نسخه Pdf

زمان بی‌رحم

روایت‌های یک مادر کتاب‌باز

زمان بی‌رحم

   پسرک آسوده‌حال از اتاقش خارج شد و با کتاب درسی‌اش ولو شد روی مبل و گفت: «آخیش! امسال دیگه تاریخ نداریم.»
دخترک هم گفت: «کاش ما‌هم نداشتیم. از تاریخ متنفرم!»
گفتم: «اااا آخه چرا؟ من عاشق تاریخ بودم دوره مدرسه.»
دخترک گفت: «واقعا؟! عاشق همین کتاب تاریخ مدرسه؟!»
گفتم: «نه فقط. من کلی کتاب تاریخی اضافه می‌خوندم دوره مدرسه. همیشه چندبرابر چیزهایی که توی کتاب درسی اومده بود، اطلاعات داشتم از تاریخ. حتی متوجه می‌شدم بعضی مطالب کتاب درسی، چندان درست نیست. یا متوجه می‌شدم چند تا اتفاق مهم رو از یه جریان تاریخی حذف کردن، طوری که باعث شده جریان یه شکل دیگه به‌نظر بیاد. وقتایی که معلم‌های تاریخ یا دینی، درباره تاریخ ایران یا تاریخ اسلام بهم کنفرانس می‌دادن، ذوق‌مرگ می‌شدم. اون‌قدر کنفرانس تاریخ‌دادن برام کار لذتبخش و راحتی بود که نگو! عاشقش بودم!»
پسرک گفت: «بله! می‌دونم! تو از چیزای کهنه خوشت میاد! مثل اون ساختمونای قدیمی که توی مسافرتا ما رو معطل می‌کنی که بری ببینی و ذوق کنی!»
گفتم: «واقعا ذوق داره آخه. فکر کن وقتی تاریخ‌شونو خوندی و می‌دونی چه اتفاقات مهمی توی این ساختمون‌ها افتاده، خیلی جالبه بری خود اون ساختمون رو ببینی دیگه.»
پسرک گفت: «آخه چه اهمیتی داره مامان؟! همه‌ش گذشته. همه اون آدم‌ها مردن. چه لذتی داره ببینی چه اتفاقی توی گذشته افتاده؟»
گفتم: «نه دیگه! قضیه اینه که اثر اون گذشته هیچ‌وقت تموم نمی‌شه. همیشه هر کار مهمی که آدم‌ها در گذشته انجام دادن، اثرش به زندگی ما هم می‌رسه. ما در واقع ادامه تاریخ هستیم. هیچ‌وقت یک دوران کاملا جدید شروع نمی‌شه. همیشه بخش مهمی از گذشته با ما میاد به آینده.»
دخترک گفت: «حالا چه اهمیتی داره؟ خب گذشته هم با ما بیاد به آینده. ما داریم زندگی خودمونو می‌کنیم.»
گفتم: «یه اهمیتش اینه که ما خودمون گذشته آینده آدم‌هایی هستیم که صدسال بعد، دویست‌سال بعد، پونصدسال بعد میان. ما سرگذشت‌هایی هستیم که توی کتاب‌های تاریخ می‌نویسن و یه گروه بچه، صدسال دیگه ما رو می‌خونن.
مثلا هر کار مهمی ما الان بکنیم، اثرش می‌رسه به زندگی آدم‌های آینده.»
دخترک گفت: «چه ترسناک! مثلا فکر کن این ساختمونای معمولی که ما می‌ریم، مثلا بازی می‌کنیم، پونصد سال دیگه یه عده بچه می‌رن می‌بینن و به مامانشون غر می‌زنن که این خرابه‌ها چیه ما رو آوردی ببینیم؟!»
خندیدم: «آره واقعا. خیلی جالبه. نه؟! ما هنوز اونجا هستیم. به شکل اثر کارهایی که الان می‌کنیم.»
پسرک گفت: «خب بسه دیگه. این ژانر فانتزی آینده‌ست.»
گفتم: «اا راست می‌گی. خیلی ژانر جذابیه. من عاشق اون ژانر فیلم و داستانم که طرف برمی‌گرده به گذشته دور و با یک حرکت کوچک، باعث می‌شه یه تغییر عمده در آینده رخ بده و آینده رو تبدیل به چیزی متفاوت از چیزی بکنه که واقعا رخ داده. از این مهم‌بودن کوچک‌ترین کارها وقتی در قالب تاریخ بهش نگاه کنیم، خوشم میاد.»
گفت: «گفتم فانتزیه. بازم به‌نظرم تاریخ خیلی جذاب نیست. فایده‌ش کمه. گاهی دست‌وپای آدم رو برای انجام یه کار جدید و مهیج می‌بنده. چون همه‌ش می‌ترسی اشتباه قبلی‌ها رو که الان نتیجه‌شو می‌دونی، تکرار کنی.»
گفتم: «یه چیز دیگه‌م هست. در تاریخ، چیزی که هیچ‌وقت در روانم نمی‌گنجید و آزارم می‌داد، این بود که تاریخ‌نگار می‌نوشت فلان جریان در سال بیسار شروع شد و مردم و حکام چنین و چنان کردند. ۷۰ سال بعد، مرحله بعدی رخ داد و بعد از دویست سال، بالاخره به موفقیت رسید. خیلی خیلی سخته که تو جزو جریانی باشی که عمرت به دیدن نتیجه قد نده. تو شاید حتی قربانی یکی از مراحل اون دویست‌سیصد‌سال بوده باشی. تاریخ از زمان خیلی بی‌رحمانه استفاده می‌کنه.»
ضمیمه نوجوانه