نسخه Pdf

تقاطع قفسه

در دوران سامری هستیم و موسی رفته کوه طور

تقاطع قفسه

 داشتم کتابفروشی را ترک می‌کردم که مصطفی را دیدم. مصطفی از آن رفقای عجیب و دوست‌داشتنی من است که در میان کتاب‌ها پیدایش کرده‌ام و پیش‌ که رفتیم دلبستگی‌های مشترکمان ما را به هم نزدیک و نزدیک‌تر کرده است. یادم می‌آید وقتی متوجه شدم مصطفی درگیر ترمیم و بازسازی گنبدهای حرم ائمه است به داشتن همچین دوستی افتخار می‌کردم و با غرور این قضیه را همه جا می‌گفتم. باری هم برای سفری چند روزه که به همین منظور به عراق داشت سراغم آمد و چند کتاب برای مطالعه در آن مدت از من طلب کرد. یکی از آن کتاب‌ها که «غریب‌قریب» بود را هنوز هم به خاطر دارم. کتابی که قصه ساخت حرم امام رضا علیه السلام از اولین چراغی که بالای قبر روشن شده تا عصر حاضر را روایت می‌کند.
با مصطفی جلوی قفسه نهضت عاشورا گرم صحبت درباره کتاب‌ها بودیم. درباره کارهای علی‌اصغر علوی صحبت می‌کردیم که به کتاب گنبد مستجاب رسیدیم. کتابی که به فلسفه اجابت دعا زیر گنبد می‌پردازد. وقتی درباره این کتاب صحبت می‌کردم آقایی که جلوی قفسه، کنار ما سرگرم ورق زدن کتاب‌ها بود جذب توضیحاتی که درباره کتاب می‌دادم شد و از ما تقاضا کرد که اگر ممکن است کتاب را ببیند. مصطفی کتاب را به وی داد. مردی ریزنقش، با موهای جو گندمی و چهره‌ای آرام و صدایی متین.
خیلی باادب و بامحبت به مصطفی گفت: ان‌شاءالله بری کربلا.
مصطفی گفت: کربلا که فعلا... دیگر ادامه نداد و بعد از لحظاتی سکوت گفت: ان‌شاءا....
مرد گفت در دوران سامری هستیم.
و با همان صدای آرام ادامه داد موسی رفته کوه طور و ما هم...
کتاب را به مصطفی برگرداند. فقط همین یک جلد مانده بود. مصطفی گفت شما بردارید.
گفت: من بعدا میام می‌برم. فقط یک سؤال دارم؟ شما کارتون چیه؟
همچنان با ادب و متانت و تواضعی عجیب و عذرخواهی بابت کنجکاوی‌اش صحبت می‌کرد و گفت کنجکاوی‌ام دلایلی دارد. مصطفی گفت: معلم و معمار هستم.
پرسید: این کتاب‌ها را چرا می‌خوانید؟!
مصطفی دلایلش را گفت.  بعد از شنیدن، از جیبش اسکناس‌هایی بیرون آورد و ورق زد. گمانم این بود که دارد حین گفت‌وگو با ما پول‌هایش را مرتب می‌کند. یک 500تومانی به مصطفی داد و یکی به من و گفت این پول‌ها از داخل ضریح رسیده و من خادم حرم حضرت عباس هستم. دلم فرو ریخت.  اشک در چشمانم حلقه زد.  مصطفی هم حال مرا داشت. هردو حسابی غافلگیر شده بودیم. موبایلش را بیرون آورد و آخرین عکس‌هایش کنار ضریح حضرت عباس را نشانمان داد. حالا من که خیلی وقت بود آماده شده بودم تا کتابفروشی‌ را به مقصد خانه ترک کنم و در واقع مشغول رفتن بودم، حسابی کنار این خادم مؤدبِ «سقای آب و ادب» زمین‌گیر شده بودم و محو خاطرات و صحبت‌هایش که بوی رؤیاها و آرزوهایم را می‌داد. خب من هنوز هم آرزو دارم این شهر و کشور را به مقصد هم‌جواری با کربلا ترک کنم. تا همین امروز هم وطنم (منظور کشوری است که در آن متولد شده‌ام) را تنها به مقصد کربلا ترک کرده‌ام و در رؤیاهایم ساکن سرزمین نینوا هستم. گرم صحبت شده بودیم. چقدر مؤدب و متواضع بود. آرامش عجیبی در وجودش موج می‌زد.
باهم غریبه نبودیم. یک دنیا حرف داشتیم. البته من فقط شنونده بودم. دیرم شده بود. همسرم منتظرم بود. باید باهم جایی می‌رفتیم. مدتی که گذشت، بعد از گرفتن شماره و اطلاعات برای محکم و ماندگار کردن این ارتباط از وی جدا شدم. ولی دلم پیشش مانده بود.
حالا مدت‌ها از آن اتفاق و آن روز گذشته است و ما حسابی باهم رفیق شده‌ایم. او هنرمند است. خطاط، نقاش، دلبر و البته کنار خادمی، در مرمت و کارهای اجرایی و بنایی‌های حرم‌ها هم درگیر است. وقتی به کربلا و نجف و کاظمین مسافرت می‌کند که مدام هم در رفت و آمد است، برایم مدام فیلم و عکس می‌فرستد و به نوعی مرا همراه خود می‌برد و برمی‌گرداند. تا دلتان بخواهد هم سوغاتی‌های شگفت‌انگیز و باورنکردنی برایم آورده است.
مصاحبت با وی از چند جنبه برایم لذتبخش است:
اول این‌که بوی دلدار می‌دهد.
دوم این‌که مطالعه و کتاب و فرهنگ مسئله‌اش است و این مساله از همان سؤال «این کتاب‌ها را چرا می‌خوانید؟!» برایم واضح و نمایان شده است. راستی ما این کتاب‌ها را برای چه می‌خوانیم؟!
سوم این‌که او را می‌توانم مؤدب‌ترین و متواضع‌ترین انسانی که در تمام زندگی‌ام دیده‌ام بنامم. این حجم ادب و تواضع مرا به یاد همان آقایی می‌اندازد که وی خادم درگاهش است.
در کتابی خواندم که حضرت عباس و امام حسین دنبال گرفتارها می‌گردند تا از آنها دستگیری کنند.
به گمانم حتی اگر فرار کنیم یا جایی پنهان شویم هم در پی ما خواهند بود. شاید آخرش از روی کَرَم دستمان را بگیرند و بیرون بکشند از منجلابی که هر روز بیشتر در آن فرو می‌رویم.
ضمیمه چار دیواری