نسخه Pdf

مزد ترس

قسمت اول

مزد ترس

چند روزی به وضع‌حمل نگار مانده‌بود. همسرش رامین هر روز که به شرکت می‌رفت، مدام با نگار در تماس بود و از حال او باخبر می‌شد و نگرانش بود. صبح روز دوشنبه، رامین حدود ساعت هشت‌ونیم از خانه بیرون آمد. نگار احساس سنگینی و درد داشت. فکر کرد طبیعی است و اهمیتی نداد. نمی‌خواست همسرش را نگران کند. نزدیک زایمانش بود و این دردها به قول دکتر طبیعی بود. رامین مثل همیشه سفارش‌های لازم را به نگار کرد و از خانه خارج شد. نگار از پشت پنجره همسرش را دید که با ماشین از پارکینگ خارج شد. دستی به روی شکمش کشید و لبخند زد. اما انگار دردی همه وجودش را گرفت و یکباره آرام شد. رامین صدای موزیکش را زیاد کرده‌بود و خوشحال و سرمست از این‌که به زودی دخترش پا به این دنیا می‌گذارد، به سمت شرکت ‌رفت و ساعت 10 به آنجا رسید. در طول مسیر دوبار با همسرش صحبت کرد اما نگار باز هم حرفی از درد مرموز نزد که همسرش نگران شود. رامین پشت میزش نشست. خواست رایانه را روشن کند که صدای زنگ تلفن همراهش بلند شد. ناله‌های نگار را که از پشت تلفن شنید، نگران شد. کیفش را برداشت و به سمت خانه راه افتاد. رامین با سرعت زیادی رانندگی می‌کرد. یک بار هم چراغ قرمز را رد کرد. تلاش می‌کرد خودش را از هر مسیری زودتر به خانه برساند. همه حواسش پیش نگار بود. آنها یک بار فرزندشان را در هفت ماهگی از دست داده‌بودند. نباید آن اتفاق دوباره تکرار می‌شد.
به خانه که رسید، نگار را به هر زحمتی بود، روی صندلی عقب خواباند. نگار این روزها نبود مادرش را بیشتر احساس می‌کرد. بار اولی که باردار شده‌بود، مادر مثل پروانه به دور او می‌چرخید. اما سانحه‌ای که برای پدر و مادرش در جاده شمال پیش آمد باعث شد نگار در هفت ماهگی به بارداری اش پایان بدهد و دیگر گذرش به جاده‌های شمالی نیفتد. روی صندلی عقب خودرو دراز کشیده‌بود و از درد به خودش می‌پیچید. رامین که استرس و نگرانی امانش را بریده‌بود، مدام از آینه به همسرش نگاه می‌کرد و سعی داشت با جملاتش او را دلداری بدهد.« عزیزم طاقت بیار. الان می‌رسیم. به دختر کوچولوی قشنگ‌مون فکر کن که به‌زودی بغلش می‌کنی. به نظرت به من شبیه میشه یا تو؟»
رامین سعی داشت خودش را از هر میانبری به بیمارستان برساند. وارد یک خیابان فرعی شد. صورت نگار از درد عرق کرده‌بود و با شنیدن این جملات سعی می‌کرد لبخند بزند. یکباره از شدت درد فریاد زد و با فریاد او رامین نگاهش را به سمت او برگرداند و با تصادف ماشین به خودش آمد. رامین دعا می‌کرد حسش اشتباه باشد و با کسی تصادف نکرده‌باشد. نمی‌دانست به همسرش رسیدگی کند یا از خودرو پیاده شود و ببیند چه اتفاقی افتاده. هیچ کسی در خیابان نبود. از خودرو پیاده شد و با ترس به اطراف نگاه کرد. مردی میانسال بیهوش روی زمین افتاده‌بود و سرش غرق در خون  بود. نگاهش به خانمی افتاد که روی بالکن ایستاده‌بود و با تلفن صحبت می‌کرد. آن زن عصبانی بود و فریاد می‌زد و متوجه تصادف و رامین نشده‌بود. نگاه رامین به داخل خودرو و نگار که بیهوش بود،افتاد. صدای زنگ تلفن‌همراهش را شنید. تصمیمش را گرفت. سوار ماشین شد و به سرعت از آنجا دور شد.
به محض رسیدن به بیمارستان نگار را به اتاق بردند و رامین روی صندلی پشت در اتاق عمل نشست و سرش را میان دستانش گرفت. همه حواسش به نگار و نوزادی بود که هنوز به دنیا نیامده‌است. چقدر برای به دنیا آمدن دخترشان برنامه‌ریزی کرده‌بود. اما انگار دخترک عجول‌ بود و می‌خواست چند روز زودتر به این دنیای پر از ماجرا قدم بگذارد.
رامین ماجرای تصادف با پیرمرد را به طور کل فراموش کرده‌بود. سرانجام نوزاد به دنیا آمد. رامین همین که دخترش را در آغوش گرفت، تمام استرس‌ها و نگرانی‌هایش به پایان رسید. هیچ چیز نمی‌توانست این حال خوب را از آنها بگیرد. نگار که بی‌حال و خسته‌بود کمی بعد خوابید و رامین از اتاق خارج شد تا با مادرش صحبت کند. نگاه رامین به پیرمردی افتاد که روی صندلی نشسته بود و دسته‌گلی در دست داشت. با دیدن او همه چیز را به خاطر آورد و تمام بدنش یخ کرد. دیگر صدای مادر را نمی‌شنید. نگاه پیرمرد با رامین تلاقی کرد و به او لبخند زد. به سمت اتاق نگار رفت. نگار آرام خوابیده‌بود. به قسمت پرستاری آمد و گفت: من همسر خانمی هستم که یک ساعت پیش زایمان کرد. اتاق 205.
پرستار لبخند زد و گفت: تبریک می‌گم. یه دختر خوشگل و پرسروصدا هم بود. خدا براتون حفظش کنه.
رامین هم تشکر کرد و گفت: من یکی دو ساعت می‌رم جایی کار دارم و برمی گردم. همسرم استراحت می‌کنه. اگه بیدار شد بهش بگین من زود برمی‌گردم. نمی‌خوام تماس بگیرم بیدارش
کنم، ممنون.
رامین از بیمارستان خارج و سوار خودرویش شد. یکدفعه سر یک خیابان توقف کرد. ممکن بود کسی او و ماشین را دیده‌باشد. به همین خاطر ماشین را پارک کرد و بقیه راه را پیاده رفت. قدم‌هایش را به سختی برمی‌داشت و در دلش دعا کرد آن پیرمرد زنده‌ باشد. به اطراف نگاهی کرد تا ببیند کسی متوجه او می‌شود یا نه. نگران و مضطرب بود. به همان خیابان لعنتی رسید. به اطراف خوب نگاه کرد. چند پسربچه در حال فوتبال‌بازی کردن بودند. یک راننده وانت هم با بلندگویش در حال بازار گرمی برای میوه‌هایی بود که می‌فروخت. پسربچه‌ای در حالی که نان بربری در دست داشت و تکه‌ای از آن را می‌خورد از کنارش عبور کرد. رامین یکباره او را صدا زد و گفت: آقا پسر!
پسربچه برگشت و گفت: با من بودین؟
رامین لبخند زد و گفت: بله. خوبی پسرم؟ می‌خواستم بدونم پیرمردی رو که امروز اینجا تصادف کرد، کجا بردن؟
پسربچه از همه‌جا بی‌خبر سرش را خاراند و گفت: نمی‌دونم. مگه اینجا تصادف شده؟
رامین با همان لبخند تصنعی‌اش گفت: نه فکر کنم من اشتباه کردم.
پسربچه انگار فکری به ذهنش رسیده‌باشد گفت: شاید مریم خانوم بدونه.
رامین: مریم‌خانوم کیه؟
پسربچه با اشاره به یکی از خانه‌ها گفت: خونه‌اش اونجاست. بابام میگه مریم خانوم یواشکی همه جارو نگاه می‌کنه. حتما  او همه چیزو دیده.
رامین از ترس این‌که کسی او را دیده‌باشد از پسربچه تشکر کرد و به سرعت از آنجا دور شد تا جایی که فراموش کرد ماشینش را در کدام خیابان‌ پارک کرده‌است.
ادامه دارد
ضمیمه چار دیواری