این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

در روز قلم، روایت‌هایی بخوانید از نوشتن و ابزارهای آن؛ شما با چه می‌نویسید؟

این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

درباره عادت‌های نوشتن بارها نوشته‌ایم و نوشته‌اند. از این‌كه نویسنده‌ها در چه ساعتی از روز یا شب پشت میز می‌نشینند یا اساسا برای نوشتن پشت میز می‌نشینند یا نه؟ از كجا شروع می‌كنند، كجا نقطه پایان را می‌گذارند یا چه زمانی دوباره به متن‌شان رجوع می‌كنند برای بازنویسی؟ تایپ می‌كنند، با مداد ‌می‌نویسند یا خودكار؟ از همه این آدابِ نوشتن، امروز روی آخری متمركز شده‌ایم. چند داستان‌نویس و شاعر و روزنامه‌نگار برای ما نوشته‌اند كه چه سر و سری داشته‌اند با ابزار نوشتن؟ در طول سال‌های نوشت‌شان عادت به نوشتن با خودكار و خودنویس و مداد و... دچار چه تغییر و تحولاتی شده و حالا كجای ماجرا ایستاده‌اند. اینجا اما بگذارید پیش از این‌كه به روایت‌های اول شخص دوستانمان برسیم، برای دو خودنویس محبوب كلاه از سر برداریم و این صفحه را تقدیم‌شان كنیم. اول خودنویس پاركر مدل 51 كه دل از غلامحسین بنان خواننده و محمود حسابی دانشمند و محمد مصدق سیاستمدار و ارنست همینگوی قصه‌نویس و آیزن هاور نظامی برده بود و دوم خودنویس مونت‌بلانش مدل 149 كه دایره شیفتگانش گسترده است از این سر دنیا مثلا علی دهباشی كه فعال فرهنگ و ادبیات است تا آن سوی دنیا مثلا پیرس برازنان كه معروف‌ترین جیمزباند تاریخ سینماست.

قلم پلاستیکی با جوهر پلیکان
قاسم آهنین جان / شاعر

 از آنجا که بنده شاگرد تنبلی بودم، کلاس اول را همه‌اش از مدرسه گریزان بودم و مردود شدم از بس که اصلا چیزی ننوشتم، سال بعد که دوباره ثبت‌نام شدم، بیش از آن‌که با مداد بنویسم، تکالیفم را با خودکار می‌نوشتم و گاهی هم تذکر می‌گرفتم. اما به خاطر شیطنت‌هایم، زیاد سخت نمی‌گرفتند، ننوشتن با مداد را. تشخصی در خودکار می‌دیدم و جاذبه‌ای که هرگز در مداد نبود. من هرگز نه مداد پاک‌کن داشتم و نه مدادرنگی، چون هرگز به نقاشی علاقه نداشتم، فقط در کلاس چهارم بود که درس «خط» حالا البته می‌گویند خوشنویسی به درس‌هایمان اضافه شد که قلمی پلاستیکی با نوک فلزی بود، باید در جوهر پلیکان فرو می‌کردم و با آن می‌نوشتم. هرگز یک سطر به خط خوب با آن قلم نتوانستم بنویسم. نامش بود قلم فرانسه. بالاخره با کمک انس و جن به دبیرستان رفتم و آنجا دیگر باید رسما و حتما با خودکار می‌نوشتم و نوشتم. داستان درس و مشق را نصفه نیمه رها کردم و راحت گوشه‌ای گرفتم. اما نوشتن ادامه داشت در حد روزمره که به ضرورت سطری اگر می‌نوشتم یا آدرسی، خودکار بود. خودکار بیک، اما به یاد ندارم تاکنون خودکار در جیب گذاشته باشم.  خودکار در مواردی خیلی به کارم آمد، دورانی که تنها ابزار ارتباطی نامه بود، نامه‌های بسیاری بین دوستان رد و بدل می‌شد و اکنون از آن نامه‌ها تعدادی دارم. چند وقت پیش متوجه شدم نامه‌ای از من به همراه نامه‌هایی از سعید نفیسی، ایرج افشار، نیما یوشیج و ... در موزه کلمات شیراز قاب شده به دیوار آویخته‌اند. بسیار خوشحال شدم. من تمام شعرهایم، تمام مقالات و تمام کتاب‌هایم را با همین خودکار نوشته‌ام. گاهی آن‌قدر نوشته‌ام که انگشتم زخم و پانسمان شده. حس می‌کنم خودکار به نوشتنم روح می‌دهد، حیات می‌دهد و اصلا وقتی خودکار به دست دارم برای نوشتن اعتماد و اطمینان بیشتری دارم. تا امروز خودکار یار من بوده و دوستم. همیشه در اتاقم 20 الی 30 خودکار هست، همه هم از ساده‌ترین نوع خودکارها و البته معمولا برای یافتن یک خودکار کلی باید بگردم. دوستی دارم که بسیار به او علاقه‌مندم . گاهی از او خواهش می‌کنم برایم حرف‌هایش را روی کاغذ بنویسد و ارسال کند. متنی که نوشته شده باشد را بیشتر می‌پسندم. البته یکی دو خودنویس خوب هم داشتم، مارک سناتور و پارکر، ولی هیچ وقت علاقه‌ای به نوشتن با آنها نداشتم. من در این قلم‌انداز فقط از تجربه خودم نوشتم و البته می‌دانم تمام شاهکارهای ادبیات با قلم و خودکار نوشته شده، همان خودکار بیک که خدا رحمت کند بهرام صادقی را که قلم‌طلایی خطابش می‌کرد و همان خودکار که ابراهیم گلستان با آن نامه‌ای در 110‌صفحه نوشت برای سیمین دانشور. به هر حال قلم (خودکار) برای من حرمت بسیار دارد و به ضرص قاطع می‌توانم بگویم تاکنون جز با قلم ننوشته‌ام بر کاغذ و بعید می‌دانم بعد از این هم این روش در من تغییر کند.


از رنج مقدس نوشتن
حامد عسکری / شاعر

 چهارم ابتدایی بودم كه برای ثلث دوم امتحان هنر، معلم‌مان گفت شغل آینده‌تان را نقاشی كنید. موضوع تكراری و جالبی بود. مدادرنگی‌های همكلاسی‌هایم از كیفشان بیرون آمد. نوك مدادها را تیز کردند و دست به كار شدند. یكی فوتبالیست‌، یكی دكتر، یكی آتش‌نشان و البته اغلبشان خلبان... آن‌موقع‌ها همه جهان برای من بم بود و نمی‌دانستم جهان ما چرا این‌همه خلبان نیاز دارد. من فقط با یك مداد مشكی یك پرسپكتیو خیابان كشیدم و مردی كه داشت قدم می‌زد و سیگار می‌كشید ... نقاشی‌ام را زودتر از همه تحویل دادم. وقتی معلم‌مان پرسید این چه شغلیه گفتم نویسنده. گوشم را پیچاند و گفت منو مسخره كردی؟ من واقعا مسخره‌اش نكرده بودم و دلم می‌خواست نویسنده باشم ... .
سال‌ها بعد جنون كاغذ پیدا كردم. عین كلاغ كه چیزمیز جمع می‌كند. یك عالمه كاغذ سفید داشتم. نمازجمعه كه می‌رفتیم، مثل الان تبلیغات در فضای مجازی نبود. مدارس غیرانتفاعی... مغازه‌ها شركت‌ها فروشگاه‌ها همه تراكت چاپ می‌كردند و در نمازجمعه كه بزرگ‌ترین اجتماع هفتگی بم بود پخش می‌كردند. من همه آنها را جمع می‌كردم. همه تراكت‌هایی كه از لای در تو می‌انداختند و یك رویش سفید بود و معتقد بودم روی همه اینها باید یك چیزی بنویسم ... .
اوایل با مداد می‌نوشتم و بعدش روی آوردم به خودكار بیك. خودكار بیك جوهر چربی داشت كه سرعت نوشتن را كم می‌كرد. اینقدر نوشتن با قلم را دوست داشتم كه كلاس خوشنویسی با خط ریز هم رفتم و سه ترم تمرین كردم و سال‌هاست برای رفقا و فامیل‌ها و آشنایان كارت عروسی‌هاشان را می‌نویسم. بعد از نوشتن خال سیاه عربی‌ام، مچ‌درد شدیدی داشتم. دوستی پزشكی معرفی كرد. رفتم و دكتر بعد از معاینه گفت: تنیس بازی می‌كنی؟ گفتم نه ... گفت كارگر نظافتچی ساختمونی؟ گفتم نه گفت اسم این بیماری پنجه گرگه و مخصوص تنیسورها و كارگر و كلفت‌هاست. گفتم نویسنده‌ها چی؟ گفت هووومممم اینم میشه بهش اضافه كرد ... .  اصولا نویسنده‌ها دست‌های دردناكی دارند فرقی هم نمی‌كند با مداد یا خودنویس یا خودكار و روان‌نویس بنویسند یا تایپ كنند. اما به یقین می‌گویم. توی این سی‌و چند سال زندگی كه اتفاقا خیلی هم یكنواخت نبوده و فراز و فرود كم نداشته ... نوشتن مقدس‌ترین رنجی است كه به جان به استقبالش می‌روم و اگر ننویسم درد دست‌ها و گزگز مغزم بیشتر می‌شود. یك نویسنده حتی اگر توی یك جزیره تنها هم زندگی كند. یك وانت كاغذ و یك صندوق پر از قلم در اختیارش بگذار ... لنگ مخاطب نمی‌ماند. مهم نیست كه كسی می‌خواند یا نه ... نویسنده عاشق نوشتن است و همین برایش كافی است. هیچ‌وقت هیچ‌كس ندیده چوپان عاشقی در تالاری باشكوه، كنسرت برگزار كند و بزند زیر آواز ... .



دلبری با یک تی‌شرت و شلوار پارچه‌ای
کیوان امجدیان / داستان نویس

 خدا رحمت کند رضا رستمی را. دوستی‌مان قدیمی بود اما زمان همکاری‌مان کوتاه. او هم عاشق خودنویس بود. یک روز توی همان ایام کوتاه کل انداختیم و خودنویس‌ها را ریختیم روی میز‌... سه چهارتا خودنویس بین خودنویس‌هایش بود که دست می‌بردی به سمت‌شان انگار تنش می‌لرزید. جانش بسته بود به خودنویس‌هایش. حالش را می‌فهمیدم. خودنویس از آن چیزهایی است که اگر احساس کند دوستی تو نسبت به او حتی ذره‌ای کم شده، قهر می‌کند و می‌رود. گم می‌شود. یکی برش می‌دارد یا اصلا چنان یکباره غیب می‌شود که نمی‌شود باور کرد. کل‌کل آن روزمان بی‌نتیجه بود. هرکدام‌مان اعتقاد داشتیم بهترین خودنویس‌های دنیا مال ماست. اصلا اگر جز این بود باید شک می‌کردی به خودنویس‌باز بودن جفتمان. مثل دو نفر که مثلا با هم کل بیندازند که بچه‌های کدامشان بهترند. معلوم است که کل‌کل‌شان بی‌نتیجه می‌شود. دیروز عکس یک خودنویس را نشان خانمم دادم. از نظر خودم زیباترین ساخته دست بشر بود، اما واکنش او نگاهی همراه با لبخند بود و سر تکان‌دادنی که رسید به خنده و دست آخر هم دلجویی ضمنی که «فقط برای این خندیدم که برایم جالب بود چقدر خودنویس دوست داری. راستی چرا؟» راست می‌گفت، چرا؟ این‌که مثلا روان می‌نویسد و خوشدست است و روی کاغذ می‌لغزد و می‌رود و ... همه‌اش اباطیل است و چرند. دلیلش هیچ‌کدام اینها نیست. شاید احمقانه باشد دلیلش برای خیلی‌ها. این‌که وقتی مجبور می‌شوم دست به دامان کیبورد بشوم ماحصلش می‌شود یک متن تصنعی و اطوکشیده. مثل یک آدم کت و شلوارپوش شق و رق که یک گل ارکیده سفید گذاشته توی جیب کتش و انگار بین تو با او یک دیوار بتونی کشیده‌اند. خیلی هم که تلاش می‌کنم صمیمی و خودمانی‌اش کنم مثلا کتش اسپرت می‌شود و گل ارکیده‌اش حذف. اما هیچ‌وقت مثل کسی نمی‌شود که با یک پیراهن ساده یا تی‌شرت و یک شلوار پارچه‌ای بیرون بزند و دلبری هم بکند.   ولی با خودنویس که می‌نویسی، بی‌پیر! انگار تو را می‌فهمد. وقتی می‌نشیند لای انگشت‌هایت گویی اول تمام روحت را برانداز می‌کند و می‌فهمد که مثلا غصه داری یا کیفوری. بعد هم رها می‌شود میان دست‌های تو تا نوازش کند سفیدی کاغذ را و بعد برسد به متنی که تنش مثل روح تو به‌هم ریخته است یا دارد ادای شاد بودن درمی‌آورد یا بی‌حوصله است، سرش درد می‌کند. زمان برایش بی‌مفهوم شده ... چقدر ناامید است. گاهی حتی از تو ناراحت می‌شود، توقع ندارد انگار که هر وقت و به هر واسطه‌ای برداری و بکشیش روی کاغذ. دنیای او صمیمانه‌تر و صادقانه‌تر از دنیای توست. نه کاری به گرسنگی دارد، نه تشنگی ،حتی کاری به این هم ندارد که قیمت خودش ده برابر شده و گاهی مجبوری آنقدر برقصانیش روی کاغذ که پولش در بیاید.  کاری به این حرف‌ها ندارد. گاهی با غیظ نگاهت می‌کند و انگار دارد با عتاب می‌گوید: خجالت بکش! تمام زندگیت شده داشتن و نداشتن. غلط کرده هر که گفته مسأله این چیزهاست .. مسأله فقط دل بی صاحب تو است و تن من و سفیدی کاغذ..  گاهی حرف‌هایش را نمی‌فهمم. دنیا‌هایمان جداست از هم وقتی که توی دست‌هایم نیست.  در دنیای او همه چیز رنگ است و طرح و چرخیدن و در دنیای من خستگی و ناامیدی و غصه‌هایی که هوار می‌شوند روی سرت. گاهی وقت‌ها می‌بینی حال تو و قلم توی دستت جور نیست. هر کاری می‌کنی ساز خودش را می‌زند. گاهی حتی مسخره‌ات می‌کند وقتی می‌نویسی و چند خط جلوتر می‌ایستی و چیزهایی را که نوشته‌ای دوباره می‌خوانی حالت بد می‌شود از نوشته‌هایت. تازه آن وقت است که می‌فهمی انگار قلمت دارد مسخره‌ات می‌کند. زل زده توی چشم‌هایت و دارد غش و ریسه می‌رود از خنده. بعد هم یا باید کنارش بگذاری یا لجبازی کنی و با آن خودنویس زبان نفهم آنقدر ادامه دهی که یا تو خسته شوی یا او.   اما بهترین متن‌هایت وقتی نوشته می‌شود که حال تو و قلمت جور است. مثل وقتی که تمام تن و روحت را خستگی گرفته و کلافگی . وقتی از زمین و زمان ناراحتی و یکباره قلم را که بر می‌داری می‌بینی حتی بی آن که حال تو را بخواند چنان روی کاغذ می‌رود که دست‌هایت عقب می‌مانند از او گویی حال او بدتر از حال توست و دنبال فرصتی بوده برای گفتن، گریه کردن، حرف زدن و...مردن.  و جوهری که بی‌وقت و بی دلیل تمام می‌شود و تو می‌فهمی که دیگر دست کم تا چند وقتی نباید جوهرش کنی . شاید هم تا همیشه ...و باید آن را بگذاری در جعبه‌ای و هرازگاه بنشینی روبه‌رویش و نگاهش کنی... مثل باقی خاطرات ریز و درشت.  اصلا نمی‌دانم چطور می‌شود خودنویس و کاغذ را کنار گذاشت و جایش کیبورد آورد ؟ به این می‌ماند که بگویی به جای یک دوست از یک ربات استفاده می‌کنم‌. به‌جای دوستی که حس و حالت را می‌فهمد، گاهی همراهت می‌شود و گاه تلاش می‌کند حالت را عوض کند. دوستی که کمک می‌کند زمانت بی مفهوم نشود. دوستی که آرام آرام می‌شود شیرینی زندگی‌ات و چطور می‌شود بی‌خیال این دوست شد و جایش یک وسیله زمخت گذاشت که بی‌حس و حال تلق تلق کند و واژه و جمله و کتاب بسازد و بازار پر شود از کتاب‌های بی‌روح و بی‌حالی که ذره‌ای هم راغبت نمی‌کنند به خواندنشان. کتاب‌هایی که مخلوق همان کیبورد‌های زمخت و حداحافظی ما با قلم هستند.



هیچ‌وقت نتوانستم شاعرانی را که کاتب داشتند، بفهمم
پیمان طالبی / شاعر

 احتمالا زیاد دیده‌اید شاعرانی را که وقتی ازشان می‌خواهی شعری از سروده‌های خود را برایت بخوانند، بلافاصله دست‌به‌گوشی می‌شوند و از صفحه یادداشت‌های تلفن همراه خود شعری برای حضار قرائت می‌کنند. واقعیتش این است که من هیچ‌وقت نتوانستم این‌طور باشم. شاید گاهی در شرایطی بیتی از ذهنم بگذرد و آن بیت یا حتی ابیات بعدی‌اش را در جایی در موبایلم یادداشت کنم اما هیچ‌وقت گوشی‌ام را برای بایگانی اشعارم انتخاب نکردم. چیزی که مرا به سمت دفتر و خودکار می‌برد اعجازی است که نمی‌توانم از آن چشم بپوشم. همیشه حس می‌کنم زمانی که شعری را در دفترم بنویسم آن وقت است که آن شعر، ثبت شده و تا قبل از این اتفاق انگار به طور کامل متولد نشده‌است. شاید حکایت این‌که به کتاب‌های شعر از قدیم دفتر شعر گفته می‌شده، همین باشد. نوشتن با قلم برای من ثبت یک بیت در حافظه تاریخی یک ملت است. مهم‌تر از همه این‌که این نوشتن باید حتما به خط خود مولف باشد. هیچ‌وقت نتوانستم شاعرانی را که کاتب داشتند، بفهمم! البته آن موقع‌ها شعر بخشی از جهان حکمی یک انسان بوده و شاعران سرشناس ادبیات پارسی، همه به چند هنر آراسته بودند و این آراستگی موجب می‌شد مجال نوشتن اشعارشان را نداشته‌باشند. القصه کاتب داشتن شاعر – هرچند که از الزامات حکمای این‌چنینی بوده – اما فیض زندگی کردن با رقص قلم بر کاغذ را از شاعر می‌گیرد. هندسه کلمات در چینش آنها بسیار تاثیرگذارند و کسی می‌تواند به این ظرافت و زیبایی در چینش واژگان پی ببرد که در شکل مصرعی که سروده، دقیق شود و این دقت بدون نوشتن آن بر کاغذ، آن هم با قلمی که رقص دلخواهی هم بر آن کاغذ داشته‌باشد، چگونه رقم خواهد خورد؟ در کتابخانه من دفتر غزل‌های عاشقانه، اشعار آیینی، ترانه‌ها، نیمایی‌ها و نوخسروانی‌ها از هم جداست و به تازگی چیزهایی نیز به نثر می‌نویسم و برای این ژانر هم دفتری برگزیده‌ام! می‌دانید شاید هم شوق این باشد که انسان دوست دارد کثرت آثارش را به چشم ببیند! اما هرچه هست هنوز رفاقتم با قلم و کاغذ را از دست نداده‌ام.



بوقلمون!
صابر محمدی / گروه ادبیات و هنر

  دروغ چرا؟ هنوز گاهی با خودکار می‌نویسم. اما اگر گمان کنید از سر تن‌دادن به فعلی نوستالژیک و خاطره‌بازی با قلم است که چنین می‌کنم سخت در اشتباهید. حتما همین ابتدای ماجرا گفته‌اید حالا برای ما چه اهمیتی دارد تو با چه می‌نویسی و همان معدود مواقعی هم که با خودکار می‌نویسی به ما چه که مبتنی بر چه باوری است. ایرادی ندارد، بگویید! اما از طرح این مساله، قصدی دارم لابد؛ قصدی فراتر از این‌که شما را از این ماجرای پیش پا افتاده مطلع کنم.
حتی از نظر من که هنوز نمی‌توانم نسخه الکترونیک کتاب‌ها را بخوانم و همچنان پایبند نسخه فیزیکی آنها هستم، حتی برای من که پس از بغرنجِ اقتصادیِ «رمز دوم پویا» سخت عادت کردم به این شیوه از مبادله پول، یعنی حتی برای من که کنار نیامده‌ام چندان با مظاهر الکترونیکِ زندگیِ امروز، نوشتن با قلم، نوعی اصرار کاهلانه و سماجت واپسگرایانه است. بارها شنیده‌ام می‌گویند شماها که خودکار را کنار گذاشته و یکسره سر به کیبورد و تایپ سپرده‌اید، چه بلاها که سرتان نخواهد آمد! مثلا این که چند سال دیگر به خودتان می‌آیید و می‌بینید که چقدر بدخط شده‌اید. خب بشویم! چرا باید برای صیانت از وهمِ خطِ خوش، این ابزار ساده و بهینه حروفچینی را کنار بگذاریم؟ این چه ارزش‌‌هایی است که معلوم نیست کجا دیگر قرار است به کارمان بیاید؟ یاد آن استادمان می‌افتم که می‌گفت شماها چطور شاعرهایی هستید که دست کم هزار بیت از حفظ نیستید؟! این را در زمانه فلاپی می‌گفت... حالا عصرِ مموری‌کارت‌های چندمیلی‌متری است که به اندازه میلیاردها غزل حافظه دارند.
گاهی هم گفته‌اند فلانی خوش‌قلم است. لطف دارند، اما اگر می‌توانستم این شرمِ شرقی را کنار بگذارم، به جای تشکر حتما بهشان می‌گفتم چقدر بدم می‌آید متصف به این توصیف باشم، حتی با علم به این که بدانم این توصیف، مَجاز است با علاقه آلیه... اشاره به ابزار است با ارجاع به کاری که می‌کند.‌ شاید به تأسی از همین آرایه ادبی است که می‌گوییم قسم به قلم و آنچه می‌نویسند. تازه اگر در نظر نگیرم که این «خوش‌قلم»، پیشترها به کاغذ اطلاق می‌شده؛ کاغذی که راحت قلم را بپذیرد، نشان به آن نشان که صائب گفت: «رخ تو از خط مشکین رقم خطر دارد/ سیاه زود شود صفحه‌ای که خوش قلم است».  ما اما نویسنده زمانه حروف‌ سربی هستیم؛ زمانه کیبورد و چیدن حروف با فشردن دکمه‌ها.  خود من، نظم آموخته‌ام با تایپ‌کردن. قرار و آرام یافته‌ام پشت این دکمه‌ها و هر مغازله‌ای را با آنها تجربه کرده‌ام. تعداد کلمات را بالاو پایین کرده‌ام، با اندازه قلم و رنگ‌ها بازی و از همه ابزارهای افزوده‌‌اش بهره برده‌ام. بگذارید به شما که تعصب می‌ورزید به نوشتن با خودکار، بگویم بوقلمون! نه، نه! اشتباه نکنید، منظور بدی ندارم؛ ابوقلم‌ها... شما فرزندان قلم. ما با یک زبان در سخنیم آنچنان که سعدی گفت: کآتش به قلم در فتد از سوز درونم.