نسخه Pdf

تبلیغ کتابی یا کتاب تبلیغاتی؟

وقتی تبلیغات یقه‌تان را محکم گرفته است و مجالی برای فرار ندارید

تبلیغ کتابی یا کتاب تبلیغاتی؟

  «خواندنی‌ترین کتاب‌ها تا وقتی با اطلاع‌رسانی مناسب به مخاطبان معرفی نشوند، به فروش خوب دست نخواهند یافت. ایجاد موج خبری درباره یک کتاب خوب، خوانندگان زیادی را به‌سمت آن کتاب می‌کشاند.»
نمی‌دانم چقدر با جمله بالا موافقید اما این را می‌دانم و لمس کرده‌ام که این جمله حقیقت دارد! شاید در وهله اول پیش خودتان فکر کنید از یک آدم فرهنگی کتابی چیزی بیشتر از این تصور نمی‌شود اما باید بدانید که این‌طور نیست.
یکی از عوامل مؤثر در هر امری، تبلیغات است. درست مثل آنهایی که گه‌گدار مابینش سریالی، برنامه‌ای، اخباری، چیزی پخش می‌شود، آن هم از رسانه‌های ملی! مثلا همین صفحه آخر ضمیمه ما را نگاه کنید؛ نشسته‌ایم پنج تا کتاب را معرفی کرده‌ایم بلکه بخش فرهنگی وجودتان قلقلکش بیاید و برحسب تبلیغی که ما کرده‌ایم، وسوسه شوید و کتابی بخرید؛ حالا خواندن و نخواندنش گردن وجدان فرهنگی‌تان، ما وظیفه‌مان را انجام داده‌ایم. تازه در دیگر صفحات‌مان هم به‌صورت محسوس و نامحسوس معرفی داریم. همینیه که هست، اگر این نبود باید می‌آمدید دفتر روزنامه و شکایت می‌کردید، غیر از این است؟
البته که تا اسم تبلیغات می‌آید نام و برند انواع و اقسام مایع دستشویی، ظرفشویی، شامپو، پوشک بچه، یخچال و بستنی می‌آید توی ذهن‌تان اما باید بدانید تبلیغات خوب هم کم نداریم. مثلا همین معرفی کتاب‌های مرتبط با فیلم یا سریالی که می‌بینید. نمونه‌اش همین سریال «خانه امن» که چند ماه پیش پخش شد؛ اگر اشتباه نکنم قسمت‌های پایانی‌اش بود که چند کتاب را در متن گفت‌وگوها و همچنین به‌صورت زیرنویس معرفی کرد. اگر یادتان نمی‌آید یک‌ سری به تلوبیون بزنید و جست‌وجو کنید، حرفم را تایید می‌کنید. تبلیغات کتابی هم کم نداشتیم؛ برنامه‌هایی مثل «یک کتاب»، «شابک»، پویش‌های کتاب و زندگی که با بازی بازیگران مشهور بود و امثال اینها.
القصه! همه اینها را گفتم تا بگویم که این‌ هفته یکی از همین تبلیغات‌ گریبان مرا هم گرفت. چند روزی بود که مدام در صفحه اینستاگرامم خبر انتشار کتابی با عنوان «خسروِ شیرین» به چشم می‌خورد. فهمیدن این‌که محصول کدام انتشارات است، جست‌وجوی خاصی نمی‌خواست. تازه‌ترین کتاب کتابستان معرفت بود، روی هوا برداشتم و مشغول خواندنش شدم.
راستش اول فکر می‌کردم بازنویسی همان داستان خسرو و شیرینِ نظامی گنجوی است اما نبود. اولش توی ذوقم خورد. البته این را هم بگویم که من شیرین و فرهاد وحشی بافقی را دوست‌تر می‌دارم تا خسرو و شیرین نظامی. چرایش هم بماند بین من و خدای من و ایهام موجود در آن شعرِ:
دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد
داستان این کتاب، داستان‌ زندگی پسری است که از عنفوان جوانی، دقیقا همان عنفوان جوانی عاشق می‌شود و عاشق می‌شود و عاشق می‌شود؛ انگار که مشق شبش است و گفته‌اند باید عاشق بشوی؛ آن هم نه یک بار، پنج بار ناقابل...
اولین بارش که اصلا نفهمید که بود و چه شد، طرف وقتی ازدواج کرد تازه خسروخان یادش آمد که‌ای دل غافل، انگاری من این خانم را دوست می‌داشتم و خودم خبر نداشتم‌ها...
دومین بارش هم که تکلیفش از همان اول روشن بود و اصلا نمی‌شد نامش را عشق گذاشت! آخر معشوقه یک آدم که معشوقه خاص و عام نمی‌شود، می‌شود؟ تازه بیایی و برایش هم گریبان چاک بدهی و رگ غیرتت یک وجبی هم ورم کند؛ عقلانی است؟ شهره خانم را می‌گویم، همان شهره خانم که... بعله!!!
سومی و چهارمی و پنجمی را هم خودتان زحمت بکشید بخوانید که اگر همین‌جا روزنامه به‌دست یا پای گوشی‌ها و کامپیوترهایتان بشینید و منتظر بمانید تا من شرح ماوقع کنم، چیزی عایدتان نمی‌شود. درست هم نیست، اصلا من هم بگویم خودتان نباید به خودتان بیایید و بگویید این درست نیست؟ خوب است از طرف انتشارات بیایند و دست‌بسته مرا ببرند آنجا که عرب نی انداخت؟
من که تصمیم نداشتم داستان را لو بدهم اما پیشنهاد می‌کنم شما کتاب را بخوانید. بیایید مردانگی کنید و گول تبلیغات مرا بخورید بلکه زمانی را که با خواندن این کتاب و خندیدن سپری می‌کنید، عاقبت به خیری‌ای هم برای من داشته باشد.