کتابفروشی فقط یک فروشگاه نیست ما کتابفروشها با یک معضل زیبا و جذاب در کتابفروشی مواجهیم
در مجاورت کتابها
شاید پیش خودتان بگویید معضل مگر زیبا و جذاب میشود؟! خُب برای شما خواهم گفت:«افراد زیادی هستند که کتابفروشی را نه به عنوان مکانی برای خرید کتاب بلکه به عنوان مکانی برای گشتوگذار و چرخیدن لابهلای کتابها فرض میکنند.» تا اینجای کار که نه تنها هیچ مشکلی نیست که اصلا خیلی هم عالی و حتی متعالی است، واقعا فرض زیبایی هم هست. در این میان بعضی لابهلای کتابها چرخ میزنند، بعضی روی صندلی مینشینند و فکر میکنند یا در خیالاتشان سیر میکنند، بعضی هم پشت میزهای خالی کتابفروشی یا روی نیمکتهای گوشه و کنار مینشینند و چیزهایی مینویسند؛ البته که تعداد زیادی از این جمعیت هم به عکس گرفتن در میان قفسهها و با کتابها مشغول میشوند.تا اینجای کار هیچ معضلی وجود ندارد و همه چیز طبق قاعده و خوب پیش میرود و اصلا مورد پسند بنده و به شدت هم خواستنی و روحیه دهنده است.
معضل مربوط به دسته زیر است؛ آنها که میآیند و قصد دارند کتابهای کتابفروشی را در همین مدتی که در کتابفروشی حضور دارند و البته بعضا چندین و چند ساعت هم میشود، مطالعه کنند. البته این دسته افراد از آن کسانی که کتابها را به قصد شناختنشان تورق میکنند متمایز هستند؛ اینجاست که برخلاف میلمان و بنابر تعهدی که نسبت به تمام مشتریها و صاحبان آینده کتابها داریم باید به این دوستان تذکر دهیم که کتابفروشی نباید تبدیل به کتابخانه شود؛ تذکری که دادنش برای همه ما به حدی سخت و جانفرساست که به همدیگر پاس میدهیم و از زیر بار اجرایش طفره میرویم. البته برای حل این معضل تدابیر زیادی هم اندیشیدیم که جواب نداد. مثلا تعدادی از کتابهای پرفروش را از موجودی فروشگاه خارج کرده و در قفسههایی چیدیم تا این افراد از این کتابها برای مطالعه کتابی را برگزینند. که خب عموما دوست دارند که از داخل قفسههای کتابفروشی و از بین تعداد زیادی کتاب، کتابی برای مطالعه انتخاب کنند. حتی به بعضی گفتم:«بگویید چه کتابی میخواهید، خودم از کتابخانه شخصی یا از جای دیگری برایتان میآورم و مطالعه کنید و بعد به من بدهید.» خب از آن جایی که این افراد عموما معاشرتی نبوده و خجالتی هستند محقق نشد.
به بعضی هم کتابخانه معرفی کردیم که خب متاسفانه کتابخانههای ما مکانهای جذابی برای عموم مردم نیستند و صرفا تبدیل به مکانی برای پشت کنکوریها، دانشجویان، پژوهشگران یا معدود افرادی که بیشتر دنبال امانت گرفتن کتاب هستند و خیلی قصد استفاده از فضا و سالن مطالعه را ندارند، شده و کمتر، مکانی جذاب برای گشتن و نشستن و سیر کردن هستند.
ولی خب این افراد به کتاب و کتابفروشی پناه آوردهاند و بین تمام مکانهای عالم میخواهند در کتابفروشی و با مطالعه کتاب زمان را سپری کنند. این است که این آدمها خیلی برای من جذاب هستند. در بین آنها از همه اقشار هم دیده میشود؛ فیلسوف، کارگردان، بازیگر، گرافیست، کارگر، سرباز، کارمند، خانهدار، دانشجو و کارتنخواب؛ مثلا همین اواخر خانم مسن و محترمی مدتها مینشست و کتابها را پیش ما مطالعه میکرد. وقتی یکی از همکاران از باب رفاقت وارد شد و موضوع را برایش طرح کرد، رویهاش را تغییر داد و کتاب را میخرید و دوباره مینشست همینجا میخواند و وقتی میرفت، کتاب را میبرد و روز بعد دوباره با همان کتاب میآمد تا تمام شود.با هیچکدام از ما هم وارد گفتوگو نمیشد. تا اینکه مشکلی شخصی برای من پیش آمد و چند روزی کتابفروشی نرفتم. وقتی بعد از چند روز رفتم، داخل کتابفروشی بود. جلو آمد و گفت: «خیلی نگرانت بودم. چند روز است نیامدی. »
من که از توجه و محبتش جا خورده بودم، مشکلم را برایش گفتم و مختصر گفتوگویی باهم داشتیم. با اینکه تا به حال یک کلمه هم باهم حرف نزده بودیم حس عجیبی به وی داشتم. گویی یکی از بستگان و نزدیکانم بود. اینقدر آدم عجیب و شگفتانگیز و بزرگی در نظرم آمد که دلم میخواست به پاس بودنش تمام کتابفروشی را یکجا به او هدیه کنم.
القصه باید تدبیری برای از دست ندادن این معدود آدمهای خاص و ویژه بیابم. شاید روزی کتابفروشی را تبدیل به پاتوقی برای این افراد کردم. باید راهکاری پیدا کنم که هم کتابفروشی، کتابفروشی بماند و هم جایگاهی برای این افراد که ظاهرا و به هر دلیلی به جای کتابخانه، کتابفروشی را با همان کاربری کتابخانه میخواهند داشته باشد؛ چون معتقدم کتابفروشی، فقط یک فروشگاه برای عرضه کالایی با عنوان کتاب نیست.
معضل مربوط به دسته زیر است؛ آنها که میآیند و قصد دارند کتابهای کتابفروشی را در همین مدتی که در کتابفروشی حضور دارند و البته بعضا چندین و چند ساعت هم میشود، مطالعه کنند. البته این دسته افراد از آن کسانی که کتابها را به قصد شناختنشان تورق میکنند متمایز هستند؛ اینجاست که برخلاف میلمان و بنابر تعهدی که نسبت به تمام مشتریها و صاحبان آینده کتابها داریم باید به این دوستان تذکر دهیم که کتابفروشی نباید تبدیل به کتابخانه شود؛ تذکری که دادنش برای همه ما به حدی سخت و جانفرساست که به همدیگر پاس میدهیم و از زیر بار اجرایش طفره میرویم. البته برای حل این معضل تدابیر زیادی هم اندیشیدیم که جواب نداد. مثلا تعدادی از کتابهای پرفروش را از موجودی فروشگاه خارج کرده و در قفسههایی چیدیم تا این افراد از این کتابها برای مطالعه کتابی را برگزینند. که خب عموما دوست دارند که از داخل قفسههای کتابفروشی و از بین تعداد زیادی کتاب، کتابی برای مطالعه انتخاب کنند. حتی به بعضی گفتم:«بگویید چه کتابی میخواهید، خودم از کتابخانه شخصی یا از جای دیگری برایتان میآورم و مطالعه کنید و بعد به من بدهید.» خب از آن جایی که این افراد عموما معاشرتی نبوده و خجالتی هستند محقق نشد.
به بعضی هم کتابخانه معرفی کردیم که خب متاسفانه کتابخانههای ما مکانهای جذابی برای عموم مردم نیستند و صرفا تبدیل به مکانی برای پشت کنکوریها، دانشجویان، پژوهشگران یا معدود افرادی که بیشتر دنبال امانت گرفتن کتاب هستند و خیلی قصد استفاده از فضا و سالن مطالعه را ندارند، شده و کمتر، مکانی جذاب برای گشتن و نشستن و سیر کردن هستند.
ولی خب این افراد به کتاب و کتابفروشی پناه آوردهاند و بین تمام مکانهای عالم میخواهند در کتابفروشی و با مطالعه کتاب زمان را سپری کنند. این است که این آدمها خیلی برای من جذاب هستند. در بین آنها از همه اقشار هم دیده میشود؛ فیلسوف، کارگردان، بازیگر، گرافیست، کارگر، سرباز، کارمند، خانهدار، دانشجو و کارتنخواب؛ مثلا همین اواخر خانم مسن و محترمی مدتها مینشست و کتابها را پیش ما مطالعه میکرد. وقتی یکی از همکاران از باب رفاقت وارد شد و موضوع را برایش طرح کرد، رویهاش را تغییر داد و کتاب را میخرید و دوباره مینشست همینجا میخواند و وقتی میرفت، کتاب را میبرد و روز بعد دوباره با همان کتاب میآمد تا تمام شود.با هیچکدام از ما هم وارد گفتوگو نمیشد. تا اینکه مشکلی شخصی برای من پیش آمد و چند روزی کتابفروشی نرفتم. وقتی بعد از چند روز رفتم، داخل کتابفروشی بود. جلو آمد و گفت: «خیلی نگرانت بودم. چند روز است نیامدی. »
من که از توجه و محبتش جا خورده بودم، مشکلم را برایش گفتم و مختصر گفتوگویی باهم داشتیم. با اینکه تا به حال یک کلمه هم باهم حرف نزده بودیم حس عجیبی به وی داشتم. گویی یکی از بستگان و نزدیکانم بود. اینقدر آدم عجیب و شگفتانگیز و بزرگی در نظرم آمد که دلم میخواست به پاس بودنش تمام کتابفروشی را یکجا به او هدیه کنم.
القصه باید تدبیری برای از دست ندادن این معدود آدمهای خاص و ویژه بیابم. شاید روزی کتابفروشی را تبدیل به پاتوقی برای این افراد کردم. باید راهکاری پیدا کنم که هم کتابفروشی، کتابفروشی بماند و هم جایگاهی برای این افراد که ظاهرا و به هر دلیلی به جای کتابخانه، کتابفروشی را با همان کاربری کتابخانه میخواهند داشته باشد؛ چون معتقدم کتابفروشی، فقط یک فروشگاه برای عرضه کالایی با عنوان کتاب نیست.