عشقکور
آنچه گذشت . . . دختری به نام لیلا در شرف ازدواج است و به خاطر بیماری پدر نامزدش ناچار هستند مراسم عروسی را هر چه زودتر برگزار کنند. به همین دلیل یک روز پیش از مراسم به کمک خانمهای فامیل و البته شیدا، دوست و رفیق صمیمیاش در حال چیدن جهیزیه هستند که صدای زنگ در شنیدهشده و مردی در آستانه در با چاقو به لیلا حمله میکند.
شیدا آرامآرام چشمهایش را باز کرد و خودش را در محیط ناآشنایی دید. نگاهش به اطراف چرخید. میخواست از جایش بلند شود. سرش را که به سمت جلو آورد درد شدیدی در سرش پیچید. یکباره خانم پرستار وارد اتاق شد و با دیدن او گفت: شما باید استراحت کنی عزیزم و نباید حرکت کنی.
شیدا نگاهش را در اتاق چرخاند: اینجا کجاست؟ من اینجا چکار میکنم؟
پرستار لبخندی زد و گفت: اینجا بیمارستانه و شما هم چند روز بیهوش بودی. نباید به خودت فشار بیاری. فقط باید استراحت کنی.
پرستار سرم شیدا را چک کرد و از اتاق خارج شد. شیدا تلاش میکرد اتفاقات گذشته را به یاد آورد اما چیزی بهخاطر نمیآورد. فقط یادش میآمد که در گلفروشی در حال خریدن یک دستهگل است اما نمیدانست برای چه کسی گل میخرید. یکباره از پشت در صدای پچپچ پرستار را با یک مرد شنید. گوشهایش را تیز کرد اما چیزی متوجه نشد تا اینکه یک مرد با لباس پلیس وارد اتاق شد. کلاهش را از سر برداشت و سلام کرد و گفت: میدونم حالتون مساعد نیست اما باید چند سوال ازتون بپرسم.
شیدادرحالی که تعجب کرده بود پرسید: چیشده؟ درباره چی؟
از حادثهای که براتون رخ داده چیزی بهخاطر میارین؟
شیدا گیج و منگ پرسید: چه حادثهای؟ من اصلا یادم نمیاد چه اتفاقی برام افتاده.
شما منزل دوستتون بودین که یکباره از روی نردبان سقوط کردین و سرتون به لبه میز خورده و چند وقت هم بیهوش بودین. حالا یادتون اومد؟
شیدا به مغزش فشار میآورد تا هر آنچه را که مرد گفته بود به خاطر بیاورد اما چیزی یادش نیامد و با اشاره سر به او فهماند که چیزی یادش نمیآید. مامور پلیس دوباره پرسید: شما خانمی به نام لیلا شرفی را میشناسید؟
شیدا با خودش حرف میزد و میگفت: لیلا شرفی؟ لیلا؟ آره دوستمه. خواهرمه. چطور؟ اتفاقی براش افتاده؟
حقیقتش اینه که یک مرد با چاقو به ایشون حمله کرده.
شیدا در حالی که نگران و مضطرب بود پرسید: حالا حالش چطوره؟
متاسفانه...
هنوز حرفش به پایان نرسیده بود که شیدا تصویر مبهمی از چاقو خوردن لیلا در ذهنش نقش بست و فریاد زد: نه...نه... لیلا...
از صدای فریاد شیدا، پرستار سراسیمه وارد اتاق شد. شیدا سعی میکرد سرم را از دستش باز کند و به زحمت از روی تخت بلند شود که پرستار مانع شد.
آروم باشید. شما باید در پیداکردن قاتلش به ما کمک کنید.
پرستار با شیدا کلنجار میرفت و سعی میکرد او را آرام کند اما شیدا به هم ریخته بود و مدام فریاد میزد و گریه میکرد. یکباره سر درد شدیدی گرفت و بیهوش شد.
مامور پلیس که هنوز در اتاق بود رو به پرستار کرد و گفت: حالش چطوره؟ به نظر میرسه یه چیزایی یادش اومده.
پرستار در حالی که سوزن سرنگ را از دست شیدا بیرون میکشید، گفت: بهش مسکن تزریق کردم. چند ساعت میخوابه. البته نباید بهش زیاد فشار بیارین. فراموشیش هم طبیعی و مقطعیه و بهزودی حافظهاش بهطور کامل برمیگرده اما فعلا باید استراحت کنه.
پرستار و مامور جوان از اتاق خارج شدند. چند ساعتی گذشت که شیدا دوباره چشمهایش را باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت و انگار چیزی به یادش بیاید، دستش را روی صورتش گذاشت و اشک، صورتش را خیس کرد. خانم پرستار وارد شد و گفت: حالت چطوره؟
میخوام از اینجا برم بیرون.
پرستار سعی کرد او را آرام کند: «نمیشه عزیزم. شما به استراحت نیاز داری. فعلا چند روز مهمان ما هستی.»
اما باید پیش لیلا باشم. پیش خانوادهاش. مامانم. بابام. اونا میدونن من اینجام؟
پرستار با مهربانی گفت: نگران نباش. همه میدونن اینجا هستی. وقتی بیهوش بودی مادر و پدرت اینجا بودن. برای مراسم دوستت رفتن.
شیدا با یادآوری اتفاقی که برای لیلا افتاده، گفت: همش تقصیر منه. من لیلارو به کشتن دادم.ادامه دارد