روایت مسؤول پایگاه بسیج شهید نظری پونک از شب دستگیری خوشرو
شکی که خفاش را گرفتار کرد
در مورد پرونده جنایت غلامرضا خوشرو یا خفاش شب، ناگفته آنقدر زیاد است که میتوان از آن کتابها نوشت. در ماجرای این قاتل زنجیرهای خطرناک، حاج عباس پونکی که آن زمان مسوول پایگاه بسیج شهید نظری پونک بود، به همراه دوستانش، نقش بسیار مهم و پررنگی در دستگیری او داشتند. حاج عباس حالا حدود 68 سال دارد و بازنشسته است. میگوید این ماجرا برای خیلی سال پیش است و دیگر سن و سالش او را برای مصاحبهکردن یاری نمیکند، اما بالاخره با روی خوش قبول میکند ماجرای آن شب را برای ما بازسازیکند.
برگردیم به گذشته. به 23 سال پیش و 19 تیر 76. عقربهها ساعت 22 تا 22:30 شب را نشان میداد. شبهایی که وحشت بر شهروندان تهرانی و به خصوص اهالی پونک حکمفرما بود. نقل شبهای آن موقع تهرانیها، صحبت در مورد جنایتکاری بود که کمر به قتل زنان و دختران بستهبود و بسیاری از آنها از وحشت افتادن در دام او به خود میلرزیدند.
حاجعباس و دوستانش عازم گشت شبانه شدند. حین گشتزنی مردی را دیدند که در بلوار پونک(بوستان پونک فعلی) روی نیمکت خوابیده است. خوابیدن، آن هم آن ساعت شب روی نیمکت چیزی نبود که به نظر حاجعباس عادی بیاید. یکی از رفقایش به نام سیروس بهرامی را سراغ مرد ناشناس فرستاد تا او را از جایش بلند کند. سیروس چند دقیقه بعد برگشت.
- آقا نمیره. میگه حال ندارم.
* چیچی نمیره؟! بریم ببینم چی میگه.( تیم گشتزنی بالای سر مرد ناشناس- خفاش شب- رسیدند) چرا نمیری؟
- حال ندارم.
- چرا حال نداری؟
- مریضم، نمیتونم از جام بلند شم.
او را بازرسی بدنیاشکردند. کلید داشت و حدود 27، 28 هزار تومان پول که بعداز شمارش آن را به مرد ناشناس برگرداندند.حاجعباس بازرسی را با پرسیدن چند سوال دیگر از مرد ناشناس ادامه داد:
- اینجا چیکار میکنی؟
- با خانومم رفتهبودیم خرید، حالم بد شد برگشتم اینجا.
- خانمتکجاست؟
-رفت خونه.
- بچه کجایی؟
- طرشت.
- چیکارهای؟
- آرایشگرم.
- خیله خب. پاشو برو و دیگه اینجا پیدات نشه.
اما داستان به همین جا ختم نشد. بعد از دادن تذکر، حاجعباس و تیم همراهش به گشتزدنی ادامه دادند. نزدیکهای خروسخوان صبح بود که تصمیم گرفتند به پایگاه برگردند و بعد از تحویل دادن اسلحههایشان به خانههایشان بروند. ناگهان متوجه پیکان سفیدرنگی شدند که در انتهای بلوار پیچید. حاجعباس که به پیکان مشکوک شدهبود، به بقیه گفت محل را محاصره کنند. همه چهارچشمی مراقب پیکان بودند. یک نفر در آن ظلمت شب از پیکان پیاده شد و این بار پیکان فقط با یک سرنشین که راننده بود، راهش را کشید و رفت. حاجعباس با بقیه گروهش تصمیم گرفتند دنبال مردی بگردند که حوالی آنها از پیکان پیاده شدهبود. جلوتر که رفتند، دیدند مردی کنج دیوار باغ نشسته است. به او ایست دادند و بعد از دستبند زدن مرد را به زیر روشنایی آوردند تا بدانند کیست و آن وقت شب آنجا چه میکند.
مرد ناشناس، همانی بود که حاجعباس ساعت 10 و30 دقیقه شب به او گفتهبود از نیمکت بلند شود و به خانهاش برود. حاجعباس تشری به مرد زد:
- مگه نگفتهبودیم برو خونت؟
-میخواستم برم خونه یکی از فامیلام، الان دیروقته، دیگه نرفتم. موندم اینجا تا صبح برم.
-خونهشو نشون بده ببینم کجاست.
مرد ناشناس، حاجعباس را به در یک خانه برد. آن خانه از قضا، خانه یکی از اقوام حاجعباس بود. مرد در زد. حاجعباس دوباره پرسید:
- اینجا خونهکیه؟
- خونه فامیلمون.
- باشه در بزن.
مدتی بعد، قوم و خویش حاجعباس در را باز کرد. از او پرسید این مرد را میشناسد؟ جواب وی منفی بود.
کاسهای زیر نیم کاسه مرد بود که باعث شدهبود حاجعباس به شدت به او مشکوک باشد و نتواند مثل دفعه قبل او را رها کند. برادر حاجعباس، آن زمان، مشاور اجتماعی کلانتری در اطراف خیابان انقلاب بود. به در خانه برادرش رفت و به او گفت ما به یک مرد مشکوک شدهایم. برادر حاجعباس هم گفت او را تحویل کلانتری دهد. با اینکه مرد ناشناس دوباره به دام تیم گشتزنی افتادهبود و احتمال آزادیاش لحظه به لحظه کمتر میشد، اما نه تنها نترسیدهبود که بهراحتی حاجعباس را تهدید میکرد:
-ببین دستبندمو باز کن و ولمکن برم. من کاری نکردم. دستم درد میکنه. ولم نکنی صبح به حاج آقا میگم پدرتو دربیاره. تو خیلی اذیتم کردی.
- باشه حالا بریم پایگاه. نزدیک اونجا شدیم، باز میکنم. بعدم دستبندت آزاده، دردی نداره.
مرد، لحظهای دست از تهدید کردن برنمیداشت. هرچه میگذشت، شک حاجعباس به مرد ناشناس بیشتر میشد. تنها سرنخی که داشت،کلیدی بود که معلوم نبود مال کجاست. کلید را به مرد نشان داد وگفت:
- بگو این کلید مال کجاست؟
- من یه ماشین داشتم، فروختم و حالا این کلید واسم یادگاری مونده.
- آخه قربونت بشم، از کلید که واسه آدم یادگاری درنمیاد. حقیقتو بگو.
سیروس گفت: پیکان کنار نانوایی مشکوک است. حاجعباس کلید را به او داد وگفت آن را روی ماشین امتحان کند. با اولین چرخش، پیکان با همان کلیدی که از مرد ناشناس گرفتهبودند، روشن شد. ماشین را گشتند. یک طناب خونی در ماشین بود و تشکها هم خونی شدهبودند. حاجعباس رو به مرد گفت:
- ماشین با کلیدیکه دست تو بود، روشن شد. بگو مالکیه؟
- آقا، پیکان مال من نیست. شما دیدی که من از این ماشین پیاده بشم؟ من اصلا ماشین ندارم.
مرد هیچجور زیربار نمیرفت. آنطور که حاجعباس میگوید، پیکان پارک شدهبود و معلوم نبود مرد با ماشین آژانس به آنجا آمدهبود یا دربستی. به گفته او ماموران خیلی دنبال نفر دوم گشتند، اما هرگز او را پیدا نکردند.
خیلیطول نکشید ماموران آگاهی آمدند و با دیدن مرد ناشناس به حاجعباسگفتند این همان متهمی است که چهارماه پیش هنگام انتقال به زندان از چنگ ماموران آگاهی فرار کردهبود و پرونده دارد. بعد هم به حاجعباس گفتند این بیوجدان 11 نفر را کشتهاست. خبر دستگیری غلامرضا خوشرو، ملقب به خفاش شب بهدست حاجعباس تبدیل به تیتر مهم خبری تمام رسانهها شد. حاجعباس تا زمانی که ماموران آگاهی به او گفتند خوشرو، 11 زن و دختر را به قتل رساندهاست، نمیدانست او کیست و مرتکب چه جرمی شده: «با اینکه خیلی خوشحال بودم که ما واسطه دستگیری چنین قاتل خطرناکی شدهبودیم، اما وقتی از جرم او باخبر شدم، به آگاهی غرب تهران رفتم و به او گفتم اگر میدانستم تو 11 نفر را کشتهای، آن شب حقت نبود تو را راحت تحویل آگاهی بدهم. به هرحال بود هرچه بود اعدام شد و به سزای جنایتهایش رسید.»
حاجعباس و دوستانش عازم گشت شبانه شدند. حین گشتزنی مردی را دیدند که در بلوار پونک(بوستان پونک فعلی) روی نیمکت خوابیده است. خوابیدن، آن هم آن ساعت شب روی نیمکت چیزی نبود که به نظر حاجعباس عادی بیاید. یکی از رفقایش به نام سیروس بهرامی را سراغ مرد ناشناس فرستاد تا او را از جایش بلند کند. سیروس چند دقیقه بعد برگشت.
- آقا نمیره. میگه حال ندارم.
* چیچی نمیره؟! بریم ببینم چی میگه.( تیم گشتزنی بالای سر مرد ناشناس- خفاش شب- رسیدند) چرا نمیری؟
- حال ندارم.
- چرا حال نداری؟
- مریضم، نمیتونم از جام بلند شم.
او را بازرسی بدنیاشکردند. کلید داشت و حدود 27، 28 هزار تومان پول که بعداز شمارش آن را به مرد ناشناس برگرداندند.حاجعباس بازرسی را با پرسیدن چند سوال دیگر از مرد ناشناس ادامه داد:
- اینجا چیکار میکنی؟
- با خانومم رفتهبودیم خرید، حالم بد شد برگشتم اینجا.
- خانمتکجاست؟
-رفت خونه.
- بچه کجایی؟
- طرشت.
- چیکارهای؟
- آرایشگرم.
- خیله خب. پاشو برو و دیگه اینجا پیدات نشه.
اما داستان به همین جا ختم نشد. بعد از دادن تذکر، حاجعباس و تیم همراهش به گشتزدنی ادامه دادند. نزدیکهای خروسخوان صبح بود که تصمیم گرفتند به پایگاه برگردند و بعد از تحویل دادن اسلحههایشان به خانههایشان بروند. ناگهان متوجه پیکان سفیدرنگی شدند که در انتهای بلوار پیچید. حاجعباس که به پیکان مشکوک شدهبود، به بقیه گفت محل را محاصره کنند. همه چهارچشمی مراقب پیکان بودند. یک نفر در آن ظلمت شب از پیکان پیاده شد و این بار پیکان فقط با یک سرنشین که راننده بود، راهش را کشید و رفت. حاجعباس با بقیه گروهش تصمیم گرفتند دنبال مردی بگردند که حوالی آنها از پیکان پیاده شدهبود. جلوتر که رفتند، دیدند مردی کنج دیوار باغ نشسته است. به او ایست دادند و بعد از دستبند زدن مرد را به زیر روشنایی آوردند تا بدانند کیست و آن وقت شب آنجا چه میکند.
مرد ناشناس، همانی بود که حاجعباس ساعت 10 و30 دقیقه شب به او گفتهبود از نیمکت بلند شود و به خانهاش برود. حاجعباس تشری به مرد زد:
- مگه نگفتهبودیم برو خونت؟
-میخواستم برم خونه یکی از فامیلام، الان دیروقته، دیگه نرفتم. موندم اینجا تا صبح برم.
-خونهشو نشون بده ببینم کجاست.
مرد ناشناس، حاجعباس را به در یک خانه برد. آن خانه از قضا، خانه یکی از اقوام حاجعباس بود. مرد در زد. حاجعباس دوباره پرسید:
- اینجا خونهکیه؟
- خونه فامیلمون.
- باشه در بزن.
مدتی بعد، قوم و خویش حاجعباس در را باز کرد. از او پرسید این مرد را میشناسد؟ جواب وی منفی بود.
کاسهای زیر نیم کاسه مرد بود که باعث شدهبود حاجعباس به شدت به او مشکوک باشد و نتواند مثل دفعه قبل او را رها کند. برادر حاجعباس، آن زمان، مشاور اجتماعی کلانتری در اطراف خیابان انقلاب بود. به در خانه برادرش رفت و به او گفت ما به یک مرد مشکوک شدهایم. برادر حاجعباس هم گفت او را تحویل کلانتری دهد. با اینکه مرد ناشناس دوباره به دام تیم گشتزنی افتادهبود و احتمال آزادیاش لحظه به لحظه کمتر میشد، اما نه تنها نترسیدهبود که بهراحتی حاجعباس را تهدید میکرد:
-ببین دستبندمو باز کن و ولمکن برم. من کاری نکردم. دستم درد میکنه. ولم نکنی صبح به حاج آقا میگم پدرتو دربیاره. تو خیلی اذیتم کردی.
- باشه حالا بریم پایگاه. نزدیک اونجا شدیم، باز میکنم. بعدم دستبندت آزاده، دردی نداره.
مرد، لحظهای دست از تهدید کردن برنمیداشت. هرچه میگذشت، شک حاجعباس به مرد ناشناس بیشتر میشد. تنها سرنخی که داشت،کلیدی بود که معلوم نبود مال کجاست. کلید را به مرد نشان داد وگفت:
- بگو این کلید مال کجاست؟
- من یه ماشین داشتم، فروختم و حالا این کلید واسم یادگاری مونده.
- آخه قربونت بشم، از کلید که واسه آدم یادگاری درنمیاد. حقیقتو بگو.
سیروس گفت: پیکان کنار نانوایی مشکوک است. حاجعباس کلید را به او داد وگفت آن را روی ماشین امتحان کند. با اولین چرخش، پیکان با همان کلیدی که از مرد ناشناس گرفتهبودند، روشن شد. ماشین را گشتند. یک طناب خونی در ماشین بود و تشکها هم خونی شدهبودند. حاجعباس رو به مرد گفت:
- ماشین با کلیدیکه دست تو بود، روشن شد. بگو مالکیه؟
- آقا، پیکان مال من نیست. شما دیدی که من از این ماشین پیاده بشم؟ من اصلا ماشین ندارم.
مرد هیچجور زیربار نمیرفت. آنطور که حاجعباس میگوید، پیکان پارک شدهبود و معلوم نبود مرد با ماشین آژانس به آنجا آمدهبود یا دربستی. به گفته او ماموران خیلی دنبال نفر دوم گشتند، اما هرگز او را پیدا نکردند.
خیلیطول نکشید ماموران آگاهی آمدند و با دیدن مرد ناشناس به حاجعباسگفتند این همان متهمی است که چهارماه پیش هنگام انتقال به زندان از چنگ ماموران آگاهی فرار کردهبود و پرونده دارد. بعد هم به حاجعباس گفتند این بیوجدان 11 نفر را کشتهاست. خبر دستگیری غلامرضا خوشرو، ملقب به خفاش شب بهدست حاجعباس تبدیل به تیتر مهم خبری تمام رسانهها شد. حاجعباس تا زمانی که ماموران آگاهی به او گفتند خوشرو، 11 زن و دختر را به قتل رساندهاست، نمیدانست او کیست و مرتکب چه جرمی شده: «با اینکه خیلی خوشحال بودم که ما واسطه دستگیری چنین قاتل خطرناکی شدهبودیم، اما وقتی از جرم او باخبر شدم، به آگاهی غرب تهران رفتم و به او گفتم اگر میدانستم تو 11 نفر را کشتهای، آن شب حقت نبود تو را راحت تحویل آگاهی بدهم. به هرحال بود هرچه بود اعدام شد و به سزای جنایتهایش رسید.»