نسخه Pdf

سفر پرماجرا با پسری که می‌خواست پادشاه شود

معرفی یک کتاب قدیمی، ولی دوست داشتنی

سفر پرماجرا با پسری که می‌خواست پادشاه شود

  امیرکوچولوی هشتم را وقتی تازه باسواد شده‌بودم، خواندم. البته اعتراف می‌کنم زمان مناسبی برای خواندنش نبود ولی آن موقع احساس کردم باید یک کتاب بزرگ و ضخیم بخوانم. پس این کتاب را (که خیلی هم قدیمی بود) از کتابخانه خاله‌ام بیرون کشیدم و شروع به خواندن کردم. وقتی همه در خانه مادربزرگ مشغول تدارک مهمانی بودند من گوشه اتاق خاله‌ام نشسته‌بودم داستان امیر کوچولو را تقریبا رمزگشایی می‌کردم. چون نصف کلماتش را بلد نبودم. امیرکوچولوی داستان باید از شهر محل زندگی‌اش بیرون می‌آمد، به یک سفر پرماجرا می‌رفت، یک قصر برای خودش می‌ساخت و به خانه برمی‌گشت تا پادشاه شود. الان که فکر می‌کنم در آن سن و سال چیز زیادی از قصه نفهمیده‌ام. اما یک طعم شیرین و همیشگی و چند صحنه و جمله طلایی توی ذهنم مانده. طعم شیرین به دلیل این‌که از خواندنش لذت بردم. (حتی با آن سواد اندک و آن وضعیت دشوار خواندن.) و هنوز هم بعد از چند سال صحنه‌هایش در ذهنم است. مثل صحنه‌ای که امیرکوچولو در یک سلول زندانی شده‌بود و نوشته امیرکوچولوهای قبلی را پیدا می‌کرد و می‌خواند. البته بعید نیست ذهن کودکی‌ام این تصویرها را تغییر داده و اصل داستان چیز دیگری باشد اما به نظرم همین برای خوب بودن یک کتاب کافی است؛ این‌که حتی پس از سال‌ها حسی که موقع خواندنش داشتی را فراموش نکنید.
اگر نظر من را بخواهید، کتاب‌های خوب صرفا به دلیل خودشان خوب نیستند، بلکه به خاطر لحظاتی که می‌خوانیمشان خوبند. انگار لای بعضی کتاب‌ها، قسمتی از کودکی خودمان را جا می‌گذاریم. مثل من که یک گوشه از هفت‌هشت سالگی‌ام را لای صفحه‌های امیرکوچولوی هشتم جا گذاشتم.
کتاب که هنوز در کتابخانه خاله‌ام هست و چون به جانش بسته است، دست من نمی‌دهد. هر قدر این طرف و آن طرف گشتم تا نسخه الکترونیکی‌اش را پیدا کنم و جمله‌های طلایی کودکی‌ام را اینجا برایتان بنویسم چیزی نیافتم. فقط نشستم و نظرات مردم را خواندم. بیشترشان آدم‌های بزرگ بودند. (مثل خاله‌ام یا مامانم که سال‌ها پیش در نوجوانی این کتاب را خواندند.) بیشترشان هم گفته‌اند وقتی کوچک بودند این کتاب را خیلی دوست داشتند. حتی یک نفر نوشته بود  «اگر امیرکوچولوی هشتم را نخوانده‌بودم. کودکی‌ام چیزی کم داشت.» اینها را که خواندم فهمیدم حسم به عنوان یک دهه هشتادی در مورد این کتاب چندان بیراه نیست. حتی با این‌که کسی از هم‌سن و سال‌های خودم را نمی‌شناسم که حتی جلد امیرکوچولوی هشتم را دیده باشد.
در همین جست‌وجوها فهمیدم این کتاب شاید نمونه ایرانی «شازده کوچولو» باشد. همان‌طور که قصه را تعریف کردم می‌شود گفت شبیه‌اند. ولی شبیه بودن لزوما به معنی بد بودن نیست و حتی خوشحالم که امیرکوچولوی هشتم را قبل از شازده کوچولو خوانده‌ام که حتی آن شباهت هم به نظرم نیاید.
از داستان کتاب، از شخصیت‌پردازی، از توصیف صحنه‌ها چیزی خاطرم نیست؛ چه برسد به این‌که بخواهم هرکدام را نقد و بررسی کنم. ولی یک شب وقتی احساس می‌کردم زندگی به پایان خودش نزدیک شده و خیلی غمگین بودم؛ یک‌مرتبه جمله‌ای از آن کتاب قدیمی توی سرم جرقه زد. آنجا که کسی به امیرکوچولو یا امیرکوچولو به کسی می‌گفت «گذر از سختی آسان بود.» نمی‌دانم چرا توی آن شب سخت و عجیب؛ یک‌مرتبه این جمله از کتابی که چند سال پیش خواندم توی سرم جرقه زد. ولی احساس کردم کتاب‌های خوب کودکی‌ام فراموشم نمی‌کنند. حتی اگر من فراموش‌شان کنم باز هم آنها یک جای مغزم پنهان می‌شوند و در بزنگاه‌ها به کمکم می‌آیند. این را هم بگویم که مهم‌ترین دلیلی که کتاب را دوست داشتم پایانش بود. آن پایان برای من در کودکی خیلی غافلگیرکننده و عجیب بود. مدت‌ها با خودم فکر کردم چرا امیر کوچولو چنین کاری کرده‌است؟ حتی از خاله‌ام پرسیدم ولی او چیزهایی گفت که آن موقع نفهمیدم. ولی حالا حس و حال امیر کوچولو را خیلی خوب می‌فهمم، حتی به او حق می‌دهم که چنین تصمیمی بگیرد.  حالا اگر از سن‌تان از هفت‌هشت سال بیشتر است و به نوجوانی رسیده‌اید حتما امیرکوچولوی هشتم را بخوانید. اگر بزرگسال هستید هم در کودکی یا این کتاب را خوانده‌اید یا دست دوستانتان دیده‌اید. هر کدام که هست دوباره سراغش بروید. تا  امیر کوچولو بازهم با آن لطافت مخصوص به خودش برایمان بگوید که «گذر از سختی آسان بود».