قصه آتشنشان
پیام داد که کتابفروشی هستی؟! میتونم بیام و ببینمت. گفتم در خدمتم. و جواب داد: میام پیشت. او یک آتشنشان است. خیلی دوست داشتم آتشنشان شوم. تحصیلات آکادمیک بهدردنخور مانع شد. البته عوضش کتابفروش شدم و از شغل و حرفهام بهشدت راضی هستم؛ شغلی که نقطه تلاقی همه رؤیاها و دغدغهها و آرمانهایم است و البته ویژگیهای خواستنی و مزیتهای زیادی دارد و یکی از آنها یافتن رفقایی ناب در میان کتابهاست؛ رفقایی از قشرهای مختلف جامعه، با علایق و شغلها و حرفهها و دغدغههای مختلف و البته قصهها و روایتهای منحصر به فرد. فرهاد عزیز هم یکی از همانهاست.
یک آتشنشان نمونه که دغدغههای فرهنگی و اجتماعی باعث شده به شغل آتشنشانی اکتفا نکرده و در کنار این شغل پرمخاطره که نیاز به ازخودگذشتگی و شجاعت خاصی دارد، قلم و کاغذ و دوربین بهدست گرفته و بزند به دل جامعه و از گوشه و کنار روایتهایی برای دیده شدن دردها، دغدغهها، معضلات، مشکلات و فعالیتها برای ما به تصویر بکشد؛ روایتهایی از خندهها و گریهها، بیمها و امیدها و تلاشها و تلاشها و تلاشها برای بودن بر مدار انکارناشدنی زندگی. بله او در کنار آتشنشانی، مستندساز است و البته یک کتابخوان حرفهای و دوستداشتنی. وقتی به کتابفروشی رسید هوا ابری بود؛ ابرهایی که سایهای دلپذیر در خیابان انقلاب پهن کرده و این خیابان پر از کتابفروشی و کتاب را بیش از پیش برای اهالیاش جذاب کرده بود.
آمد داخل و سلام و احوالپرسی کردیم، البته به سبک جدید. اگر زمان قبل از کرونا بود حتما همدیگر را محکم در آغوش میگرفتیم اما کرونا منجر به تغییرات زیادی در سبک زندگی ما کرده که یکی از آن تغییرات، تغییر در سبک و سیاق سلام و احوالپرسی ماست.
پرسید: کتاب جدید چی آمده؟! یک کتاب بده حالم رو خوب کنه.
اغلب همین را میگوید. مثل خیلی از ماها با مطالعه کتاب، خودش را سرزنده و سرحال نگه میدارد. بار دیگری هم آمد و گفت: من رمانخوان نیستم، یک کتاب بده که من رو به رمان خواندن علاقهمند کنه. این طرح مسأله و خواسته را خیلی دوست داشتم. شبیه خواسته مشتریانی بود که از من تقاضا میکردند کتابی به آنها بدهم تا آنها را به کتاب خواندن علاقهمند کند. این که آنها دنبال کتابخوان شدن بودند برایم جذاب و خواستنی بود.
ادبیات فرهاد هم به جذابیت این خواسته که البته کمی با خواسته مذکور تفاوت داشت، افزوده بود. او ادبیات خاص و مخلصانهای دارد. گویی درونش را عرضه میکند و نیازی به پوشاندن مفاهیم با واژههای غیراصیل ندارد.
آن روز هم راجع به کتابها گپی زدیم و یک کتاب جدید بهش معرفی کردم. بعد از کمی واکاوی کتاب مذکور، کتاب را کناری گذاشت و گفت همان کتابی که خودت امروز شروع کردی و عکسش را گذاشتی، میبرم. کتاب «بهترین قصهگو برنده است» را میگفت. واقعا کتاب مناسبی برای کسی مثل او بود. او که هرروز با قصههای مردم سروکار دارد؛ قصههایی که به حوادثی بعضا دلخراش ختم میشود و البته مستندسازی که نیاز اصلیاش سوژه است؛ سوژههایی که قصههای زیادی پیرامون خود انباشته است. کتاب را به او دادم و بعد راجع به کتاب دوازدهم و پویش جدیدی که پیرامونش شکل گرفته توضیح دادم. آنرا هم برداشت و گفت، باید یواشکی ببرم خانه. شاید بگویید چرا یواشکی، مگر مواد مخدر است یا مگر کتاب خریدن کار خلافی است. باید یک کتابخوان حرفهای باشید تا مشکلات اینچنینی را درک کنید. مشکلی به نام جا نداشتن که کتابخوانها همگی با آن دستوپنجه نرم میکنند. ظاهرا او هم آنقدر کتاب خریده و برده خانه که همسر محترم شاکی شده است. احتمالا درون و روی تمام کمدها کتاب جاسازی کرده باشد. پیش خودمان بماند، خود من بهناچار بعضی از کتابهایم را داخل کابینتهای آشپزخانه گذاشتهام. البته فرهاد در ادامه گفت، یواشکی هم که میبرم، بعدا متوجه میشود. بله متوجه میشوند دیگر. کتاب و کتاب خواندن را بهراحتی نمیتوان از اهالی خانه پنهان کرد ولی خب نمیشود کتاب نخرید و نخواند. چارهای نیست.
موقع بیرون رفتن، از وی تقاضا کردم عکسی بگیریم تا خاطره شیرین حضورش را ماندگار کنم. عکس گرفتیم و تا جلوی در گفتوگویی پیرامون سینما و فرهنگ و ادبیات داشتیم. اغلب از زمانی که خداحافظی میکنیم تازه گفتوگو و صحبتهایمان شروع میشود و بعضا تا جلوی در کتابفروشی کش میآید و مدت زیادی هم جلوی در ادامه پیدا میکند. این بار هم گفتوگو حسابی بالا گرفت و آنقدر ادامه یافت تا تگرگی شدید، همچون لشکری وحشی به زمین حملهور شد و فرهاد ناچار شد به داخل کتابفروشی برگردد و تا آرام شدن آسمان ماندگار شود.
گفتوگو به درددلهای فرهنگی کشیده شد و ما هم که هردو دلپری داشتیم و در این زمینه هم خوب همدیگر را درک میکردیم و هم حسابی میتوانستیم با هم همدلی کنیم. بگذریم...
بعد از پشت سر گذاشتن تگرگ و آرام شدن آسمان رفت.
بلافاصله ابرها کنار رفتند و آفتاب، نورش را بر تن شهر پهن کرد. چقدر زمین و زمان زیبا شده بود. پیادهروی خلوت راسته کتابفروشان که حسابی خلوت شده بود جان میداد برای قدم زدن عابران و از این کتابفروشی به آن کتابفروشی رفتن و چرخ زدن میان قفسهها و کتابها. جای همه شما خالی بود.
یک آتشنشان نمونه که دغدغههای فرهنگی و اجتماعی باعث شده به شغل آتشنشانی اکتفا نکرده و در کنار این شغل پرمخاطره که نیاز به ازخودگذشتگی و شجاعت خاصی دارد، قلم و کاغذ و دوربین بهدست گرفته و بزند به دل جامعه و از گوشه و کنار روایتهایی برای دیده شدن دردها، دغدغهها، معضلات، مشکلات و فعالیتها برای ما به تصویر بکشد؛ روایتهایی از خندهها و گریهها، بیمها و امیدها و تلاشها و تلاشها و تلاشها برای بودن بر مدار انکارناشدنی زندگی. بله او در کنار آتشنشانی، مستندساز است و البته یک کتابخوان حرفهای و دوستداشتنی. وقتی به کتابفروشی رسید هوا ابری بود؛ ابرهایی که سایهای دلپذیر در خیابان انقلاب پهن کرده و این خیابان پر از کتابفروشی و کتاب را بیش از پیش برای اهالیاش جذاب کرده بود.
آمد داخل و سلام و احوالپرسی کردیم، البته به سبک جدید. اگر زمان قبل از کرونا بود حتما همدیگر را محکم در آغوش میگرفتیم اما کرونا منجر به تغییرات زیادی در سبک زندگی ما کرده که یکی از آن تغییرات، تغییر در سبک و سیاق سلام و احوالپرسی ماست.
پرسید: کتاب جدید چی آمده؟! یک کتاب بده حالم رو خوب کنه.
اغلب همین را میگوید. مثل خیلی از ماها با مطالعه کتاب، خودش را سرزنده و سرحال نگه میدارد. بار دیگری هم آمد و گفت: من رمانخوان نیستم، یک کتاب بده که من رو به رمان خواندن علاقهمند کنه. این طرح مسأله و خواسته را خیلی دوست داشتم. شبیه خواسته مشتریانی بود که از من تقاضا میکردند کتابی به آنها بدهم تا آنها را به کتاب خواندن علاقهمند کند. این که آنها دنبال کتابخوان شدن بودند برایم جذاب و خواستنی بود.
ادبیات فرهاد هم به جذابیت این خواسته که البته کمی با خواسته مذکور تفاوت داشت، افزوده بود. او ادبیات خاص و مخلصانهای دارد. گویی درونش را عرضه میکند و نیازی به پوشاندن مفاهیم با واژههای غیراصیل ندارد.
آن روز هم راجع به کتابها گپی زدیم و یک کتاب جدید بهش معرفی کردم. بعد از کمی واکاوی کتاب مذکور، کتاب را کناری گذاشت و گفت همان کتابی که خودت امروز شروع کردی و عکسش را گذاشتی، میبرم. کتاب «بهترین قصهگو برنده است» را میگفت. واقعا کتاب مناسبی برای کسی مثل او بود. او که هرروز با قصههای مردم سروکار دارد؛ قصههایی که به حوادثی بعضا دلخراش ختم میشود و البته مستندسازی که نیاز اصلیاش سوژه است؛ سوژههایی که قصههای زیادی پیرامون خود انباشته است. کتاب را به او دادم و بعد راجع به کتاب دوازدهم و پویش جدیدی که پیرامونش شکل گرفته توضیح دادم. آنرا هم برداشت و گفت، باید یواشکی ببرم خانه. شاید بگویید چرا یواشکی، مگر مواد مخدر است یا مگر کتاب خریدن کار خلافی است. باید یک کتابخوان حرفهای باشید تا مشکلات اینچنینی را درک کنید. مشکلی به نام جا نداشتن که کتابخوانها همگی با آن دستوپنجه نرم میکنند. ظاهرا او هم آنقدر کتاب خریده و برده خانه که همسر محترم شاکی شده است. احتمالا درون و روی تمام کمدها کتاب جاسازی کرده باشد. پیش خودمان بماند، خود من بهناچار بعضی از کتابهایم را داخل کابینتهای آشپزخانه گذاشتهام. البته فرهاد در ادامه گفت، یواشکی هم که میبرم، بعدا متوجه میشود. بله متوجه میشوند دیگر. کتاب و کتاب خواندن را بهراحتی نمیتوان از اهالی خانه پنهان کرد ولی خب نمیشود کتاب نخرید و نخواند. چارهای نیست.
موقع بیرون رفتن، از وی تقاضا کردم عکسی بگیریم تا خاطره شیرین حضورش را ماندگار کنم. عکس گرفتیم و تا جلوی در گفتوگویی پیرامون سینما و فرهنگ و ادبیات داشتیم. اغلب از زمانی که خداحافظی میکنیم تازه گفتوگو و صحبتهایمان شروع میشود و بعضا تا جلوی در کتابفروشی کش میآید و مدت زیادی هم جلوی در ادامه پیدا میکند. این بار هم گفتوگو حسابی بالا گرفت و آنقدر ادامه یافت تا تگرگی شدید، همچون لشکری وحشی به زمین حملهور شد و فرهاد ناچار شد به داخل کتابفروشی برگردد و تا آرام شدن آسمان ماندگار شود.
گفتوگو به درددلهای فرهنگی کشیده شد و ما هم که هردو دلپری داشتیم و در این زمینه هم خوب همدیگر را درک میکردیم و هم حسابی میتوانستیم با هم همدلی کنیم. بگذریم...
بعد از پشت سر گذاشتن تگرگ و آرام شدن آسمان رفت.
بلافاصله ابرها کنار رفتند و آفتاب، نورش را بر تن شهر پهن کرد. چقدر زمین و زمان زیبا شده بود. پیادهروی خلوت راسته کتابفروشان که حسابی خلوت شده بود جان میداد برای قدم زدن عابران و از این کتابفروشی به آن کتابفروشی رفتن و چرخ زدن میان قفسهها و کتابها. جای همه شما خالی بود.