نسخه Pdf

مهربانی‌هایی بدون مرز

مهربانی‌هایی بدون مرز



 سرش را با خستگی تكان می‌دهد و می‌گوید: «واقعا الان دو روز گذشته، اما هنوز هیچ چیزی سر جایش نیست. تقریبا ۴۸ساعت است كه داریم غرفه‌ها را آماده می‌كنیم، می‌توانم بگویم هیچ‌چیزی را برایمان آماده نكرده بودند و همه كارها را خودمان انجام دادیم.» صحبت‌های اجمل عازم، رئیس اتحادیه ناشران افغانستان كه تمام می‌شود، نگاهی به دور و برم می‌اندازم كه پر است از كتاب و غرفه‌هایی كه چندین نفر در حال كار هستند. در همه غرفه‌ها هم پرچم ایران و افغانستان كنار هم قرار گرفته است. افغانستان امسال مهمان ویژه نمایشگاه كتاب تهران شده، اما تقریبا هیچ چیزی برای‌شان آماده نیست. همه در حال كار هستند و با اصراری كه دارم در كنارشان قرار می‌گیرم تا غرفه‌ها زودتر مرتب شوند، همین‌طور كه كتاب‌ها را در قفسه‌ها می‌چینم، می‌شنوم كه با هم صحبت می‌كنند و از مهمان‌نوازی ایرانی‌ها می‌گویند چقدر این مدت برای همه چیز كمك‌شان كرده‌اند. بین حرف‌های‌شان می‌روم و می‌پرسم: «یعنی از همه برخورد ایرانی‌ها با خودتان رضایت دارید؟ الان همین محیط نمایشگاه اذیت‌تان نمی‌كند كه هیچ چیز آماده نیست.» كمی مكث می‌كنند و بالاخره یكی از دخترها جواب می‌دهد و می‌گوید: «بالاخره بی‌مهری هم می‌بینیم، اما توقعی نداریم. ما خیلی از ایرانی‌ها ممنون هستیم كه این‌قدر به ما لطف داشتند و ما را در كنارشان پذیرفته‌اند. همین مهمان نمایشگاه كتاب شدن، نشان از این محبت به ما دارد. من چند سالی است به خاطر درس خواندن در ایران هستم و دانشجوی دانشگاه تهرانم، به نظرم نباید بدبین باشیم. محبتی كه به ما می‌شود، خیلی بیشتر از نامهربانی‌ها است.» حرف‌هایش كه تمام می‌شود، همه دوستانش تشویقش می‌كنند و تاییدی بر صحبت‌هایش می‌زنند و می‌گویند با نجمه موافق‌اند. كارها رو به اتمام است، برای خداحافظی دنبال آقای عازم می‌گردم تا از فرصتی كه دادند در كنارشان باشم، تشكر كنم. در حال باز كردن یك كارتن است و وقتی صدایش می‌كنم، با همان محبت همیشگی كه در چهره‌اش وجود دارد، كنارم می‌آید و می‌گوید: «از حرف‌های اولی كه زدم، ناراحت نشوید، كمی عصبی شده بودم. به عنوان رئیس اتحادیه افغانستان به اینجا آمده‌ام و واقعا منتظر بودم همه چیز آماده باشد، اما فقط چند آهن نصب شده است. یادم می‌آید برای اولین بار كه در نمایشگاه كتاب فرانكفورت شركت كردیم، هیچ كاری برای برپایی غرفه نداشتم و فقط چیدمان كتاب‌ها را انجام دادیم.» حرف‌هایش را تایید می‌كنم و باز هم می‌گوید: «اما این را هم بدان كه من عاشق ایران و همه ایرانی‌ها هستم، چون همیشه در كنار ما هستند و هوای‌مان را دارند.» چند ساعتی است كه كنارشان هستم و ساعت آخر كار نمایشگاه است. همان‌طور كه از بین غرفه‌ها می‌گذرم و تلاش، خنده و خوشرویی‌شان را می‌دیدم بیشتر یاد این جمله رضا امیرخانی در جانستان كابلستان می‌افتم كه می‌گفت: «هربار وقتی از سفری به ایران برمی‌گردم، دوست دارم سر فرو بیفكنم و بر خاك سرزمینم بوسه‌ای بیفشانم ... این اولین‌بار بود كه چنین حسی نداشتم ... برعكس، پاره‌ای از تنم را به‌جا گذاشته بودم، پشت خطوط مرزی، خطوط بی‌راه و بی‌روح مرزی ...، خطوط «مید این بریطانیای كبیر!» پاره‌ای از نگاه من، مانده بود در نگاه دخترِ هشت‌ماهه ... بلاكش هندوكش ...»
ضمیمه نوجوانه