نسخه Pdf

اعترافات یک ذهن خاطره‌باز

اعترافات یک ذهن خاطره‌باز

من از قدیم‌الایام آدم خاطره بودم. از كاغذ یادداشت «چایی توی فلاسكه» نوشتنِ مامان تا اولین ستونی كه در روزنامه نوشتم. از جاسوئیچی‌ای كه سر انقلاب خریدم تا ضمیمه جام‌جم، همان كه نوشته‌ام چاپ شد. ساعت از كار افتاده مامان، سه تا گیره پرده وقتی پرده خانه جدید را می‌زدم. عكس آدامس‌های بچگی و دفتر مشق خط نوشتنم، همان كه بابا برایم سرمشق می‌نوشت.
اینها حتی یك هزارم چیزهایی هم نیست كه نگه داشتم‌شان. در این شهر بزرگ فقط همین چند تكه شیء است كه مرا زنده نگه می‌دارد. اینجا زندگی كمی سخت‌تر است. سخت كه نه، كمی تند‌تر است. فرصتی برای زندگی به سبكی كه به آن عادت دارم نمی‌ماند. هر از گاهی وقتی به لرستان برمی‌گردم دلم باز می‌شود. مانند سالمندی كه برای چند ساعت زندگی را بیرون از خانه سالمندان با همان قوانین یكنواخت و آزاردهنده‌اش تجربه می‌كند. هوای پاكش با تو حرف می‌زند. از دیدن كوه‌ها لذت می‌بری. پشت پنجره اتاقش هنوز صدای جیك جیك گنجشك‌ها می‌آید و از غار غار كلاغ‌ها خبری نیست. راه كه می‌روی شبنم روی صورتت می‌نشیند و از دامنه كوه‌ها اگر كمی بالاتر بروی ابرها زیرپاهایت می‌روند. پوست پرتقال‌ها اینجا روی بخاری وقتی می‌سوزند همان بوی نوستالژیك را می‌دهند، اما همین كار را اگر صدبار در تهران انجام بدهی دریغ از ذره‌ای خاطره بازی. اصلا آدم باید جایی زندگی كند كه مدام باران ببارد . باید باران كه می‌بارد و كوه‌ها را می‌شوید را دید. آدم باید جایی زندگی كند كه هر وقت دلش می‌خواهد بتواند خورشید و ماه و ستاره‌ها را تماشا كند و هیچ ساختمان بلند و بد قواره‌ای جلوی چشمانش نباشد... اصلا باید هیچ ساختمانی بلندتر از گلدسته‌های مسجد نباشد. لرستان كه می‌روم حتما باید به بهشت زهرا و گلزار شهدا سری بزنم. خدا را شكر هنوز گلزار شهدا در شهر ما دست نخورده و تز یكسان‌سازی به آنجا نرسیده. قبرها با سنگ‌های سفید و سبز، با قاب عكس‌های خاك گرفته و رحل و قرآن‌هایی كه در صندوقچه شیشه‌ای بالای سر قبرها گذاشته‌اند به آدم برای سال‌ها امید و حس زندگی می‌بخشند. 
همه اینها در شهرمان زندگی را جذاب‌تر و همه آن اشیای یادگاری در تهران زندگی را برایم قابل تحمل‌تر می‌كنند. ولی همین شهریور، همین شهریور تلخ، همه خاطراتم و گذشته‌ام را ریختم دور. بی‌هیچ احساسی و تعلق خاطری. نمی‌دانم چه شده بود. حالت كسی را داشتم كه باید ترك كنم. عازم بودم. هیچ خاطره‌ای به خانه جدیدم نیاوردم و حتی هیچ تصوری از آینده نداشتم. حالا اما خانه جدید اصلا شبیه من نیست، ولی خلوت است، ولی شانه‌هایم سبك‌ترند و این موهبت فراموش كردن است.