نسخه Pdf

پدر، مادر ، موتور تریل

مروری بر یک رمان در زنگ انشاء آقای افراسیابی

پدر، مادر ، موتور تریل

نجمه نیلی‌پور روزنامه‌نگار

سلام. من كمال هستم. دانش‌آموز كلاس نهم. آقای افراسیابی را كه یادتان هست؟ معلم انشای‌مان، همان كه گفتم مردی بسیار متین، باوقار و باحوصله است. از همان اول سال كه آمد سر كلاس‌مان گفت: «بچه‌ها می‌دونم كه خیلی دل‌خوشی از انشاءنویسی ندارین، ولی می‌خوام با كمك همدیگه كاری كنیم كه امسال عاشق درس انشاء بشین و دلتون بخواد همه زنگ‌ها بشود زنگ انشاء.» و از همان روز قرار را بر این گذاشت كه هر هفته یكی از بچه‌ها یك كتاب مطالعه كند و خلاصه كتاب همراه با نقدش را بیاید برای بچه‌ها سر‌كلاس بخواند. این‌بار قرعه به نام دوستم علا درآمده بود. كتاب تریل‌باز نوشته عزیز سهرابی، انتشارات سوره مهر؛ علا در خانواده‌ای مرفه بزرگ شده بود. تفریحات زیادی داشت و به همین خاطر علاقه چندانی به كتاب خواندن نداشت. یكی از تفریحاتش این بود كه هر هفته با یك موتور جدید به مدرسه می‌آمد و همین دو روز پیش با محسن سر سوار شدن موتورش دعوا گرفته بود. آقای افراسیابی با فراست، این‌بار علا را با یك كتاب ویژه برای كتابخوانی هفتگی انتخاب كرده بود. ویژگی كتاب را حالا كه نوبت معرفیش رسیده است، متوجه شدم. «راوی كتاب پسری به نام رضاست، یك نوجوان همسن خودمان، با یك زندگی معمولی. رضا دوستی به نام ذبیح دارد كه عاشق موتور تریل است، عشقی كه آن‌قدر قلبش را پر كرده كه نقشه دزدی از خانه مادربزرگش را می‌كشد، ذبیح در خانواده‌ای با سطح اقتصادی متوسط رو به پایین زندگی می‌كند و همه فكر و ذكرش شده كه یك موتور تریل بخرد، اما به دلیل این‌كه از لحاظ مالی امكانش را ندارد، تصمیم می‌گیرد تا از راه خلاف به آرزویش برسد. كتاب بسیار راحت خوانده می‌شود چون همه ما پسر هستیم و عشق موتور برای همین داستانش برای ما خیلی می‌تواند جذاب باشد.» اینها تعاریفی بود كه علا از كتاب تریل‌باز برایمان كرد. آقای افراسیابی سری به نشانه راضی بودن از معرفی كتاب علا تكان داد و از او خواست تا قسمتی از كتاب را هم برایمان بخواند: «ذبیح همان‌طور كه پشت‌سر هم به در آهنی نمایشگاه ابولی لگد می‌زد، با عصبانیت فریاد كشید: «كدوم گوری رفتی كثافت؟ كجایی؟» 
گفتم: «هی... داری چیكار می‌كنی؟ بیا این‌ور شیشه مغازه‌ش رو آوردی پایین.»
به من توجهی نداشت. ناچار از روی موتور پایین پریدم. از پشت بازوهایش را قلاب كردم و با تقلا به كناری كشیدمش. مغازه‌دارهای اطراف سرشان را از مغازه‌شان بیرون آورده بودند و سمت ما سرك می‌كشیدند. ذبیح خودش را از میان دست‌هایم بیرون كشید. چشم بسته روی موتور نشست و پای راستش را گذاشت روی ركاب. شست پایش از جلوی كتانی طوسی رنگ و رو رفته‌اش. كه به اندازه سكه پنجاه تومانی دهان باز كرده بود، بیرون زده بود. 
روبه‌رویش ایستام و گفتم: «این‌كه ناراحتی نداره، یه وقت دیگه بیا سراغش.» پوزخند مضحكی روی لب‌های قیطانی‌اش نشست. 
ـ من كه هر روز اینجا پلاسم. هیچ‌وقت خدا توی مغازه‌اش نیست. 
ـ فرض كن هر روز توی نمایشگاه باشه. با كدوم پول می‌خوای بخری؟ كدوم پول؟!
حرفی نزد. زل زد به نمایشگاه هر دو ساكت بودیم. كنجكاو شدم موتورهای ابولی را ببینم. رفتم جلو و از پشت شیشه خیره شدم به داخل مغازه یا بهتر است بگویم نمایشگاه كوچك موتور.» 
علا بعد از خواندن این تكه از كتاب، ناباورانه، اشك‌هایش را پاك كرد و گفت: «آقا ما همیشه فكر می‌كردیم كه وظیفه پدر و مادرمونه كه برامون هر چی می‌خوایم رو بخرن و اگر هم نمی‌خریدند زمین و زمان رو به هم می‌دوختیم كه چرا این كار رو نكردند، ولی از وقتی كه این كتاب رو خوندم ذهنم نسبت به خیلی از مسائل باز شد. این‌كه آرزوهای كوچك من ممكنه كه آرزوهای دست‌نیافتنی خیلی از همسن و سال‌های خودم باشه، ولی من تا وقتی كه فقط به فكر آرزوهای خودم باشم، نمی‌تونم آرزوهای دیگران رو ببینم و بهشون كمك كنم تا اونها هم به آرزوهاشون برسند.» آقای افراسیابی از روی صندلی بلند شد و گفت: «بله بچه‌ها علاجان درست می‌گه خیلی وقت‌ها هست ما نعمت‌هایی داریم كه از بس در اونها غرق هستیم متوجه‌شون نیستیم مثل نفس كشیدنمون، مثل پلك زدنمون، مثل این‌كه می‌تونیم دستمون رو دراز كنیم و لیوان آب رو برداریم، فكر كنید اگر انگشت شست رو نداشتیم چقدر برامون سخت بود كه حتی یك خودكار دستمون بگیریم. بچه‌ها شاید اولش كتاب خوندن برای همه ماها سخت باشه، ولی با تمرین و ممارست می‌تونیم كتاب خوندن رو جزو یكی از نعمت‌های زندگی‌مون بكنیم كه نبودش رو كاملا احساس كنیم. كتاب‌ها باعث می‌شن كه ما تجربه‌هایی كه خودمون نداشتیم رو تجربه كنیم و خودمون رو جای قهرمان‌های داستان‌ها بگذاریم. درست مثل علا كه خودش رو جای ذبیح گذاشت و متوجه اشتباهات رفتاریش شد.» حالا من دارم به این فكر می‌كنم كه آقای افراسیابی چقدر ماهرانه با كتابخوانی هم دارد ما را با كتاب‌ها آشتی می‌دهد و هم این‌كه مشكلات اخلاقی بچه‌ها را به وسیله خواندن كتاب‌های مخصوص به خودشان حل و فصل می‌كند، به قول بابابزرگم: «باشد كه رستگار شویم.»