ما خیلی خوبیم!
در حال صحبت بودیم و از بین جمعیتی که در راهروهای نمایشگاه کتاب در حال تماشا و خرید بودند، میگذشتیم. مریم اصرار داشت حتما برویم و با آن ناشر کمکدرسی حرف بزنیم اما هرچقدر صحبت میکرد من همچنان حرف خودم را میزدم که چرا اصرار میکنی و نمیخواهم حرفهایی را بشنوم که آخرش را میدانم.
همینطور بحث میکردیم و قاطع مخالفت میکردم و حرف میزدم که دیدم مریم کنارم نیست. پشت سرم را نگاه کردم و دیدم در حال صحبت با یک نفر است و من را به آن مرد نشان میدهد. اشاره کرد که بیا تا با هم صحبت کنیم. متوجه شدم احتمالا این مرد ربطی به همان ناشر خاص دارد.
به سمتشان رفتم و سلام کردم. مرد جواب داد و بعد هم درخواست جلسه با آن ناشر را دوباره یادآوری و خواهش کرد در کنار چند خبرنگار دیگر در این جلسه شرکت کنیم. سری تکان دادم و خداحافظی کردیم تا یکساعت دیگر به این جلسه برسیم.
همه دور میز جمع شده بودیم و منتظر تا ببینیم
قرار است چه چیزهایی بشنویم. در باز شد و مدیر انتشارات وارد شد و با همان ژست همیشگی که دیده بودم روی صندلی نشست و برای همه سری تکان داد و مسؤول روابطعمومیاش شروع به صحبت کرد که آقای فلانی خیلی دلشان میخواست با خبرنگاران صحبت و تشکری کنند از زحماتی که در این حوزه میکشند. بعد از حرفهای او شروع به صحبت کرد و از همان ابتدا تاکید زیاد بر اینکه ما بهترین هستیم و هیچکس مثل ما در حوزه کمکآموزشی کار انجام نداده است.
همینطور از کارهایش تعریف میکرد و تقریبا یکساعتی گذشته بود و هنوز نمیدانستیم چرا در این جلسه هستیم. آمدهایم تا فقط این تعاریف را بشنویم یا اینکه حرف دیگری دارند. در ذهنم با خودم کلنجار میرفتم که یکباره متوجه حرفهایش شدم که میگفت: «این حرفها را زدم که بگویم شما باید این خدمات ما را در رسانههایتان منعکس کنید. ما خدمات زیادی در حوزه نشر داشتیم و باید این کارها را بگویید و بیان کنید!»
هیچی به ذهنم نمیرسید. او همچنان داشت حرف میزد و میگفت: «ما حاضریم برای ثبتشدن این کارهایمان، پول هم بدهیم!» بعد اشارهای به مدیر روابط عمومی کرد و گفت: «این آقا میدانند و یک لیست قیمت هم تهیه کردهاند، که بدانیم هر خبر یا گزارش برای شما چقدر آب میخورد!»
همچنان حرف میزد که همراه با مریم عذرخواهی کردیم و از جلسه بیرون آمدیم. یاد حرفهای یکی از مدیران نشر عمومی افتادم که میگفت: «کاش نظارتی در حوزه نشر بود، برخی انقدر پولهای بادآورده در این حوزه دارند که نمیتوان شمارش کرد!»