شاه قند پهلو
سیدسپهر جمعهزاده
آن شاهبابا، آن صاحبقران، آن شاه شهید، آن خسرو خوبان، آن صاحب مو، آن زاده کهنمو، آن مالک سبیل مبارک، آن گلاب به رویتان قبلهعالم، شاه پسر مهدعلیا، ناصرالدین میرزا –دامت سِبیلاتُه!– هستم. از دسته شاهانی که آنقدر سلطنت کردیم تا تمام شدیم.
صبح زود در طهران، در قصر اندرون به عزم دوشبه دوشانتپه و از آنجا انشاا... به شکار جاجرود از خواب برخاستم. الحمدلله تعالی احوالم بسیار خوب بود، اما سابق نوشته بودم که در سلطنتآباد از پله برج زمین خوردم، استخوان پهلوی چپم درد کرد؛ پدرسوخته الیحال، درد میکند، اما حالاها خوب است اما باز درد را دارد، تمام نشده است. درست حالا سیوپنج روز است که درد میکند و خیلی ما را اذیت میکند؛ مشمع چند روز علیالتوالی گذاشتم، بادکش شد، روغن مالیها از هر قسم شد-فرنگی[و] ایرانی-حالا هم روغن گل میمالیم، الحمدلله حالا خوب است، اما نه به طوری که رفع شده باشد....
یاد خاطرات و منقولات میکنیم مگرم درد اتفاق کوتاهتر شود. آن روزگار 12سالگی پدر، که به اصرار باباخان و سفارش آغامحمدخان مرحوم، برای حفظ وحدت و به قصد از بینبردن تفرقه بین شاخههای قوانلو و دَوَلو ایل طویلالعرض قاجار، تن به اختیار همسر داد و ملک جهان خانم – مادرمان را میگوییم – به عقدش درآمد، هرگزم باورمان نمیشد که تا این حد هفت جان باشیم و آنقدر زنده بمانیم تا گوی سلطنت را از دیگر رقبا برباییم و در چنین وقتِ خوش وقتی، درست به هنگامه 17سالگی مالک ملک و مملکت و سایه خدا بر زمین شویم. بیتعارف ملاک لیاقت شاهی در قاجار، نه سیاست است، نه کشورداری، نه کیان شاهی، نه پشتوانه نظامی بلکه حیات است. یعنی رسم بوده از قدیم هر کسی تا قبل از فوت شاهنشاه پیشین زنده میماند، شاه میشد. خود ما یک قطار برادر داشتیم و هزار رقیب، اما خودمان تاج شاهی را بر سر نهادیم زیرا آن تایم فقط ما بودیم که بودیم. بقیه یا نبودند یا نباید میبودند که باشند، لذا ما شدیم....
امیرکبیر، اتابک اعظممان، خوب مردی بود در صدارت. زیاده به درد ملک و مملکت میخورد لکن به درد عمهمان نخورد و ایضا به درد مادرمان. روحش شاد، انگار همین دیروز بود که در واکنش به یکی از اوامر مهمهمان اینگونه نوشت پدرسوخته:
«قربانتشوم
الساعه که در ایوان منزل با همشیره همایونی به شکستن لبه نان مشغولم خبر رسید که شاهزاده موثقالدوله حاکم قم را که به جرم رشاء و ارتشاء معزول کرده بودم به توصیه عمه خود ابقاء فرموده و سخن هزل بر زبان راندهاید. فرستادم او را تحتالحفظ به تهران بیاورند تا اعلیحضرت بدانند که اداره امور مملکت با توصیه عمه و خاله نمیشود.
زیاده جسارت است. تقی»
خیلی جسارتها میکرد؛ البته خدماتی هم داشت که همگی خیلی خوب بود. لذا علیرغم میل باطنی و در حالت طرب، سرمان شیره مالیدند تا گردن! حمام شد مقتل امیر و ما هم بعد از امیر تا میتوانستیم جهت پیشرفت ممالک محصوره و تحتظل خود به فرنگ سفر کردیم.
راستی امروز قرار است وزیر مختار اطریش به حضور بیاید، گویا نشانی به خودش و نایب او دادهایم، امروز میآید تشکر کند. چهار ساعت به غروب مانده به حضور آمد. خودش و نایبش بودند، آمد نشست و تشکر کرد و حرف زد و باز نمیرفت. قدری باز حرف زد و ساکت شد و باز همینطور نشست و نشست! حرفها تمام شد، باز ما فکر حرف تازه کردیم. گفتیم، تمام شد! باز هیچطور نمیرفت. مترجم او هم به طوری بد حرف میزد که نه میفهمید او چه میگوید، نه حرفهای ما را میفهمید. قدری خودمان به زبان فرانسه با او حرف زدیم، تمام شد، باز ماند! امین خلوت و نایب ایشیک آقاسی آمدند دم در، بلکه وزیر مختار بلند شود. امین خلوت توی اطاق آمد، هی سرفه کرد، بلکه (بلند) شود، نشد.
من سراغ صدراعظم را از امین خلوت گرفتم، گفت پایین است. وزیرمختار گفت: امروز یک ساعت به غروب مانده وعده کرده صدراعظم، منزل من بیاید! از این حرف او راهی به دست ما آمد. گفتیم: حالا که آنجا میآید، مرخصید بروید، منتظر باشید تا صدراعظم بیاید. این حرف را که زدیم، الحمدلله بلند شد رفت! ما هم بعد از رفتن او کسل شدیم از بس زیاد ماند.... انصافا امور مملکتداری و کشورداری دشوار است. کاش زودتر سر و کله میرزارضا کرمانی پیدا شود. داریم خسته میشویم بس که شاهی کردیم....
صبح زود در طهران، در قصر اندرون به عزم دوشبه دوشانتپه و از آنجا انشاا... به شکار جاجرود از خواب برخاستم. الحمدلله تعالی احوالم بسیار خوب بود، اما سابق نوشته بودم که در سلطنتآباد از پله برج زمین خوردم، استخوان پهلوی چپم درد کرد؛ پدرسوخته الیحال، درد میکند، اما حالاها خوب است اما باز درد را دارد، تمام نشده است. درست حالا سیوپنج روز است که درد میکند و خیلی ما را اذیت میکند؛ مشمع چند روز علیالتوالی گذاشتم، بادکش شد، روغن مالیها از هر قسم شد-فرنگی[و] ایرانی-حالا هم روغن گل میمالیم، الحمدلله حالا خوب است، اما نه به طوری که رفع شده باشد....
یاد خاطرات و منقولات میکنیم مگرم درد اتفاق کوتاهتر شود. آن روزگار 12سالگی پدر، که به اصرار باباخان و سفارش آغامحمدخان مرحوم، برای حفظ وحدت و به قصد از بینبردن تفرقه بین شاخههای قوانلو و دَوَلو ایل طویلالعرض قاجار، تن به اختیار همسر داد و ملک جهان خانم – مادرمان را میگوییم – به عقدش درآمد، هرگزم باورمان نمیشد که تا این حد هفت جان باشیم و آنقدر زنده بمانیم تا گوی سلطنت را از دیگر رقبا برباییم و در چنین وقتِ خوش وقتی، درست به هنگامه 17سالگی مالک ملک و مملکت و سایه خدا بر زمین شویم. بیتعارف ملاک لیاقت شاهی در قاجار، نه سیاست است، نه کشورداری، نه کیان شاهی، نه پشتوانه نظامی بلکه حیات است. یعنی رسم بوده از قدیم هر کسی تا قبل از فوت شاهنشاه پیشین زنده میماند، شاه میشد. خود ما یک قطار برادر داشتیم و هزار رقیب، اما خودمان تاج شاهی را بر سر نهادیم زیرا آن تایم فقط ما بودیم که بودیم. بقیه یا نبودند یا نباید میبودند که باشند، لذا ما شدیم....
امیرکبیر، اتابک اعظممان، خوب مردی بود در صدارت. زیاده به درد ملک و مملکت میخورد لکن به درد عمهمان نخورد و ایضا به درد مادرمان. روحش شاد، انگار همین دیروز بود که در واکنش به یکی از اوامر مهمهمان اینگونه نوشت پدرسوخته:
«قربانتشوم
الساعه که در ایوان منزل با همشیره همایونی به شکستن لبه نان مشغولم خبر رسید که شاهزاده موثقالدوله حاکم قم را که به جرم رشاء و ارتشاء معزول کرده بودم به توصیه عمه خود ابقاء فرموده و سخن هزل بر زبان راندهاید. فرستادم او را تحتالحفظ به تهران بیاورند تا اعلیحضرت بدانند که اداره امور مملکت با توصیه عمه و خاله نمیشود.
زیاده جسارت است. تقی»
خیلی جسارتها میکرد؛ البته خدماتی هم داشت که همگی خیلی خوب بود. لذا علیرغم میل باطنی و در حالت طرب، سرمان شیره مالیدند تا گردن! حمام شد مقتل امیر و ما هم بعد از امیر تا میتوانستیم جهت پیشرفت ممالک محصوره و تحتظل خود به فرنگ سفر کردیم.
راستی امروز قرار است وزیر مختار اطریش به حضور بیاید، گویا نشانی به خودش و نایب او دادهایم، امروز میآید تشکر کند. چهار ساعت به غروب مانده به حضور آمد. خودش و نایبش بودند، آمد نشست و تشکر کرد و حرف زد و باز نمیرفت. قدری باز حرف زد و ساکت شد و باز همینطور نشست و نشست! حرفها تمام شد، باز ما فکر حرف تازه کردیم. گفتیم، تمام شد! باز هیچطور نمیرفت. مترجم او هم به طوری بد حرف میزد که نه میفهمید او چه میگوید، نه حرفهای ما را میفهمید. قدری خودمان به زبان فرانسه با او حرف زدیم، تمام شد، باز ماند! امین خلوت و نایب ایشیک آقاسی آمدند دم در، بلکه وزیر مختار بلند شود. امین خلوت توی اطاق آمد، هی سرفه کرد، بلکه (بلند) شود، نشد.
من سراغ صدراعظم را از امین خلوت گرفتم، گفت پایین است. وزیرمختار گفت: امروز یک ساعت به غروب مانده وعده کرده صدراعظم، منزل من بیاید! از این حرف او راهی به دست ما آمد. گفتیم: حالا که آنجا میآید، مرخصید بروید، منتظر باشید تا صدراعظم بیاید. این حرف را که زدیم، الحمدلله بلند شد رفت! ما هم بعد از رفتن او کسل شدیم از بس زیاد ماند.... انصافا امور مملکتداری و کشورداری دشوار است. کاش زودتر سر و کله میرزارضا کرمانی پیدا شود. داریم خسته میشویم بس که شاهی کردیم....