نسخه Pdf

راز یک عکس

داستــان جنــایی

راز یک عکس

محمد غمخوار تپش

در قسمت اول خواندید که رضا گوشی تلفن همراهش را در خانه جا گذاشت و وقتی نامزدش سیما قصد داشت آن را 
خاموش کند، ناگهان عکس زنی روی صفحه نقش بست. سیما تا شب منتظر ماند تا رضا به خانه برگردد و واکنش او را به این عکس ببیند. رضا با دیدن عکس رنگش پرید و سریع به دستشویی رفت تا عکس را پاک کند . سیما وقتی درباره عکس از رضا پرسید ، او ادعا کرد این زن از مشتریان شیرینی‌فروشی است که عکسی برای چاپ روی کیک برایش فرستاده بود و حالا این عکس را اشتباه فرستاده است. او با این ادعا توانست سیما را فریب دهد و روز بعد به توصیه شهره گوشی و سیم کارت جدیدی خرید تا بدون ترس، به رابطه اش با زن شوهردار ادامه دهد اما یک روز که سیما به مغازه آمده بود، گوشی را دید.  همزمان هم شهره وارد مغازه شد و سیما متوجه شباهت او با عکس ارسالی برای شوهرش شد. به همین خاطر تصمیم گرفت رضا را تعقیب کند تا راز خیانتش را افشا کند.حالا ادامه داستان...

صبح بعد از رفتن رضا به مغازه ، سیما هم شال و کلاه کرد و به بهانه رفتن به خانه دوستش راهی مغازه او شد. جایی که در دید رضا نباشد کمین کرد تا ببیند زن جوان دوباره به مغازه می‌آید. خورشید به وسط آسمان رسیده بود و هیچ خبری از زن جوان نبود. چند مشتری و پیک موتوری که بسته‌ای آورده بود ، افرادی بودند که در این مدت به مغازه رفت و آمد داشتند. حوصله سیما سر رفته بود اما تصمیم گرفته بود تکلیف زندگی‌اش را روشن کند. 
ناگهان رضا از مغازه بیرون آمد و سیما سعی کرد خود را پشت تیر برقی مخفی کند. رضا به اطراف مغازه نگاهی انداخت و بعد مشغول صحبت با تلفن شد. نگاه سیما که به گوشی تلفن همراه رضا افتاد ، انگار آب سردی روی او ریخته اند. همان گوشی که دیروز در مغازه جا مانده بود حالا در دست رضا بود . 
سیما مطمئن شده بود که ماجرای خیانت درست است و رضا با آن زن ارتباط دارد. تا غروب منتظر ماند اما از زن جوان خبری نشد. به خانه برگشت و شب که رضا به خانه آمد از او خواست با آن زن قرار بگذارد تا ثابت شود آنها با هم ارتباطی ندارند. او تهدید کرد اگر این کار را نکند از او و زن جوان به اتهام خیانت شکایت می‌کند و آبروی هردویشان را می‌برد. 
رضا که همچنان منکر این رابطه بود، ‌قبول کرد با مشتری مغازه قرار بگذارد تا بی‌گناهی‌اش را ثابت کند. می‌دانست تهدیدهای سیما جدی است و این کار را می‌کند. تا صبح هرچه فکر کرد نتوانست راهی برای خلاصی خود پیدا کند. تنها امیدش نقشه‌های شهره بود‌. هر بار که به حرف‌های او گوش کرده بود، توانسته بود از مخمصه‌ای که گرفتار شده بود خلاصی یابد. صبح تا به مغازه رسید ، گوشی را از گاوصندوق برداشت و یک پیام به شهره داد: « سلام عزیزم ، بیدار شدی سریع تماس بگیر کار مهمی دارم»
چند ثانیه از ارسال پیام نگذشته بود که شماره و اسم شهره روی صفحه نمایش نقش بست.
* « سلام چی شده ، پیامت نگرانم کرد.»
** بد‌بخت شدیم. سیما مطمئن شده که ما با هم رابطه داریم و گفته باید تو رو ببینه وگرنه آبرو‌ریزی راه می‌اندازه و از هر دو نفرمون شکایت می‌کنه
* حرص نخور. خواسته یه دستی بزنه . کاری نمی‌کنه. سندی نداره بره شکایت کنه.
**من سیما رو می‌شناسم . مطمئن باش این کارو می‌کنه. بهتره یه راهی پیدا کنیم که این ماجرا فاش نشه . 
* خب اشکالی نداره . من میام باهاش حرف می‌زنم و تموم. 
**یعنی باور می‌کنه؟
* اگه ما رابطه رو تموم کنیم و دیگه تماس نداشته باشیم مطمئن باش که قضیه فیصله پیدا می‌کنه.
**من این راه رو قبول ندارم. نمی‌خوام تو رو از دست بدم.
* باید انتخاب کنی یا من رو از دست بدی یا سیما رو
**خب سیما رو طلاق بدم آبرو‌ریزی راه می‌اندازه.
*من راهی بهت می‌گم که آبرو‌ریزی نشه
** خوبه . چطوری؟
* اونو بسپار به من . بذار کمی رو نقشه‌ام فکر کنم تا غروب بهت می‌گم. الانم برو بدون فکر و خیال به کارات برس. به روزای خوبی فکر کن که پیش رومون هست.
رضا که دلش آرام گرفته بود گوشی را قطع کرد و منتظر نقشه شهره ماند.
ادامه دارد
ضمیمه نوجوانه