نسخه Pdf

خداحافظی با چی‌چی!

تنها در جنگ است که سعادت و شقاوت روح آدمی برملا می‌شود

خداحافظی با چی‌چی!

  تیتر مطلب را خواندید؟
خیلی وقت پیش این را یک از اهالی توییتر که همان جناب آقای سردبیر باشند در صفحه توییترشان نوشته بودند. ماجرا ازاین‌قرار بوده که یک بنده‌خدای ذوق‌زده‌ای آمده بوده تا کتاب «وداع با اسلحه» مستر همینگوی را بخرد که اسم کتاب یادش نمی‌آمده و به‌جای آن گفته کتاب «خداحافظی با چی‌چی» را بدهید.
منِ همینگوی نخوانده، سر همین اشتباه کوچک لپی، کک وسوسه به‌جانم افتاد و در سرک‌کشیدن‌هایم به این کتابفروشی و آن کتابفروشی، آخر سر خریدمش. یک‌وقت فکر نکنید چون  تولد ارنست جانِ در گور خفته  است، برداشته‌ام که بخوانمش؛ نه! تعریف‌های زیادی درباره‌اش خوانده بودم و نقدهای زیادی هم شنیده بودم، برخی‌ها هم گفته بودند «پیرمرد و دریا» به این ارجحیت دارد، اما خب خدا نصیب گرگ بیابان نکند این شیطان رجیم ترجمه نخواندن را....
شما که از خودمان هستید و قطعا حرفی که می‌زنم پیش خودمان هم می‌ماند اما بیاید یک اعترافی بکنم. من از رمان ترجمه خواندن هیچ لذتی نمی‌برم. مشکل اصلی هم همان‌جایی است که به دلیل شباهت زیاد اسامی و مشخص نبودن جنسیت اشخاص داستان، آنها را گم می‌کنم.
چند سال پیش که تازه جو کتاب خواندنم خودنمایی می‌کرد در یکی از روزهای ردوبدل کردن کتاب‌های امانتی، کتاب «ایلیاد» هومر را از کتابخانه مدرسه راهنمایی‌مان امانت گرفتم و به‌خاطر تعدد شخصیت‌هایش مجبور شدم در تمام صفحاتش کاغذی بچسبانم و اسامی آنها را بنویسم تا گم‌وگور نشوند. این‌که خسارت کتاب را از پول تو جیبی‌هایم دادم بماند، این‌که تا همین لحظه، هیچ احدالناسی ‌جز من و خانم کتابدار مدرسه باخبر نبود هم بماند، این‌که از این به بعد هم کسی از این ماجرا باخبر نشود هم بستگی به شما دارد!
دیگر همان شد که من رمان ترجمه نخواندم. الان هم که می‌بینید به‌علت همان اشتباه لپی، کک خواندن رمان ترجمه به جانم افتاده، از غلبه بر ترس بیهوده است. ترس که نه ولی باید با آن مقابله کرد. دست خودم نیست، تقصیر خودشان است با این اسم‌های بی‌سروته. چند وقت دیگر همین بلا سر کتاب‌های خودمان هم می‌آید. حالا هم گزافه‌گویی را می‌گذارم کنار تا روح آقای همینگوی به خوابم نیامده و گله نکرده است.
من تا به‌حال هیچ کتابی از ارنست همینگوی نخوانده بودم. فقط اسمش را شنیده بودم و تعریف و تمجیدهایی که پشت‌سرش بود و خدابیامرزی‌هایی که اهالی کتابخوان نثار روح پرفتوحش می‌کردند. «وداع با اسلحه» اولین کتابی بود که از او می‌خواندم. این کتاب درباره جنگ جهانی اول است. راوی‌اش هم اول شخصی است که آمریکایی بوده اما در ارتش ایتالیا خدمت می‌کند، پس پیدا کردن شخصیت‌ها راحت‌تر می‌شود. تازه کلمات مادام و مستر و ستوان و میس هم زیاد به‌کار برده بودند که بسیار به‌نفع من بود. تا اینجای ماجرا که با آقای همینگوی دوست شده‌ام، از اینجا به بعدش را خدا به‌خیر کند که توی ذوقم نخورد.
همینگوی این روایت از جنگ را بسیار شفاف و بدون پوشش بیان کرده است، شاید علت این شفافیت حضور خود او در ماجرای جنگ باشد. از سوی دیگر همینگوی با نگاهی باز به ماجرا نگریسته و دیده‌ها را به نوشته‌ها تبدیل کرده است. ممزوج کردن خشونت جنگ و لطافت عشقی ناخواسته، کار هرکسی نیست اما روایت آن به قلم ارنست، قطعا آن را خواندنی می‌کند.
تأکید مؤکد نویسنده بر اثبات انسان بودن سربازان جنگی، یکی از مواردی بود که به وضوح در خط‌به‌خط کتاب احساس می‌شد. از طرفی مفهوم نبودن علت جنگ، اهداف و حتی مسیر پیش‌روی این جنگ از نکات محسوس این کتاب بود.
من که به ساحت مقدس نویسنده جسارت نمی‌کنم اما راستش آن‌قدری که می‌گفتید هم خارق‌العاده نبود. البته یک جایی از کتاب را خیلی دوست داشتم  به گمانم همان اوایلش بود که نوشته بود:
«مرد: موضوع جنگ را بگذاریم کنار.
زن: خیلی مشکله. هیچ کناری نمونده که موضوع جنگ را اونجا بذاریم.»
اصلا تا می‌روم یک جعبه رطب مضافتی بم برایش خیرات کنم، برای شادی روح درگذشته صلواتی بفرستید.
ضمیمه نوجوانه