آدم خوبها بیخبر میروند
مینا مولایی خبرنگار
حالا باید چه کار کنیم شیده؟ شیدهجان لالمی، دبیر اجتماعی روزنامه همشهری و رفیق 20 ساله ما بچههای ارتباطات 79؟! حالا ما که رفقایت بودیم، همه ماهایی که هنوز در یک گروه کوچک در دنیای مجازی،گره دوستی آن سالها را سفت نگه داشتهایم باید چه کار کنیم؟!
میگویند شنبه تو رفتهای، برای همیشه رفتهای. چه شنبه تلخی بوده این شنبه! میگویند علتش گازگرفتگی بوده. باور کنیم یا نه، حالا عکست را توی یک قاب خاتمکاریشده گذاشتهاند روی یک میز کنج دیوار در تحریریه روزنامهات و دوتا شمع سیاه روشن کردهاند. تو توی عکس سیاه پوشیدهای، نور یک طرف صورتت را روشنتر کرده و یک طرفش تاریک، همان لبخند همیشگی- همان که از آرامش صاحبش میگفت- توی عکس هم روی لبت است و تو مثل همیشه، آرام زل زدهای به روبهرو، دست به سینه و حتی کمی هم متفکر.
این همان تصویر توست توی ذهن من و خیلیهای دیگر که میشناختیمت اما خودمانیم، رسمش این نبود حتی نمیشود که فکر کنیم رفتهای یکی از همان ماموریتهایی که همیشه پای ثابتش بودی؛ از همان ماموریتها که یکدفعه از یک جای دور سردر میآوردی. آن وقت چند روزی نبودی، چند روزی از تهران و شلوغیهایش دور بودی و بعد وقتی برمیگشتی، توی سینهات روایت آدمهایی بود روی همین نقشه، روی همین خاک، که کمتر کسی میدیدشان.
اما نمیشود! حالا حتی خاطرهبازی هم جواب نمیدهد، فقط داغ را تازه میکند و یادمان میآورد که درست 20 سال پیش با هم همکلاس شدیم و پشت صندلیهای چوبی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، جایی حوالی همان پل گیشایی که حالا دیگر جای خالیاش روی تن تهران مانده، روزنامهنگاری یاد گرفتیم و بعد هرکدام رفتیم یک گوشه این دنیای رسانهای و نوشتن را شروع کردیم؟
مثلا یادمان بیاید که تو را چطور از همان اول عشق و علاقهات به میراث و تاریخ این خاک، کشاند سمت خبرنگاری میراث فرهنگی و بعدترها همه آن اتفاقات ریز و درشتی که درد شدهاند بیخ گلوی جامعه، شیده را یک اجتماعینویس حرفهای کرد؟!
اصلا حالا باید چه کار کنیم شیده؟ خودت بگو! خودت که یکهو ما را گذاشتهای و رفتهای! مثلا بنشینیم و روزنامهها را ورق بزنیم و گزارشهایی را بخوانیم که تو نوشتهای؟ که یادمان بیاید چه خوب میدیدی و چه خوب مینوشتی و چطور پای درددل مردم مینشستی هرجای این خاک که بودند یا مثلا یادمان بیاید آن گزارشی را که رتبه برتر جشنواره رسانههای شهری را نصیبت کرد؛ نوشته بودی « نان را از هر طرف که بخوانی نان نیست » و چه خوب از درد مردمی گفته بودی که در کوچه و پسکوچههای تهران نان قسطی سر سفرههایشان میبردند
یا چشممان بیفتد به گزارشی که از ترک تحصیل دخترها در روستاهای اطراف هویزه نوشته بود و از جایی گفته بودی که کرخه به خانه آخرش یعنی هورالعظیم میرسد و مزرهای ایران به نقطه پایان. رفته بودی تا از سرنوشت بچههای روستاهای دور بنویسی، همان سرنوشتی که آنها را به دلیل نبودن کلاس درس از تحصیل محروم کرده بود.
شیده، برای ما که کارمان نوشتن است، مثل کار تو، عشقمان نوشتن است مثل عشق تو، بیا و یک چیزی بگو، بگو آدم خوبهای روزگار، چرا یکدفعه و ناگهانی میروند؟! این چه مرامی است که شما دارید؟!
تیتر خبرها