ستاره‌های پشت خاکریز

نگاهی به حضور و خاطرات ورزشکاران در سال‌های دفاع مقدس

ستاره‌های پشت خاکریز

سال‌های دور از خانه. سال‌های باروت. خمپاره. سال‌های عشق‌های نافرجام. رفتن‌های بی‌خداحافظی و جبهه و جنگ و فرزندان و پدران و مادران. اما حتی برای این نمایشنامه تلخ هم جایی برای ورزش بود. چیزی که انگار با زندگی همه عجین شده. ورزشکاران زیادی به جبهه‌های جنگ رفتند. ورزشکاران زیادی هم به جبهه‌ها رفتند برای ورزش. خاطره حضور تیم‌ملی فوتبال در خط مقدم؛ در شهر مریوان. دیدار با خانواده شهدا. فوتبال با صدای خمپاره. کشتی روی تشک‌های خسته. اگر پای حرف‌های نسل ورزشی دهه 30 و 40 بنشینید، برایتان قصه‌ها روایت می‌کنند از جهبه و جنگ. مرور کردیم بخشی از این خاطرات حذف‌نشدنی را با چهره‌های ورزشی. از ماجرای شهادت برادر حسن روشن در اوایل جنگ، داستان پرخطر سفر اشتباهی تیم‌ملی فوتبال به خط مقدم تا خاطره تلخ هاشمیان از مادر و برادر شهیدش و ورزشکارانی که به جبهه جنگ رفتند و دیگر برنگشتند....

حسن روشن:  حاج‌سید حسین با همرزمانش در ماشین  مورد اصابت خمپاره قرار گرفتند
نشد با برادرم خداحافظی کنم

حسن روشن، می‌تواند زندگی‌اش را یک کتاب کند. هر کارگردانی هم می‌تواند از زندگی او یک فیلم بسازد. اتفاقاتی که برای او و خانواده‌اش رخ داد، در مخیله نمی‌گنجد. او دو برادرش را از دست داده است. تصور کنید مادرش بعد از مرگ سیدمحسن و سیدحسین چه‌ها که نکشید.
اولی به خاطر یک اتفاق از دنیا رفت و دومی در جبهه جنگ. سیدحسین وقتی به شهادت رسید که سیدحسن همراه با تیم‌ملی در جام ملت‌های کویت بود. یک خمپاره به ماشینی برخورد کرد که او سوارش بود. از 6‌نفری که در ماشین حضور داشتند فقط برادر حسن روشن بود  که شهید شد.
ناگفته‌های زندگی مهاجم اسبق استقلال و تیم‌ملی را درباره این اتفاقات تلخ زندگی‌اش می‌خوانید.

 جام ملت‌های‌1980  کویت برای شما خاطره بدی دارد. تازه جنگ شروع شده بود و سید حسین، برادر شما شهید شد...
بله، لحظه تلخی در زندگی‌ام بود. آن موقع به این صورت نبود که تلفن را برداریم و به آن سر جهان زنگ بزنیم. کم و بیش می‌توانستیم با ایران تماس بگیریم. جسته و گریخته خبر رسید برادرم تیر خورده است. متاسفانه سیدحسین روز نهم مهرماه شهید شد. مادرم خیلی در کش و قوس بود که خبر را به من بدهند. یادم هست مجبور شدم پای تلفن سر مادرم داد و بیداد کنم. گوشی را به خاله‌ام داد و او به من گفت برادرم در جبهه مهران غرب شهید شده است. بعد خود کویتی‌ها هم خبر را اعلام کردند. با آقای حبیبی مربی تیم حرف زدیم و خیلی دل و دماغ بازی کردن نداشتیم. گفتند قانون اجازه نمی‌دهد و باید بازی کنیم. منتها من از تیم جدا شدم.
 ظاهرا سفر شما به ایران کلی داستان و قصه داشت.
بله، من در دبی بازی می‌کردم و دوستان زیادی آنجا داشتم. به دبی پرواز کردم. از آنجا هم با لنج به بندر لنگه رفتم. آنجا هم سوار یک تانکر شدم تا به تهران بروم. کل سفرم سه روز طول کشید. روز چهارشنبه برادرم را خاک کرده بودند ولی من روز جمعه رسیدم. در بندر لنگه هم که بودم مردم خیلی محبت داشتند. کمک کردند خیلی زود از گمرک خارج شوم.
 تیم‌ملی با وجود همه مشکلات  سوم شد.
شما شک نکنید جنگ نمی‌شد ما به قهرمانی می‌رسیدیم ولی با این وجود بچه‌ها سوم شدند. هیچکس اما مدال نگرفت و همه بچه‌ها بی رمق بودند.  مسیر برگشت تیم‌ملی هم واقعا عجیب شد. بچه‌ها به سوریه و ترکیه رفتند. سه چهار روزی هم طول کشید به ایران برسند. از مرز بازرگان وارد شدند.
 قصه شهادت برادر شما چطور بود؟ اصلا چرا اینقدر زود شهید شد؟
سیدحسین آن موقع سرباز بود. در کردستان خدمت می‌کرد. پدر و مادرم مریض بودند. رفتم امریه بگیرم که او را برای مراقبت از پدر و مادرم بیاورم تهران. هر روز به خانه برود ولی گفت ما 5 نفر هستیم و با هم رفتیم و با هم برمی‌گردیم. خلاصه گفتم پدر و مادر واجب هستند و قرار شد بعد از سفر کویت کارها را ردیف کنیم. در همان روزهای اوایل جنگ با یک تویوتا عازم مهران غرب بودند که یک خمپاره به ماشین‌شان برخورد کرد. با همان رفقایش در ماشین بود و همراه با راننده. همه زنده ماندند الا برادر من. ترکش به نخاعش خورد و متاسفانه از دنیا رفت. من هم دیگر در دبی دوام نیاوردم و به خاطر پدر و مادرم زود برگشتم.
 مادرتان تا پیش از مرگ چه حسی و حالی داشت چون یکی دیگر از پسرهایش را هم از دست داده بود.
بگذارید از مرگ سید‌محسن شروع کنم. سال 51 من اولین بازی رسمی‌ام را برای تاج انجام دادم و گل زدم و عالی بودم. روز قبل از آن برادرم سیدمحسن که 15 سال داشت، با دوچرخه زمین خورد. حالش خوب بود. قبل از بازی پیش او رفتم. کل کل کردیم و خلاصه گفتم بعد از بازی برمی‌گردم. خیلی شاد و شنگول به بیمارستان رفتم تا برادرم را ببینم ولی وقتی رسیدم دیدم دارند فکش را می‌بندند و تمام کرده است. او ضربه مغزی شده بود.  از لحظه مرگ سیدمحسن مادرم شکسته شد. هیچوقت فراموش نکرد ولی وقتی موفقیت‌های من را می‌دید کمی فراموش می‌کرد. همه چیز داشت عادی می‌شد تا این‌که جنگ شد و سیدحسین هم به شهادت رسید. مادرم همیشه گریه می‌کرد، ولی پدرم غم و غصه‌ها را در  خودش می‌ریخت و مشکلات زیادی برایش به وجود آمد. یادم هست بعد از شهادت سیدحسین به پدر و مادرم گفتم اصلا از دولت و بنیاد‌شهید هیچ چیزی نخواهید. نگذارید کار او بی‌ارزش شود.
 پدر و مادر کجا خاک شدند؟
مادر و پدرم را پیش سیدمحسن خاک کردیم. یک قبر خانوادگی داشتیم.



به بهانه دلاوری‌های بیش از 5000‌شهید ورزشکار در 8‌سال دفاع مقدس
پهلوانــان راستیـن

«روز اعزامش به جبهه، تیم‌شان بازی داشت. رفته بود توی زمین و یك نیمه بازی كرده بود. به او گفته بودند، نیمه دوم را هم بمان، اما او قبول نكرده بود. لباسش را پوشیده و آمده بود راه‌آهن. ما می‌دانستیم می‌خواهد برود. رضا با موتور از استادیوم آوردش راه‌آهن. به او گفته بود، كی برمی‌گردی و او هم گفته بود: فكر نكنم برگردم.»
یک دلش در زمین فوتبال بود؛ قبول، اما دل دیگرش که زورش بیشتر بود در جبهه بود. در مجنون‌، مهران و فاو. آخر سر هم او را به همان جایی کشاند که می‌خواست. صحبت از شهید مهدی(امیر) رضایی‌مجد است. مادرش می‌گوید:«می‌خواست برود خارج. عکس‌هایش را کیهان‌ورزشی زده بود. ذوق داشت. با همین تیم پرسپولیس تمرین می‌کرد. می‌گفت مادر قرارداد که ببندم، ال می‌شود و بل می‌شود. ولی انگار ته دلش فکرهای دیگری می‌کرد. خیلی از رفقا و بچه‌محل‌هایش شهید شده بودند. چه‌طور بگویم، آرام و قرار نداشت. می‌خواست برود خارج، برگردد و زن بگیرد. اما رفت جبهه، رفت و دیگر برنگشت. او رفت به جایی که عاشقش بود و این یک عشق پنهان بود.»
فرقی هم نداشت. پیر و جوان، زن و مرد، قهرمان، بازیگر و ورزشکار. همه با چنگ و دندان گوشه به گوشه این خاک را با خون خود رنگین کردند و خون  و جان دادند، اما خاک نه. مثل همین شهید رضایی‌مجد. به قول مربی‌اش: «برای شهید شدن عجله داشت. بازی با عربستان را بردند.
سر اذان توی رختكن نماز‌جماعت برگزار شده بود. این جور مواقع همه همیشه پشت‌سر امیر نماز می‌خواندند.»
آنها هم مثل همه ما بودند. بعضی‌هایشان دانش‌آموز و دانشجو، بعضی‌هاشان کارگر و کارمند و بعضی‌هایشان هم هنرمند و ورزشکار. آنها هم مثل همه ما زن و زندگی و خانواده داشتند و به همه آنها پایبند، اما درست در بزنگاهی تاریخی، تصمیمی والا گرفتند و با گذشتن از همه چیز، حفظ خاک و کیان وطن را ترجیح دادند.
مقاومت مقدس ملت ایران در هشت سال جنگ تحمیلی، شهدایی را از تمامی اقشار تقدیم جامعه کرد و ورزشکاران هم در این بین حضور پررنگی داشتند. مثل رضایی مجد، شهید ورزشکار کم نداشتیم. فوتبالیست، کشتی‌گیر... گفتیم کشتی‌گیر. شاید ندانید که 700 کشتی‌گیر در جبهه‌های جنگ شهید شده‌اند. در رشته‌های دیگر هم از این شهدا بوده‌اند. مثل شهید طوقانی در باستانی، شهید محمد قورچانی در تکواندو، شهید اسماعیلی اعلمی در وزنه‌برداری
و خیلی‌های دیگر.  یادشان  گرامی.



شهدای ورزش
بدون شک همه شهیدانی که جان‌شان را برای این خاک و بوم داده‌اند در تاریخ ایران مقدس هستند. در جنگ شهدای زیادی داشتیم که جدا از دلاوری در خط مقدم در عرصه ورزش هم برای خودشان کسی بودند. مثل شهید سعید طوقانی. کسی که در هفت سالگی بازوبند پهلوانی کشور را از آن خودش کرد. مثل شهید حسن نوفلاح، کاپیتان تیم‌ملی واترپلوی ایران معروف به ماهی طلایی یا شهید سید ولی جناب که رزمی‌کار بود و هم‌رزم شهید حاج احمد متوسلیان. شهید داریوش باقی‌زاده(دروازه‌بان تیم‌ملی فوتبال امید)، برادران پورزند(کشتی)، شهید محمد قورچانی(تکواندو)، شهید داریوش ریزه‌وند(کشتی)، شهید مرتضی نورعلی(کشتی)، شهید نورا... کاظمیان(دوومیدانی) و هزار و یک شهید دیگر در رشته‌های مختلف ورزشی بوده‌اند که پشت پا به مدال و افتخار و بازوبندهای کاپیتانی زدند و به جایش سربندی را روی سرشان بستند و رفتند که انتهایش پیوستن به لقاا... بود.



کشتی روی تشک جنگ
تنها تصاویری که از تشک کشتی در جبهه‌های جنگ به ثبت رسیده. شلمچه ۱۳۶۶. مرز ایران و عراق، نزدیک‌ترین نقطه به بصره.  ناصر فروتن داور این مسابقات می‌گوید بسیاری از سربازانی که روی خاکریز نشسته‌اند، به فاصله‌ کوتاهی جانشان را فدای ایران کردند. یعنی این آخرین رقابت ورزشی بوده که در زندگی‌ کوتاه‌شان به تماشا نشسته‌اند.



وحید هاشمیان:  مادرم تا لحظه مرگ منتظر بازگشت برادرم بود
اصغر هاشمیان، برادر بزرگتر وحید هاشمیان از جمله چهره‌های جاویدالاثر جنگ تحمیلی است. او خلبان جنگنده بود و پرواز او برای همیشه ابدی شد. وحید هاشمیان تنها 6‌سال داشت که برادرش در جبهه شهید شد. او خاطرات زیادی از حاج اصغر به یاد ندارد. خانواده هاشمیان امید زیادی داشتند تا او به خانه بازگردد. منتها وقتی آخرین گروه از خلبانان ایران مثل خلبان لشکری به ایران بازگشتند و خبری از اصغر نبود، باور کردند به شهادت رسیده و دیگر نباید منتظرش بمانند. با این حال هاشمیان همیشه یک جمله تلخ در این باره دارد و می‌گوید: «مادرم حتی تا لحظه مرگش منتظر بازگشت برادرم بود.» هاشمیان می‌گوید اگر به مادرش قاطعانه می‌گفتند
او به شهادت رسیده پذیرشش راحت‌تر بود و اینقدر چشم انتظار پسرش باقی نمی‌ماند.



حمید درخشان : وسط بازی صدای خمپاره و بمب می‌آمد
 یکی از خاطرات ورزشی جبهه و جنگ، حضور اکثر بازیکنان تیم‌ملی در مریوان  بود. آنها سال‌63 عازم جبهه شدند تا به بازیکنان روحیه دهند. با حمید درخشان مربی سابق پرسپولیس آن خاطرات را مرور کردیم.
 ماجرای جبهه رفتن تیم‌ملی چه بود؟  
در دورانی که جنگ اوج گرفته بود و رزمنده‌ها نیاز به کمک روحی داشتند، به ما گفتند اتفاق خوبی است اگر تیم‌ملی عازم جبهه شود. ما هم گفتیم چقدر خوب. اکثر بچه‌های تیم‌ملی جمع شدیم و به جبهه رفتیم. یکی از تفریحات اصلی رزمنده‌ها فوتبال بود. به هر حال دوست داشتیم آنها را ببینیم و روحیه دهیم. ابتدا پشت خط مقدم بودیم. یک بازی نصفه و نیمه هم کردیم. ما به شهر مریوان رفتیم. امکانات کم بود ولی هر طور شده زمینی را ردیف کردند تا بازی کنیم. یادم هست وسط بازی ما صدای خمپاره و شلیک و بمب می‌آمد. ما روزهای متفاوتی را داشتیم. خیلی از رزمندگان را دیدیم. به دیدار چند خانواده شهید در مریوان هم رفتیم.
 انگار داشتید به خاک عراق هم می‌رفتید!
بله، مسوولان گفتند که تیم تا نزدیکی خط مقدم برود. خود ما هم دوست داشتیم جلوتر برویم و رزمنده‌هایی که در خط مقدم بودند را ببینیم. یادم هست با یک دستگاه اتوبوس عازم شدیم. وسط راه پرسیدیم آقا چقدر مانده؟ گفتند 10‌دقیقه دیگر. 10‌دقیقه شد 15‌دقیقه. همینطور می‌رفتیم. نزدیک 40 دقیقه‌ای رفتیم. گفتیم آقا چرا نمی‌رسیم؟ صدای توپ و نارنجک هم داشت نزدیک‌تر می‌شد.
 یعنی راننده داشت اشتباه می‌رفت؟
بله، مسیر را اشتباه رفت و ما حدود 40 کیلومتر از جایی که می‌خواستیم برویم، جلوتر رفتیم. نگو نیروهای خودی از دور اتوبوس را دیده بودند و می‌گفتند این اتوبوس چرا به دل دشمن می‌رود؟ یک ماشین فرستادند پی ما. آمد و جلوی اتوبوس را گرفت. به راننده گفت کجا می‌روید؟ اینجا خطرناک است. ما را دید. گفت بازیکنان تیم‌ملی را به عراق می‌برید؟!   ما هم مدام به راننده می‌گفت آقا گاز بده زودتر برگردیم. بچه‌ها استرس گرفته بودند.


ناصر ابراهیمی: نزدیک بود یک نسل از فوتبال ایران شهید شوند
ناصر ابراهیمی که در زمان جنگ 6 سال سرمربی تیم‌ملی بود در این‌باره می‌گوید:«در 8 سال جنگ من 6‌سال سرمربی بودم. آن زمان لیگ نداشتیم و مسابقات باشگاه‌ها بود. اما باورتان نمی‌شود در هر پستی که می‌خواستم بازیکن انتخاب کنم 6‌بازیکن و فوتبالیست داشتم. 66‌‌نفر را دعوت و از بین آنها غربال کردم. تازه انقلاب شده بود و ما باید از طریق ورزش خودمان را نشان می‌دادیم. من اجازه ندادم فوتبال از کار بیفتد و در آسیا افت کند. حرکتی که کردم این بود که تیم را به بیشتر شهرستان‌ها بردم آن‌هم با تمام ستاره‌ها. مردم هم استقبال می‌کردند.»
ابراهیمی ادامه داد: «زمان جنگ بود و مردم روحیه می‌‌گرفتند. زاهدان، کرمان، چابهار و بقیه شهرستان‌ها. یک‌بار هم رفته بودیم اهواز که به ما گفتند شهر بستان را آزاد کرده‌اند و از عراق پس گرفته‌ایم. گفته بودند تیم‌ملی را بیاورید آنجا. رفتیم دزفول بازی کردیم و بعد ما را بردند بستان. آنجا اتوبوس را گل مالیدند. در بین راه به یک دو‌راهی رسیدیم که راننده اشتباهی به سمت راست رفت. همین طور که داشتند منطقه را برای ما توضیح می‌دادند، دیدیم که یک آمبولانس دارد به سمت ما می‌آید. آمد و به ما گفت کجا دارید می‌روید؟ آن طرف رودخانه، عراقی‌ها داشتند لباس‌هایشان را می‌شستند. شروع کردند به تیراندازی کردن. شانس آوردیم که تیم‌ملی را با آر‌پی‌جی نزدند. رفتیم خط مقدم و سرباز‌ها را دیدیم. آنها کلی روحیه گرفتند.»


روزی که زمین فوتبال سرخ شد
بمباران یک زمین فوتبال توسط هواپیماهای جنگی جنایتی بی‌سابقه در سطح ورزش جهان است که ارتش صدام چنین فاجعه‌ای را به نام خود ثبت کرد و زمین فوتبال چوار در استان ایلام را به قتلگاه فوتبالیست‌ها و تماشاگران بی‌گناهی تبدیل کرد که حول محور یک توپ گرد دور هم جمع شده بودند. در روز 23‌بهمن 1365 میان دو تیم منتخب چوار و جوانان استان ایلام بازی در حال برگزاری بود که پس از گذشت 10دقیقه از نیمه دوم یعنی دقیقه‌55 به ناگاه هواپیماهای عراق از راه رسیدند و زمین فوتبال را با همه بازیکنان و تماشاگرانش بمباران کردند و جوانان این مرز و بوم را به خاک و خون کشیدند. دراین حادثه 10‌بازیکن، سه کودک، یک داور و یک تماشاگر به شهادت رسیدند و 6‌نفر هم جانباز شدند.
ضمیمه نوجوانه