمانان آورده‌اند، گفت: «ولی مطمئنم مغزش را به این کودک نداده‌ای؛ چون در تمام طول این گفت‌وگوی ما حواسش جای دیگری است.» و در همین حال دست برد و بزرگ‌ترین بخش سیرابی را برای خودش کشید. 
حکیمک سمت پدر رفت و ناله کرد که یکی از جوراب‌هایش گم شده و از وقتی از چشمه‌بالا برگشتند آن را پیدا نمی‌کند. مدیر مدرسه هم یک نگاهش به پای بی‌جوراب حکیمک بود و دلش می‌خواست باور نکند دلیل تکه نشدن سیرابی زیر دندان‌هایش چیست و در دل آرزوی مرگی فجیع می‌کرد!
ضمیمه چار دیواری
تیتر خبرها