داستان نتیجه‌دار عشق و سكوت و مرگ

مقطع حساس‌کنونی

داستان نتیجه‌دار عشق و سكوت و مرگ

در یكی از شهرهای خارج، پسری كه به‌شدت ازدواجی بود و همواره قصد ازدواج داشت، پس از جست‌وجو و تحقیق و تفحص بسیار در مورد دختران فامیل و دختران محل و دختران دانشكده، در نهایت به دختری كه در كتابفروشی بزرگ شهر كار می‌كرد متمایل شد و تصمیم گرفت با او ازدواج كند. او هر روز، به‌رغم این‌كه قیمت كاغذ و متعاقبا كتاب در اثر فعالیت‌های مافیای قاچاق كاغذ سر به فلك گذاشته بود، از بابایش پول می‌گرفت و برای این‌كه بتواند دختر كتابفروش را ببیند، به كتابفروشی بزرگ شهر می‌رفت و یك كتاب می‌خرید و به خانه برمی‌گشت. اما ناگهان دیگر از پسر كتاب‌خر خبری نشد. دختر كتابفروش كه متوجه حضور غیرعادی پسر و در ادامه غیبت غیرعادی او شده بود، با هر زحمتی بود خانه پسر را پیدا كرد و به آنجا رفت و سراغ او را گرفت. مادر پسر به او گفت: «پسرم ناگهان بیمار شد و چند روز بعد نیز به دیار باقی شتافت.»
دختر از مادر پسر خواست اتاق پسر را به او نشان بدهد. مادر پسر اتاق پسر را به دختر نشان داد و دختر در آنجا كتاب‌های خریداری‌شده را دید كه لایشان هم باز نشده بود. 
پرسش: دختر از كجا فهمید كه لای كتاب‌ها باز نشده است؟
پاسخ: از آنجا كه دختر نیز در پی مورد مناسب برای ازدواج بود و حجب ‌و حیای پسر توجه او را به خود جلب كرده بود، برای او نامه‌هایی نوشته و لای كتاب‌ها قرار داده بود، اما پسر هیچ‌كدام از آنها را نخوانده بود، چراكه اگر خوانده بود لابد یك چیزی می‌گفت خب.
نتیجه: اگر قصد ازدواج دارید، و مورد مناسبی پیدا كرده‌اید، یا ـ با حفظ حرمت‌ها ـ به خودش، یا به پدر و مادرش، یا لااقل به پدر و مادر خودتان جان بكنید بگویید. نمی‌میرید. بلكه همان‌طور كه مشاهده كردید، اگر نگویید، می‌میرید و روی قبرتان می‌نویسند جوان ناكام و خاموش می‌شوید.