نسخه Pdf

 موش آهن‌خوار و عقاب آدم‌خوار!

۲ داستان در یک صفحه

موش آهن‌خوار و عقاب آدم‌خوار!

 از این شماره تصمیم گرفته‌ایم داستان‌هایی از چهارگوشه ادبیات را در این صفحه برایتان بازنویسی کنیم و دور ادبیات را در قفسه کتاب بچرخیم. مطلب اول این صفحه بازنویسی داستانی از متن کهن
کلیله و دمنه است. کتابی که شامل حکایت‌های پندآمیز که اصالتا هندی است و حدود 2200سال قبل. کلیله و دمنه ابتدا به عربی و بعد هم حدود 800 سال قبل به فارسی ترجمه شد. با ما همراه باشید در دور دنیا با داستان.
یکی بود یکی نبود، آن قدیم‌ها بود، خیلی قدیم، آنقدرکه نمی‌دانیم اصلا کِی بود و کجا بود و کی به کی بود. یک روز آمیزمم‌صادق بازرگان(همنام دبیر همین قفسه خودمان بوده) که بروبیایی هم داشت، تصمیم گرفت هنوز تجارت قبلی را به ثمر نرسانده و نفروخته راهی یک سفر دور شود. حالا تجارت قبلی که هنوز پولش نکرده بود، چه بود؟ صدمن آهن! خودتان حساب کنید به پول امروز چقدر می‌شود. با این قیمت‌ها حساب‌وکتابش از دست قصه‌گوی پیر ما خارج است. مانده بود صدمن آهن را چه کند و چطور با خیال راحت دست عیال را بگیرد و برود سفر بعدی. حالا این چه سفر تجاری‌ای بوده عیالش زینب‌بیگم هم چادر چاقچور کرده و راه افتاده بوده، بی‌خبریم. آن قدیم‌ها قصه‌گوها سرشان را نمی‌انداختند پایین و بی‌خبر بروند وسط زندگی مردم که! بگذریم. خلاصه آمیزمم‌صادق بازرگان کلی سبک و سنگین کرد اطرافیانش را و تصمیم گرفت آهن‌ها را بسپرد به آمیزمم‌تقی کفاش‌باشی. به عیالش گفت: «آمیزمم‌تقی هم پشت حجره‌اش یک فضای بزرگ دارد که آهن‌ها را نگه دارد و هم مرد نیکی است. اعتماد او را شاید.»
یعنی‌که شایسته اعتمادکردن است. عیالش هم که به سبک عیال‌های امروزی در کار مردها مداخله نمی‌کرد، دلش چندان از آمیزمم‌تقی و عیالش خوش نبود اما مهر سکوت بر لب زد، صلاح مملکت را گذاشت به خسروان و رفت بار سفر ببندد. همین‌طور که باروبنه سفر جمع می‌کرد و باز هم ما بی‌خبریم که چه می‌گذاشت توی توبره دستباف خوشگلش، آمیزمم‌صادق هم رفت پی رفیقش و با او کلی حرف زد که: «آمیزمم‌تقی! جان تو و جان این آهن‌ها! مبادا بماند زیر شرشر باران و زنگ بزند. مبادا بگذاری‌شان گوشه حیاط‌پشتی حجره و زل آفتاب بشوند آهن تفته و بعدش هم خمیر. مبادا که...»
 و خلاصه همین‌طور گفت و گفت. آمیزمم‌تقی هم همان‌طور که ظرف خربزه را می‌گذاشت مقابل رفیقش اشاره کرد که بخور، گوارای جانت و خیال آسوده دار که امانت‌ات را روی سرم نگه می‌دارم، گفت فعلا این انبار حیاط‌پشتی چندهفته‌ای خالی است و می‌شود آهن‌ها را آنجا کنار هم چید تا دور از آفتاب باشند. کاش آمیزمم‌صادق از او پرسیده بود که صدمن آهن را چطور می‌خواهد روی سرش نگه‌دارد! اما به رفیقش اعتماد کرد و چند قاچ خربزه خورد و آهن‌ها را از انبار خانه چند کارگر منتقل کردند به انبار بزرگی که توی حیاط‌پشتی حجره آمیزمم‌تقی بود و چرم‌ها را در آن نگه‌می‌داشتند.
آمیز بازرگان و زینب‌بیگم رفتند سفر سیاحتی و زیارتی و با حال خوش برگشتند. آن هم با کلی تحفه برای آمیزمم‌تقی که مراقب سرمایه‌شان مانده بود تا آنها با خیال راحت بروند پی تجارت بعدی و با حال خوش و دل خوش برگردند. غروب بود که رسیدند خانه و به رسم همه هموطنانمان ابراز خرسندی کردند و تاکید که اصلا هیچ‌جا خانه آدم نمی‌شود! بعد هم دوباره بی‌خبریم که شام چه خوردند اما صبح فردا زینب‌بیگم رفت تا تحفه‌ها را برساند به عفت‌سادات، همسر آمیزمم‌تقی و بازرگان قصه‌ما هم رفت حجره رفیقش تا آهن‌ها را پس بگیرد. سرراهش چند کارگر هم خبر کرد تا زود آهن‌ها را جابه‌جا و تبدیل به پول کند.
پایش که به حجره آمیزمم‌تقی رسید، رفیقش چهره در هم کشید و روی خوشی نشان نداد. همان‌طور که کارگرها معطل دم در بودند درنهایت تاسف و تاثر خبرهای بد را به گوش آمیزمم‌صادق رساند: «تو نبودی که ببینی چه شد! موش‌ها در انباری لانه کرده بودند و تمام آهن‌ها را جویدند و یک لیوان آب هم رویش!»
آمیزمم‌صادق که بدجوری بوی توطئه را حس می‌کرد سری تکان داد و گفت: «خدا نگذرد ازشان اما چه می‌شود کرد که دندان موش عاشق آهن جویدن است و خلقت خداست دیگر... اشکالی ندارد، پیش‌آمده.»
بعد هم راه افتاد به سمت خانه و فکری بود که چگونه یک درس درست‌وحسابی به این نارفیق بدهد. سر گذر که رسید دید اسکندر پسر کوچک آمیزکفاش دارد از همان سوهان‌های خوشمزه‌ای که تحفه آورده بودند، می‌برد برای پدرش. دست پسرک را گرفت و گفت بیا کارت دارم. اسکندر را برد به خانه و مخفی‌اش کرد. هرچه زینب‌بیگم اظهار نگرانی کرد هم بی‌فایده بود. خلاصه فردا شد و در شهر پیچید که اسکندر گم‌شده و همین‌طور که آمیزمم‌تقی بر سروکله‌اش می‌کوفت و اشک می‌ریخت، آمیزمم‌صادق نگاهش کرد و گفت: «دیروز یک عقاب را دیده که بچه‌ای را به نوکش گرفته و با شتاب می‌رود. آمیزکفاش با تعجب نگاهش کرد و گفت: «مگر می‌شود؟» و آمیزمم‌صادق لبخند زد و جوابش را داد: «شهری که موش‌هایش آهن بخورند، عقابش هم اسکندر را می‌برد!»
آمیزمم‌تقی سکوت کرد، دستی به سبیل‌هایش کشید و گفت: «اسکندر را بیاور و آهن‌ها را بگیر.»
نکته مهم اول: آن‌وقت‌ها نظام قضایی درست‌و درمانی درکار نبوده و مردم مجبور بودند شخصا اقدام کنند. برای همین نه‌آمیزمم‌تقی به جرم خیانت در امانت راهی زندان می‌شد و نه‌کسی می‌توانست به آمیزمم‌صادق وصله ناجور آدم‌ربایی بزند.
نکته مهم دوم: اصل داستان که در کتاب کلیله‌ودمنه آمده، چندخطی بیشتر نیست و داستان‌نویس این صفحه نخ ماجرا را گرفته و با آن یک صفحه قصه بافته. خوشتان نیامد حتما بگویید اهالی قفسه کتاب حالش را جا بیاورند.
نکته مهم سوم: ظل به معنی سایه برای شدت تابیدن آفتاب به کار نمی‌رود و درستش همین است که نوشته‌ایم، زل آفتاب! مبادا فکر کنید حواسمان نبوده خلاصه....