اگر از بچگی روی صندلی چرخدار به دنیا آمده بودید چه احساسی داشتید؟
چیزهایی که به آنها فکر نکردهایم
این هفته بینهایت بیحوصله بودم. فهمیدم 16 ماه است از خانه بیرون نرفتم وتصمیم گرفتم تا جایی که میتوانم بداخلاقترین دختر روی زمین باشم و انتقام کرونا را از اطرافیانم بگیرم. همینطور مشغول بداخلاقیام بودم که خواهرم خواست با صدای بلند با همدیگر کتاب بخوانیم. فقط چون دلم برایش سوخت موافقت کردم. من و خواهرم خیلی وقتها این کار را میکنیم. اگر اخلاقم خوب باشد خیلی خوش میگذرد. ولی اینبار اینقدر بیحوصله بودم که حتی گوش نکردم چه میخواند. فقط وقتی گفت:«خب نوبت توئه» سرم را بالا آوردم و دیدم انگشتش را روی این جمله کتاب گذاشته و منتظر است من ادامهاش را بخوانم:«من هرگز، حتی یک کلمه هم حرف نزدهام و امروز تقریبا یازده سالهام.»
برق از سرم پرسید. کتاب را بستم و جلدش را نگاه کردم. اسمش «بیرون ذهن من» بود. با خودم فکر کردم. چرا دخترک قصه از بچگیاش حرف نزده؟ نکند داستان هلن کلر است؟ کتاب را از دست خواهرم کشیدم و ادامهاش را خواندم:«من نمیتوانم حرف بزنم. نمیتوانم راه بروم. نمیتوانم بهتنهایی غذا بخورم یا بروم دستشویی. یک فاجعه به تمام معنا!»
خوشم آمد. دلم میخواست کشف کنم دخترک قصه چه مشکلی دارد. صدایم را بالا بردم و با هیجان ادامه قصه را خواندم. خواهرم دستهایش را زیر چانهاش گذاشته بود و مبهوت شده بود. حتی وقتی او از خستگی خوابش برد هم بیخیال نشدم و ادامه کتاب را تنهایی خواندم.
«بیرون ذهن من» ماجرای دختر یازده سالهای به نام «ملودی» است. که از کودکی با مشکل «سربرال پالسی» به دنیا آمده است. ترجمه فارسیاش طبق زیرنویس کتاب میشود، «فلج مغزی»؛ یعنی ملودی همانطور که خودش گفت نمیتواند هیچ کاری انجام بدهد. اما این به این معنی نیست که موجود بیمصرفی است. نکته اینجاست که مغزش خیلی خوب کار میکند. شوخطبع است. خاطرهها را خوب یادش میماند و باهوش است، ولی هیچکسی نمیتواند اینها را بفهمد، چون از ظاهر او هیچکدامش مشخص نیست.
وقتی کتاب تمام شد. توی همان تاریکی نیمهشب چشمهایم را بستم و سعی کردم تصور کنم اگر مثل ملودی به دنیا آمده بودم چه حسی داشتم؟ بهنظرم از همه بدتر این بود که هرکس من را میدید اول به ناتوانیام توجه میکرد، نه به اینکه مثلا چه گوشوارههای قشنگی دارم! حتی تصور کردنش هم سخت بود.
ماجرای ملودی جایی جذابتر میشد که برایش دستگاهی تهیه میکردند که میتوانست با کمک آن حرف بزند. ملودی چند دکمه را فشار میداد و دستگاه جای او صحبت میکرد و این طور میتوانست سرکلاس بچههای عادی بنشیند و توی مسابقه بچههای عادی شرکت کند و تازه اینجا بود که همکلاسیهایش فهمیدند ملودی چقدر باهوش و فوقالعاده است. اگر فکر میکنید بعد از خریدن دستگاه، وضعیت او از این رو به آن رو میشود، کاملا در اشتباه هستید. چون همکلاسیهایش همچنان او را با ناتوانیهایش میدیدند، نه تواناییهایش.
بعد دوباره در تاریکی شب به ذهنم رسید که چرا من هیچوقت توی مدرسهمان همکلاسی با صندلی چرخدار نداشتهام؟ یعنی توی شهر ما چنین بچههایی نیست؟ یا آنها مدرسه مخصوص خودشان را دارند؟ و اگر یک روز یکی از آنها سرکلاس ما بیاید رفتار من هم با او مثل رفتار عجیب و غریب همکلاسیهای ملودی است؟
خلاصه بین همه این فکر و خیالها یادم رفت که قرار بود بداخلاقترین دختر روی زمین باشم. بعد هم دلم خواست خواهرم زودتر بیدار شود و ادامه داستان را برایش تعریف کنم و باهم خیالپردازی کنیم که اگر جای همکلاسیهای ملودی بودیم در آن مسابقه بزرگ چه کار میکردیم؟ (آن مسابقه را هم تعریف نکردم که خودتان وقتی کتاب را خواندید بفهمید و هیجانزده شوید.) دلم میخواست توی قصه بروم و ملودی را از نزدیک ببینم و برایش بگویم که من مثل همکلاسیهایش نیستم. ولی مطمئن نبودم که وقتی از نزدیک با او روبهرو شوم بازهم چنین نظری داشتهباشم و در نهایت با همین فکرها خوابم برد.
تا اینجا «بیرون ذهن من» برای من یکی از به فکرفروبرندهترین کتابهای جهان بود. دلم میخواهد هزاران جلد از آن بخرم و به همه همسنوسالهای خودم هدیه بدهم. حتی به همه معلمهای جهان، حتی به همه پدر و مادرها و هرکسی که تابهحال به ذهنش نرسیده کسانی مثل «ملودی» چطور زندگی میکنند؟ ولی چون هزینه کافی برای چنین کاری ندارم از شما درخواست میکنم همین حالا بیرون ذهن من را بخوانید و به هرکه دستتان رسید معرفیاش کنید بلکه آرزویم با کمترین هزینه محقق شود.
برق از سرم پرسید. کتاب را بستم و جلدش را نگاه کردم. اسمش «بیرون ذهن من» بود. با خودم فکر کردم. چرا دخترک قصه از بچگیاش حرف نزده؟ نکند داستان هلن کلر است؟ کتاب را از دست خواهرم کشیدم و ادامهاش را خواندم:«من نمیتوانم حرف بزنم. نمیتوانم راه بروم. نمیتوانم بهتنهایی غذا بخورم یا بروم دستشویی. یک فاجعه به تمام معنا!»
خوشم آمد. دلم میخواست کشف کنم دخترک قصه چه مشکلی دارد. صدایم را بالا بردم و با هیجان ادامه قصه را خواندم. خواهرم دستهایش را زیر چانهاش گذاشته بود و مبهوت شده بود. حتی وقتی او از خستگی خوابش برد هم بیخیال نشدم و ادامه کتاب را تنهایی خواندم.
«بیرون ذهن من» ماجرای دختر یازده سالهای به نام «ملودی» است. که از کودکی با مشکل «سربرال پالسی» به دنیا آمده است. ترجمه فارسیاش طبق زیرنویس کتاب میشود، «فلج مغزی»؛ یعنی ملودی همانطور که خودش گفت نمیتواند هیچ کاری انجام بدهد. اما این به این معنی نیست که موجود بیمصرفی است. نکته اینجاست که مغزش خیلی خوب کار میکند. شوخطبع است. خاطرهها را خوب یادش میماند و باهوش است، ولی هیچکسی نمیتواند اینها را بفهمد، چون از ظاهر او هیچکدامش مشخص نیست.
وقتی کتاب تمام شد. توی همان تاریکی نیمهشب چشمهایم را بستم و سعی کردم تصور کنم اگر مثل ملودی به دنیا آمده بودم چه حسی داشتم؟ بهنظرم از همه بدتر این بود که هرکس من را میدید اول به ناتوانیام توجه میکرد، نه به اینکه مثلا چه گوشوارههای قشنگی دارم! حتی تصور کردنش هم سخت بود.
ماجرای ملودی جایی جذابتر میشد که برایش دستگاهی تهیه میکردند که میتوانست با کمک آن حرف بزند. ملودی چند دکمه را فشار میداد و دستگاه جای او صحبت میکرد و این طور میتوانست سرکلاس بچههای عادی بنشیند و توی مسابقه بچههای عادی شرکت کند و تازه اینجا بود که همکلاسیهایش فهمیدند ملودی چقدر باهوش و فوقالعاده است. اگر فکر میکنید بعد از خریدن دستگاه، وضعیت او از این رو به آن رو میشود، کاملا در اشتباه هستید. چون همکلاسیهایش همچنان او را با ناتوانیهایش میدیدند، نه تواناییهایش.
بعد دوباره در تاریکی شب به ذهنم رسید که چرا من هیچوقت توی مدرسهمان همکلاسی با صندلی چرخدار نداشتهام؟ یعنی توی شهر ما چنین بچههایی نیست؟ یا آنها مدرسه مخصوص خودشان را دارند؟ و اگر یک روز یکی از آنها سرکلاس ما بیاید رفتار من هم با او مثل رفتار عجیب و غریب همکلاسیهای ملودی است؟
خلاصه بین همه این فکر و خیالها یادم رفت که قرار بود بداخلاقترین دختر روی زمین باشم. بعد هم دلم خواست خواهرم زودتر بیدار شود و ادامه داستان را برایش تعریف کنم و باهم خیالپردازی کنیم که اگر جای همکلاسیهای ملودی بودیم در آن مسابقه بزرگ چه کار میکردیم؟ (آن مسابقه را هم تعریف نکردم که خودتان وقتی کتاب را خواندید بفهمید و هیجانزده شوید.) دلم میخواست توی قصه بروم و ملودی را از نزدیک ببینم و برایش بگویم که من مثل همکلاسیهایش نیستم. ولی مطمئن نبودم که وقتی از نزدیک با او روبهرو شوم بازهم چنین نظری داشتهباشم و در نهایت با همین فکرها خوابم برد.
تا اینجا «بیرون ذهن من» برای من یکی از به فکرفروبرندهترین کتابهای جهان بود. دلم میخواهد هزاران جلد از آن بخرم و به همه همسنوسالهای خودم هدیه بدهم. حتی به همه معلمهای جهان، حتی به همه پدر و مادرها و هرکسی که تابهحال به ذهنش نرسیده کسانی مثل «ملودی» چطور زندگی میکنند؟ ولی چون هزینه کافی برای چنین کاری ندارم از شما درخواست میکنم همین حالا بیرون ذهن من را بخوانید و به هرکه دستتان رسید معرفیاش کنید بلکه آرزویم با کمترین هزینه محقق شود.