نسخه Pdf

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

داستان آدم‌هایی که در همراهی با حسین؟ع؟ سرنوشت متفاوتی پیدا کردند

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

کربلا ورطه‌ای است جدال‌گون، جدالی میان عقل و عشق. سپاهیان عقل بشر را به محاسبه فرا می‌خوانند و عشق به سوختن؛ سوختنی که انسان را به ابتدای ازلیت می‌برد، همان جایی که سرچشمه حیات جاری است و نوشندگان قطرات حیاتش در پهنه هستی جاودان می‌شوند. عقل با طرماح سخن می‌گوید. ابتدا به طرماح با زبانی شاعرانه می‌گوید: «تو شاعری، فرهیخته‌ای، ادب سرت می‌شود حیف تو نیست که خونت را به هدر بدهی؟» تیرش به سنگ می‌خورد. از جایی حساس‌تر وارد می‌شود، حرف از اهل و عیال به میان می‌آورد. با زبانی نرم‌تر می‌گوید: «تو زن داری فرزند داری، واقعا حق است همسرت بیوه و فرزندانت یتیم شوند؟ یا لااقل گوش نمی‌دهی نده، ولی اول آب و دانی برایشان فراهم کن و بعد به دیوانگی‌ات برس!» آری حدستان درست، تیرش به هدف اصابت کرد، طرماح رخصت گرفت که به حسابرسی اهل و عیالش برود و بازگردد، ولی هنگامی که بازگشت دفتر حساب کربلا را بسته بودند. اما عشق با «جون» به زبان کوچه بازارهای حجاز سخن می‌گوید، ساده و صریح: «مرام حکمش روشن است، روزی بخش کل زندگی‌ات نباید تنها بماند حتی به قدر پلک زدنی.» تیر عشق به قلب عاشق اصابت می‌کند و این نام «جون» است که در دفتر کربلا می‌درخشد و بویش قرنها این دفتر را معطر کرده است.

جون بن حُوَی
نوبه (شهری در آفریقا)، حجاز، ربذه و شامات را دیدم، چشیدم، بوییدم، ولی اینجا خاکش با همه آنها فرق دارد؛ این را از همان ده روز پیش فهمیدم. وقتی اولین قدم را در خاکش گذاشتم، پایم لرزید، خاکش هم بوی هجر می‌داد و هم وصل.
اکنون ظهر دهم است، همان‌طوری که بعد از صلاة صبح گفت، تسبیح قافله پاره شده، دانه‌ها یکی‌یکی بر زمین می‌افتند و من... انگار که من را یادش رفته، شاید هم اصلا در رشته تسبیحش دانه‌ای به نام جون سوار نکرده و شاید هزار تا یای دیگر. ولی این‌گونه نمی‌شود، باید حرف‌هایم را بزنم و بعد... نمی دانم، به بعدش فکر نکرده‌ام.
شمشیر را به دور کمرم سفت کردم و آرام‌آرام خودم را رساندم پشتش، نگاهش به معرکه بود، ولی انگار حس کرد که پشتش ایستاده‌ام. برگشت، تا نگاهش به نگاهم افتاد لبش تکانی خورد، شاید لبخند. «زیاد زحمتت دادیم ولی از اینجا به بعد بیعتی بر گردنت نیست، حال نیز تا دیر نشده به پشت خیام برو و طبق قرار به سوی بصره حرکت کن.»
کمی ته دلم خالی شد از همان مدل‌هایی که وقت پرت شدن از بلندی در رویا می‌شود. بغض گلویم را گرفته بود ولی به سختی زبان چرخاندم: «سیاهم، بو میدم، مایه آبروریزی هستم، راست می‌گویی پس فردا مردم چه می‌گویند، بهتر از جون سیاه بدبو نداشت که به میدان بفرستد. ولی بدان که این رسمش نیست، من عمری روزی‌ام گره به سفره شما و پدرتان خورده، حال که روزگار به پایت پیچیده، بروم؟!»
بازوانش محاصره‌ام کردند، انگار که بر دشت آتش‌گرفته دلم باران بارید، باورم نمی‌شد، عین رویا، آغوشش انتهای بهشت بود.



ضحاک بن عبدا... مشرقی
شب عاشورا که خیمه را تاریک کرد و بیعت برداشت، ماندم. طرماح هم رفت و گفت بازمی‌گردد ولی من نرفتم که قول بازگشت بدهم. تا فردا ظهر یا عصر هم ماندم و جنگیدم. پیاده بودم و دو نفر پیاده را به درک فرستادم. همان موقع هم بود که دعایم کرد و گفت: «خداوند از اهل‌بیت پیامبر صلی‌ا‌..علیه بهترین پاداش‌ها را به تو ارزانی دارد.» تا آنجا که می‌توانستم یاری‌اش کنم ماندم ولی وقتی همه‌ یارانش شهید شدند و جز مخدرات خیام کسی نمانده بود، جنگیدن و نجنگیدن من چه فرقی داشت؟ مگر می‌توانستم جلوی خیل سوار و پیاده‌ای که برابر خیام صف کشیده بودند را بگیرم؟ از آن هزاران، ده‌بیست نفری را هم از هستی ساقط می‌کردم، مگر به حالش فرقی می‌کرد؟
ماندم تا آنجا که بتوانم کاری کنم، وقتی امام خودش ماند و اهل بیتش و آن همه سرباز، دیگر چند ضربه شمشیر من چه فایده‌ای داشت؟ اذن گرفتم، پرسید که چگونه می‌روم؟ اسبم را پنهان کرده بودم پشت خیمه‌ام. گفت: «برو ولی سریع، به اندازه‌ای فاصله بگیر که ندای تنهایی و هل من ناصرم به گوشت نرسد.»  به تاخت رفتم. از مهلکه گریختم. می‌ماندم که چه کار کنم برایش؟ چه نیازی به من داشت وقتی نتیجه همان بود که حالا اتفاق افتاده؟ نیازی به من نداشت. نمی‌دانم آن زمان که قبل از رسیدن به کربلا در یکی ازمنزل‌ها مرا دید و گفت یاری‌اش کنم نیازی داشت؟ به بقیه، به زهیر و حبیب و سلمان نیازی داشت؟ او جانشین همان پیامبری بود که قرآن می‌گفت «حریصٌ علیکم» است. (توبه ۱۲۸)



زهیر بن قین بجلی
شمشیر را حمایل کرد و چرخی زد، شبیه جوانی‌اش شده بود، مثل همان زمان‌ها که تازه زندگیمان بهم گره خورده بود. با لبخند پرسید: «چطورم؟»
کمی مکث کردم و جواب دادم: «مثل همان روزها که پاشنه در خانه پدرم را می‌کندی.»
زد زیر خنده. همان‌گونه که می‌خندید به سوی مدخل خیمه رفت؛ عجیب بود که در این وضعیت می‌توانست انقدر آسوده بخندد، انگار نه انگار که به ضیافت تیغ و دشنه می‌رود. با لبخندی کم جان پاسخ خنده‌اش را دادم و نگاهم را به قدمهایش گره زدم.
سوار بر اسب شد و به میمنه رفت. با نگاهی از جلودار سپاه رخصت گرفت و به دل میدان زد...
با رجز شروع کرد، همه منتظر بودند که به دل لشکر بزند... ولی نه! شروع به موعظه کرد! انگار که منتظر کسی بود، از همان روزی که قافله‌مان با قافله هاشمیان گره خورد، منتظر بود. هر روز بعد از غروب نگاه به مسیر کوفه می‌دوخت، می‌گفتم: «در انتظار که هستی؟» می‌گفت: «رفاعه.» می‌گفتم: «کدام رفاعه؟» با غیظ جواب می‌داد: «مگر قبیله ما چند رفاعه دارد؟ فرزند شداد دیگر، روزی نبود که در کوفه مرا به همراهی فرزند علی علیه‌السلام  دعوت نکند و هر روز به کنایه از من جواب نشود که ما عثمانی‌ها را چه کار با فرزند علی علیه‌السلام، مگر می‌شود نیاید؟»
حبیب آمد، مسلم رسید ولی فرزند شداد نیامد... سپاه مقابل گمان می‌کرد که سیاهه سپاهشان ترس به قلب فرزند قین انداخته ولی به گمانم دوباره منتظر بود، منتظر کسانی که باید امروز در کربلا حیات می‌گرفتند، ولی مرگ در تابوت منازلشان را ارجح یافتند.



طرماح بن عدی
صدا در طول راه هم سفرش بود. از بین درختان، کوه‌ها و بیابان های پر از خار و خاشاک می‌گذشت و یک‌راست می‌نشست توی قلبش. اما آرام نمی گرفت مثل درد می‌پیچید توی قفسه سینه و نفس کشیدنش را سخت می‌کرد. ایستاد از اسب پیاده شد، قدری آب خورد اما صدا بغض شد در گلویش، از آن بغض‌ها که نه می‌توانی فرو بدهی و نه اشک می‌شوند. دوباره سوار شد و به تاخت و سرعت بیشتری به سمت کوفه راه افتاد. چهره دخترکش با  آن خنده های شیرین از خاطرش بیرون نمی رفت. حالا هم که آذوقه‌ها را به آنها رسانده بود خیالش از همیشه راحت‌تر بود. فقط می‌رفت که به او برسد. او پسر علی. همان که سال‌ها یار و مدافعش بود. همان که به خود می‌بالید که جلوی دشمنانش در می‌آید، حالا پسرش را با یاران اندک بین هزارها هزار  سپاهی دشمن تنها گذاشته بود. با خود گفت: «کاش کس دیگری را پی آذوقه‌ها فرستاده بودم.» -زود برگرد.
هنوز تا شهر راه مانده بود که سیاهی عظیمی را دید. نمی‌توانست فکری کند. به لشکریان روبه‌رو که حالا نزدیک شده بودند گفت: «عازم کوفه‌ام به قصد یاری حسین.» برخی به او خندیدند، برخی طعنه زدند، برخی هم دلشان برای او سوخت. یکی از میان جمعیت گفت: «چه آمده ای؟! سر حسین و یارانش رهسپار کوفه است.» دیگر هیچ نمی‌شنید هیچ نمی‌دید، هیچ فکری نمی‌کرد، فقط صدا بود و صدا، صدا بود و صدا.
-ای طرماح! اگر قصد رفتن داری زود برگرد...
ضمیمه کلیک