یک اربعین دیگر هم گذشت؛ ما ماندیم و روایتهای اربعینی تحریریه قفسه کتاب
بزرگراه آزادگان
ما درزمانی زندگی میکنیم که همه موجودات حسین(ع) را میشناسند و برایش احترام قائل هستند. دنیای ما دنیایی است که در آن دستگاه سیدالشهدا(ع) را ماورای همه داراییهای عالم میدانند و عشق را با روایت او تفسیر میکنند. بهارمان تولد او و خزانمان شهادت بیمثل و مانند اوست. حالا حسین(ع) یک اربعین دیگر، عاشقانی را به دنبال خود کشیده است و مجالی برای عاشقی به آنها داده است. اینجا اربعین و روایتهایی که در ادامه میخوانید، محصول عشق به حسین و خانواده اوست. اعضای تحریریه قفسه کتاب، کلمات را در این عشقبازی بهصف کردهاند و از شما دعوت میکنند همپای قلمهایشان در عشق به سیدالشهدا شناور شوید.
مسح شفا
طاهره راهی - متوجه نشدم چه میگوید. نه من عربی بلد بودم، نه او فارسی میدانست. تازهرسیده بودم و از گرما جانی نمانده بود. زنی عرب با نوزادی در آغوش، از همان لحظه که نشستم و به پشتی تکیه دادم، آمد و مدام به عربی چیزهایی گفت. تنها من و او در موکب بودیم و کودکانی در سنین مختلف که بزرگترینشان شاید به دوم دبستان میرسید.اطرافمان میچرخیدند و به عینک، کوله و کیف کوچک دوربینم دست میزدند و با لبخندی همراه با خجالت، فرار میکردند. خسته بودم، سقف سرم از تابش خورشید داغکرده و عرق از همهجایم سرازیر شده بود. متحیر و گرمازده به زن نگاه میکردم؛ شاید دلش به رحم آید و لیوانی آب برایم بیاورد. هرجا رفته بودم، بدون آنکه زبان بازکنم و چیزی بخواهم، انواع اشربه و اطعمه مهیا بود اما در این موکب کوچک که تنها دو اتاق داشت، گویا چیزی نبود. گفتم: «مای، مای بارد، تشنهام.» زن انگار نشنید. باز تکرار کردم. اینبار یکی از دختربچهها از اتاق دوم پارچ آبی آورد. یک پارچ آب تگری! صدای برخورد تکههای یخ باهم در آب، همانند رقص زنجبیلها در جام شراب بهشتی از چشمه سلسبیل، برایم سمفونی مسحورکنندهای بود:(وَیُسْقَوْنَ فیهَا کَأْسًا کَانَ مزَاجُهَا زَنْجَبیلًا*عَیْنًا فیهَا تُسَمَّى سَلْسَبیلًا). اما اینبار هم بهجای آنکه پارچ آب و لیوان را برای من بیاورد، آنها را روی تاقچه گذاشت. از گرما، تشنگی و خستگی کلافه شده بودم. ایستادم. زن هم. هنوز اولین قدم را برنداشته بودم که دستم را گرفت و اجازه نداد حرکت کنم. ناگهان انگار که چیزی یادش آمده باشد، چشمانش برقی زد، انگشتش را به زبانش زد و روی پیشانی نوزادش کشید. بعد آرامآرام همان جمله عربی را تکرار کرد. جملهای جادویی که مرا سحر کرد: «مسحی تفالچ عَلی گصَّت بنتی لشفاء». من ازجمله او تنها مسح و شفا را متوجه شدم، اما با کاری که کرد، اصل حرفش را. همینکه عمل او را تکرار کردم و انگشت آغشته به آب دهانم را آرام به پیشانی نوزاد کشیدم، دخترک، لیوان به دست به من لبخند زد.
2 بلوک تا مرگ
سیدعلیمدد زیدی - پنجشش سال پیش، هنگامیکه فرزندان نامشروع ابنطُلَقاء، شیلنگ و تختههایشان را در عراق و شام ول کرده بودند، به اذن باریتعالی کولهمان جمع شد و رحل سفرمان در موسم مراسم چهلم بهسوی سرزمین عراق بسته شد. اولین چیزی که پس از سلوکات معنوی بین کلمات هویدا میشد، شرح حیرتانگیزی از سرمای استخوانسوز بود و آن فرزندان نامشروع. به خیالشان با تهدید قتال و ترقهبازی میتوانستند راه را خالی از رهرو کنند اما امان از این خیالات خام. شرح قصه ما نیز حکایت یکی از این خیالات خام است که در آن سفر پرماجرا از کنار گوشمان گذر کرد؛ شبی در حال بازگشت از حرم به موکب بودیم که در میانه راه بین کلمات همزبانانمان کلیدواژه انفجار گوشمان را به بازی گرفت؛ از ظاهر امر برمیآمد که عامل انتحاری بهقصد پرتاب کوکتل مولوتف وارد حرم شده و همینکه دست را به زیر لباس برده، زوار به عنایت جناب علمدار(ع) هوشیار شدند و حقش را کف دستش قراردادند، اما این پایان ماجراهای آن شب نبود. مسیر را ادامه دادیم و به موکب رسیدیم. لاکهای دفاعی در برابر سرما را کندیم و بهخواب رفتیم؛ چشمانم به مرتفعترین قلل گرما رسیده بود که ناگهان زمین دچار لرزشی شدید شد. به گمان اینکه گرفتار زلزله شدیم نیمپلکی باز کردم. هیچ، همه سالم و سلامت به رویاپردازی ادامه میدادند. با نگاه خوشبینانه که همهیبتی بهسان خودم در بین زوار سقوط کرده، ادامه سکانس آخر خوابم را از سر گرفتم تا اینکه با لگدهای نمازگزاران دوباره سریال نصفه ماند. از خیمه خارج شدم، ماتم برد. از زمینی در حدفاصل دو بلوکی محل اسکانمان دود بلند میشد. پرسوجویی کردیم و مکشوف شد که خمپارهای قرار بوده حواله مواکب منطقه طویرج بشود اما به مدد پروردگار و تعجیل دواعش، مهمان نخلستان همسایه شده و نیمهشب ما را به لرزه انداخته بود...
شال عمانی
محمدصالح سلطانی - فکر میکردم چفیه است. یعنی اساسا هر پارچه بلندی را که نقشهای مربعی داشته باشد، چفیه صدا میکردم. طول کشید تا بفهمم این پارچههای سیاه با طرحهای چهارخانه برای خودشان اسم دارند. شال عمانی برای سفر اربعین ضروری بود چون هم کار سایهبان را میکرد، هم گاهی وقتها جای بالش یا روانداز را میگرفت، اگر لازم بود سفره یا جانماز هم میشد و خلاصه آچارفرانسه زائر پیاده بود. یک مشکی با طرحهای آبی پررنگش را از مشهد خریدم و بعد از متبرککردنش با ضریح امامرضا، بردم عتبات. تماممسیر اربعین ۹۷ را کنارم بود و کارم را راه میانداخت. دوستش داشتم و در آن سفر با تمام ضریحهای مقدسی که دیدم متبرکش کردم. چیز خاصی شده بود، یکتکه پارچه که نور را در کاظمین و کربلا و نجف و مشهد لمس کرده. سال بعد هم اولین همسفر قطعی مسیر اربعین بود. آن سال قبل شروع پیادهروی رفتیم سامرا و کلکسیون تبرکاتش را کامل کردم.شال من در ابتدای پیادهروی اربعین ۹۸، هفت امام و یک حضرت عباس را زیارت کرده بود. روز آخر کربلا دیدم سفر تمام میشود بدون اینکه من به ضریح امام دست زده باشم. رفتم وسط شلوغی. شال هم روی دوشم بود و برای رسیدن به ضریح انتظار میکشید. از گوشهای راه باز شد و خودم را انداختم در بغل امام و پسرانش. وقتی از ازدحام بیرون آمدم و دستی به گردنم کشیدم، شال عمانیام سرجایش نبود. احتمالا که نه، قطعا افتاده بود زیر پای زائران دم ضریح. راهی برای برگشتن و پیداکردنش نداشتم. شال همانجا کنار امام شهید، مجاور شد. قبل از اینکه سفر تمام شود، از بازار کربلا یک شال عمانی دیگر خریدم. این یکی با طرح سبز مغزپستهای روی پارچه سیاه. شال جدیدم دو سال است دارد خاک میخورد و دلتنگی میکشد. یعنی میبینم روزی را که شال سبز جدید هم مثل برادر بزرگتر آبیاش، مجاور امام شهید شود؟
آن 4 زن بهشتی
آسیه تقویپور- روبهروی حسینیه ایستادهام. پسر 10ماههام آرام در آغوشم به خوابرفته است. آنقدر خستهام که اختیار قدمهایم را ندارم. از سفر پیادهروی اربعین برگشتهایم. اتفاقات چند ساعت قبل در ذهنم رژه میرود. شب است. در ماشین نشستهایم. خستگی از سر و رویم میبارد. همسرم گرفتار مسمومیت شدیدی شده و خواب است. دوست همسرم هم خواب و تنها راننده چشم به جاده بیدار. من هی میخوابم و بیدار میشوم، یعنی میخواهم بیدار بمانم اما نمیتوانم. ماشین مدام پیچ میخورد. من هم که گاهی چشمانم باز میشود مردمانی را میبینم که کنار جاده آتش روشن کردهاند و پیاده به سمت مرز میروند. بالاخره به ایلام میرسیم به یک حسینیه. نزدیک ساعت 4 صبح. پسرم تمام مدت در ماشین خواب بود، مطمئنم به محض رسیدن به حسینیه بیدار میشود و من باید تا صبح کنارش باشم، یعنی روال این بوده همیشه. سعی میکنم حواسم را جمع کنم. به آخرین پله میرسم. چهار زن سیاهپوش به من نزدیک میشوند. نمیدانم خوابم یا بیدار، رؤیاست یا بیداری، انگار از قبل منتظرم بودهاند. یکی وسایلم را میگیرد. یکی برایم جای خواب میاندازد. یکی پسرم را بغل میکند. آخری با مهربانی میگوید: «شام خوردی؟» من جواب میدهم: «فقط میخواهم بخوابم.» به بقیه میگوید: «بریم خیلی خسته است، خوابش میآید. میروند.اما آن یکی طاقت نمیآورد و بشقاب غذایی لذیذ برایم میآورد. راه نمیروند انگار. مثل ابر میخرامند و رفع حوائج میکنند. صورتشان را نمیبینم، نمیدانم از خستگی است یا چیز دیگر. کمی غذا میخورم، پسرم هم همچنان خواب است. من هم چشمهایم میرود. صبح با زنگ همسرم از خواب بیدار میشوم،آن چهار زن را نمیبینم،گویی شیفتشان تمامشده و دیگران جای آنها را گرفتهاند. وسایل را جمع میکنم، پسرم را که سرحال و شاد مشغول شیطنت در فضای وسیع حسینیه است، بغل میکنم و بیرون میروم. این چهار زن را نمیتوانم فراموش کنم. بهشتی بودند به گمانم. بیشتر شبها، بهخصوص شبهایی که خیلی خستهام یادشان رهایم نمیکند. با یادشان مست میشوم از خوشی. آرامش میگیرم. این چهار زن سیاهپوش بهشتی را نمیتوانم فراموش کنم. خودشان میگفتند خادم زائران حسینند...
روایت ۲۲ هممسیر
فاطمه افتخاری- خیلی دوست دارم حالا بعد از گذشت دو سال از اولینبار خوانش کتاب «به سفارش مادرم»، احسان حسینینسب را ببینم و از او بپرسم این بار هم اگر موقعیت سفر اربعین برایش پیش بیاید، باز هم به اصرار مادر راهی این سفر میشود یا از آن سفر تا به امروز چیزی درون او تغییر کرده است؟
به سفارش مادرم از آن جهت ویژه است که نیامده تا شعار بدهد، نیامده که راوی یک سفر عرفانی و دلی باشد، آمده تا روایتهای نزدیک به واقعیت آدمهای مختلف را چه به وسیله کلام و چه بهوسیله عکسها بهتصویر بکشد. احسان حسینینسب پیش از آنکه دلداده این سفر باشد یک راوی است؛ راویای که با چشمهای باز انسانهای حاضر در مسیر پیادهروی اربعین را میبیند، سر صحبت را با آنها باز میکند، داستان حضورشان را مینویسد و سپس با عکسی از آدمهای این روایتها، مخاطب را رها میکند. همچنین او در این سفرنامه موفق به ایجاد گرههای داستانی میشود که توقعش را وسط متن یک سفرنامه نداریم؛ وی بهمدد گرهها و تعلیقهایی که در زندگی آدمهای روایتهایش وجود دارد، گره و تعلیقی را در کتاب بهوجود میآورد و سبب جذابیت دوچندان آن بهعنوان یک سفرنامه میشود.
اربعین؛ طوبی لکم
اسماعیل بندهخدا- داستان «اربعین طوبی» داستان واقعی زندگی پرفرازونشیب زنی است که ماجراهای تلخ و شیرین زیادی به سرش آمده است. به قول خودش، هر 40روز یک گره به کار زندگیاش میافتد و هر40روز دستی از غیب گرههایش را میگشاید. از همان کودکی که پدرش را در جریان کودتای ۲۸مرداد از دست میدهد تا همین چند سال پیش که قرار است به سفر اربعین برود. زنی به نام طوبی که زاده تهران و ایرانیالاصل است اما در نوجوانی و پس از فوت پدرش، همسر مردی عراقی شده و راهی این کشور میشود و باقی عمرش را در بصره و در کنار هووی عراقیاش زندگی میکند.
اربعین طوبی، گامبهگام شما را به عمق تاریخ مشترک دو سرزمین ایران و عراق میبرد و از گذشتههای دور سخن میگوید تا همین امروز که عاشقان حسینی با پای پیاده به سوی قبله دلها در حرکتند؛ از شهید نواب صفوی و فداییان اسلام و ارتباط همسر طوبی با این شخصیتها تا شهید چمران و لبنان و بسیاری از رزمندگانی که راه 100 ساله را یک شبه رفتند و ارتباط آن با فرزند طوبی؛ از اعزام اجباری سربازان شیعه عراقی و پسران طوبی توسط صدام برای جنگ با ایران، از جنگ کویت و اختناق وحشتناک رژیم بعث صدام تا حماسههای شنیدنی مدافعان حرم و شهدای اهل سنت در برابر داعشیهای جنایتکار که همه این ماجراها در کنار هم، داستانی جذاب و خواندنی را از زندگی طوبی برای ما به تصویر میکشد.
خاکی دامنگیر
نعیمه سیلواری - احتمالا زمانی که این متن را میخوانی یک روز از اربعین حسینی گذشته است. ولی هنوز دلت پر از قصه است که امسال قسمت نشده راهی سفر پیادهروی شوی. یکسریها هم آن گوشه کنارهای دلشان بساط غرغر به باعث و بانیهای پیچیدگی سفر امسال به پاست. شاید پیشنهاد سفری که برایت دارم نتواند اندوهت را بشوید ولی قول میدهم مرهم دلتنگی باشد و حال دل را خوش کند. برای آغاز سفر باید همراه «فائضه غفار حدادی» شوی. راوی کتاب «سر بر خاک دهکده» که بلیتی است۱۶۸ صفحهای برای سفر به شهری کوچک به اندازه یک دهکده. حدادی همان نویسنده کتاب «دهکده خاکبرسر» است که در جایی از عالم انگار همه چیز برایش قلب میشود؛ حتی نام کتابی که ظرف روایت اوست. نویسنده با نگاهی جزئینگر و جذاب، خاطرات خود را از این سفر با زبانی صمیمی بازگو میکند. این بار قرار نیست روزمرگیهای یک زن ساکن کشوری در دل اروپا را بخوانیم. قصه دیاری است در همین نزدیکیها که شاید با تمام زیباییهایش بارها در میانه راه از خستگی ناله کنی یا حتی پشیمان شوی از آمدن، آفرین! غفار حدادی عازم سفر اربعین است. قرار نیست شاهد توصیفات عجیب و شاعرانگی باشیم. او هر چه دیده و در دلش گذشته را به چاشنی شیطنت، اشک و لبخند برایمان تعریف کرده است. اوج زیبایی کتاب، توصیف شکوه و نظم مراسم اربعین در شهر کربلاست، همان شهری که آن را مانند دهکدهای تشبیه کرده که در آن روز تمام مردم دنیا را در آغوش میگیرد. به تدبیر شهرداری که نمیتواند کسی جز علمدار کربلا باشد.
لبخند برادهها
فاطمه عارفنژاد - با همه شوخی، با پیادهروی اربعین هم شوخی؟ بله! رضا عیوضی کپیرایتر، نویسنده و طنزپرداز جوانی است که حتی در کتاب اربعینیاش هم از شوخی و مزاح دست برنداشته. او در اربعین۹۴ همراه تیمی 20نفره از فعالان فرهنگی، از مرز زمینی عازم عراق شد. مؤسسه فرهنگی مواسات پشت این سفر جمعی بود و بعد هم، خاطرات آن اربعین پرماجرا را در مجموعهای سه جلدی به نام روایت برادهها به چاپ رساند. «او یافت مرا» دفتر اول مجموعه و سفرنامه رضا عیوضی است.در این کتاب نویسنده با دفترچه خاطراتی در دست و کولهای از بیتجربگی بر دوش برای اولینبار پا در طریقالحسین گذاشته است. حالا شما مشکلات پیشبینی نشده مسیر را در تعداد اعضای این گروه شوخوشنگ ضرب کنید، بعد نتیجه را با شیطنتهای راهوبیراه خود آقای عیوضی و جاذبههای آن کنگره بینالمللی جمع بزنید. حاصلش میشود کتابی جمعوجور که بیتعارف از سختیهای لذیذ پیادهروی حرف میزند. نثرش بسیار ساده است و اشک و لبخندش درهم تنیده. از حق هم نگذریم، لحن طنزآلودش هیچجا سر از بیاحترامی در نیاورده. میشود در یکی دو نشست خواندش، پابهپای تیم موکبها را رد کرد، با زوار خارجی عکس یادگاری گرفت، از بیخوابی و بدندرد عذاب کشید و دست آخر از کنار عمود معروف۱۳۹۹،چشم در چشم گنبد طلایی علمدار همه دلتنگیها را بارید. این روضههای کاغذی شاید سهم ما جاماندههای اربعین است. ما کربلاندیدههایی که هرسال خودمان را لابهلای سفرنامهها و روایتهای اربعینی گم میکنیم، بلکه شریک شدن در تجربه دیگران مرهمی روی زخم جاماندنمان باشد.
طاهره راهی - متوجه نشدم چه میگوید. نه من عربی بلد بودم، نه او فارسی میدانست. تازهرسیده بودم و از گرما جانی نمانده بود. زنی عرب با نوزادی در آغوش، از همان لحظه که نشستم و به پشتی تکیه دادم، آمد و مدام به عربی چیزهایی گفت. تنها من و او در موکب بودیم و کودکانی در سنین مختلف که بزرگترینشان شاید به دوم دبستان میرسید.اطرافمان میچرخیدند و به عینک، کوله و کیف کوچک دوربینم دست میزدند و با لبخندی همراه با خجالت، فرار میکردند. خسته بودم، سقف سرم از تابش خورشید داغکرده و عرق از همهجایم سرازیر شده بود. متحیر و گرمازده به زن نگاه میکردم؛ شاید دلش به رحم آید و لیوانی آب برایم بیاورد. هرجا رفته بودم، بدون آنکه زبان بازکنم و چیزی بخواهم، انواع اشربه و اطعمه مهیا بود اما در این موکب کوچک که تنها دو اتاق داشت، گویا چیزی نبود. گفتم: «مای، مای بارد، تشنهام.» زن انگار نشنید. باز تکرار کردم. اینبار یکی از دختربچهها از اتاق دوم پارچ آبی آورد. یک پارچ آب تگری! صدای برخورد تکههای یخ باهم در آب، همانند رقص زنجبیلها در جام شراب بهشتی از چشمه سلسبیل، برایم سمفونی مسحورکنندهای بود:(وَیُسْقَوْنَ فیهَا کَأْسًا کَانَ مزَاجُهَا زَنْجَبیلًا*عَیْنًا فیهَا تُسَمَّى سَلْسَبیلًا). اما اینبار هم بهجای آنکه پارچ آب و لیوان را برای من بیاورد، آنها را روی تاقچه گذاشت. از گرما، تشنگی و خستگی کلافه شده بودم. ایستادم. زن هم. هنوز اولین قدم را برنداشته بودم که دستم را گرفت و اجازه نداد حرکت کنم. ناگهان انگار که چیزی یادش آمده باشد، چشمانش برقی زد، انگشتش را به زبانش زد و روی پیشانی نوزادش کشید. بعد آرامآرام همان جمله عربی را تکرار کرد. جملهای جادویی که مرا سحر کرد: «مسحی تفالچ عَلی گصَّت بنتی لشفاء». من ازجمله او تنها مسح و شفا را متوجه شدم، اما با کاری که کرد، اصل حرفش را. همینکه عمل او را تکرار کردم و انگشت آغشته به آب دهانم را آرام به پیشانی نوزاد کشیدم، دخترک، لیوان به دست به من لبخند زد.
2 بلوک تا مرگ
سیدعلیمدد زیدی - پنجشش سال پیش، هنگامیکه فرزندان نامشروع ابنطُلَقاء، شیلنگ و تختههایشان را در عراق و شام ول کرده بودند، به اذن باریتعالی کولهمان جمع شد و رحل سفرمان در موسم مراسم چهلم بهسوی سرزمین عراق بسته شد. اولین چیزی که پس از سلوکات معنوی بین کلمات هویدا میشد، شرح حیرتانگیزی از سرمای استخوانسوز بود و آن فرزندان نامشروع. به خیالشان با تهدید قتال و ترقهبازی میتوانستند راه را خالی از رهرو کنند اما امان از این خیالات خام. شرح قصه ما نیز حکایت یکی از این خیالات خام است که در آن سفر پرماجرا از کنار گوشمان گذر کرد؛ شبی در حال بازگشت از حرم به موکب بودیم که در میانه راه بین کلمات همزبانانمان کلیدواژه انفجار گوشمان را به بازی گرفت؛ از ظاهر امر برمیآمد که عامل انتحاری بهقصد پرتاب کوکتل مولوتف وارد حرم شده و همینکه دست را به زیر لباس برده، زوار به عنایت جناب علمدار(ع) هوشیار شدند و حقش را کف دستش قراردادند، اما این پایان ماجراهای آن شب نبود. مسیر را ادامه دادیم و به موکب رسیدیم. لاکهای دفاعی در برابر سرما را کندیم و بهخواب رفتیم؛ چشمانم به مرتفعترین قلل گرما رسیده بود که ناگهان زمین دچار لرزشی شدید شد. به گمان اینکه گرفتار زلزله شدیم نیمپلکی باز کردم. هیچ، همه سالم و سلامت به رویاپردازی ادامه میدادند. با نگاه خوشبینانه که همهیبتی بهسان خودم در بین زوار سقوط کرده، ادامه سکانس آخر خوابم را از سر گرفتم تا اینکه با لگدهای نمازگزاران دوباره سریال نصفه ماند. از خیمه خارج شدم، ماتم برد. از زمینی در حدفاصل دو بلوکی محل اسکانمان دود بلند میشد. پرسوجویی کردیم و مکشوف شد که خمپارهای قرار بوده حواله مواکب منطقه طویرج بشود اما به مدد پروردگار و تعجیل دواعش، مهمان نخلستان همسایه شده و نیمهشب ما را به لرزه انداخته بود...
شال عمانی
محمدصالح سلطانی - فکر میکردم چفیه است. یعنی اساسا هر پارچه بلندی را که نقشهای مربعی داشته باشد، چفیه صدا میکردم. طول کشید تا بفهمم این پارچههای سیاه با طرحهای چهارخانه برای خودشان اسم دارند. شال عمانی برای سفر اربعین ضروری بود چون هم کار سایهبان را میکرد، هم گاهی وقتها جای بالش یا روانداز را میگرفت، اگر لازم بود سفره یا جانماز هم میشد و خلاصه آچارفرانسه زائر پیاده بود. یک مشکی با طرحهای آبی پررنگش را از مشهد خریدم و بعد از متبرککردنش با ضریح امامرضا، بردم عتبات. تماممسیر اربعین ۹۷ را کنارم بود و کارم را راه میانداخت. دوستش داشتم و در آن سفر با تمام ضریحهای مقدسی که دیدم متبرکش کردم. چیز خاصی شده بود، یکتکه پارچه که نور را در کاظمین و کربلا و نجف و مشهد لمس کرده. سال بعد هم اولین همسفر قطعی مسیر اربعین بود. آن سال قبل شروع پیادهروی رفتیم سامرا و کلکسیون تبرکاتش را کامل کردم.شال من در ابتدای پیادهروی اربعین ۹۸، هفت امام و یک حضرت عباس را زیارت کرده بود. روز آخر کربلا دیدم سفر تمام میشود بدون اینکه من به ضریح امام دست زده باشم. رفتم وسط شلوغی. شال هم روی دوشم بود و برای رسیدن به ضریح انتظار میکشید. از گوشهای راه باز شد و خودم را انداختم در بغل امام و پسرانش. وقتی از ازدحام بیرون آمدم و دستی به گردنم کشیدم، شال عمانیام سرجایش نبود. احتمالا که نه، قطعا افتاده بود زیر پای زائران دم ضریح. راهی برای برگشتن و پیداکردنش نداشتم. شال همانجا کنار امام شهید، مجاور شد. قبل از اینکه سفر تمام شود، از بازار کربلا یک شال عمانی دیگر خریدم. این یکی با طرح سبز مغزپستهای روی پارچه سیاه. شال جدیدم دو سال است دارد خاک میخورد و دلتنگی میکشد. یعنی میبینم روزی را که شال سبز جدید هم مثل برادر بزرگتر آبیاش، مجاور امام شهید شود؟
آن 4 زن بهشتی
آسیه تقویپور- روبهروی حسینیه ایستادهام. پسر 10ماههام آرام در آغوشم به خوابرفته است. آنقدر خستهام که اختیار قدمهایم را ندارم. از سفر پیادهروی اربعین برگشتهایم. اتفاقات چند ساعت قبل در ذهنم رژه میرود. شب است. در ماشین نشستهایم. خستگی از سر و رویم میبارد. همسرم گرفتار مسمومیت شدیدی شده و خواب است. دوست همسرم هم خواب و تنها راننده چشم به جاده بیدار. من هی میخوابم و بیدار میشوم، یعنی میخواهم بیدار بمانم اما نمیتوانم. ماشین مدام پیچ میخورد. من هم که گاهی چشمانم باز میشود مردمانی را میبینم که کنار جاده آتش روشن کردهاند و پیاده به سمت مرز میروند. بالاخره به ایلام میرسیم به یک حسینیه. نزدیک ساعت 4 صبح. پسرم تمام مدت در ماشین خواب بود، مطمئنم به محض رسیدن به حسینیه بیدار میشود و من باید تا صبح کنارش باشم، یعنی روال این بوده همیشه. سعی میکنم حواسم را جمع کنم. به آخرین پله میرسم. چهار زن سیاهپوش به من نزدیک میشوند. نمیدانم خوابم یا بیدار، رؤیاست یا بیداری، انگار از قبل منتظرم بودهاند. یکی وسایلم را میگیرد. یکی برایم جای خواب میاندازد. یکی پسرم را بغل میکند. آخری با مهربانی میگوید: «شام خوردی؟» من جواب میدهم: «فقط میخواهم بخوابم.» به بقیه میگوید: «بریم خیلی خسته است، خوابش میآید. میروند.اما آن یکی طاقت نمیآورد و بشقاب غذایی لذیذ برایم میآورد. راه نمیروند انگار. مثل ابر میخرامند و رفع حوائج میکنند. صورتشان را نمیبینم، نمیدانم از خستگی است یا چیز دیگر. کمی غذا میخورم، پسرم هم همچنان خواب است. من هم چشمهایم میرود. صبح با زنگ همسرم از خواب بیدار میشوم،آن چهار زن را نمیبینم،گویی شیفتشان تمامشده و دیگران جای آنها را گرفتهاند. وسایل را جمع میکنم، پسرم را که سرحال و شاد مشغول شیطنت در فضای وسیع حسینیه است، بغل میکنم و بیرون میروم. این چهار زن را نمیتوانم فراموش کنم. بهشتی بودند به گمانم. بیشتر شبها، بهخصوص شبهایی که خیلی خستهام یادشان رهایم نمیکند. با یادشان مست میشوم از خوشی. آرامش میگیرم. این چهار زن سیاهپوش بهشتی را نمیتوانم فراموش کنم. خودشان میگفتند خادم زائران حسینند...
روایت ۲۲ هممسیر
فاطمه افتخاری- خیلی دوست دارم حالا بعد از گذشت دو سال از اولینبار خوانش کتاب «به سفارش مادرم»، احسان حسینینسب را ببینم و از او بپرسم این بار هم اگر موقعیت سفر اربعین برایش پیش بیاید، باز هم به اصرار مادر راهی این سفر میشود یا از آن سفر تا به امروز چیزی درون او تغییر کرده است؟
به سفارش مادرم از آن جهت ویژه است که نیامده تا شعار بدهد، نیامده که راوی یک سفر عرفانی و دلی باشد، آمده تا روایتهای نزدیک به واقعیت آدمهای مختلف را چه به وسیله کلام و چه بهوسیله عکسها بهتصویر بکشد. احسان حسینینسب پیش از آنکه دلداده این سفر باشد یک راوی است؛ راویای که با چشمهای باز انسانهای حاضر در مسیر پیادهروی اربعین را میبیند، سر صحبت را با آنها باز میکند، داستان حضورشان را مینویسد و سپس با عکسی از آدمهای این روایتها، مخاطب را رها میکند. همچنین او در این سفرنامه موفق به ایجاد گرههای داستانی میشود که توقعش را وسط متن یک سفرنامه نداریم؛ وی بهمدد گرهها و تعلیقهایی که در زندگی آدمهای روایتهایش وجود دارد، گره و تعلیقی را در کتاب بهوجود میآورد و سبب جذابیت دوچندان آن بهعنوان یک سفرنامه میشود.
اربعین؛ طوبی لکم
اسماعیل بندهخدا- داستان «اربعین طوبی» داستان واقعی زندگی پرفرازونشیب زنی است که ماجراهای تلخ و شیرین زیادی به سرش آمده است. به قول خودش، هر 40روز یک گره به کار زندگیاش میافتد و هر40روز دستی از غیب گرههایش را میگشاید. از همان کودکی که پدرش را در جریان کودتای ۲۸مرداد از دست میدهد تا همین چند سال پیش که قرار است به سفر اربعین برود. زنی به نام طوبی که زاده تهران و ایرانیالاصل است اما در نوجوانی و پس از فوت پدرش، همسر مردی عراقی شده و راهی این کشور میشود و باقی عمرش را در بصره و در کنار هووی عراقیاش زندگی میکند.
اربعین طوبی، گامبهگام شما را به عمق تاریخ مشترک دو سرزمین ایران و عراق میبرد و از گذشتههای دور سخن میگوید تا همین امروز که عاشقان حسینی با پای پیاده به سوی قبله دلها در حرکتند؛ از شهید نواب صفوی و فداییان اسلام و ارتباط همسر طوبی با این شخصیتها تا شهید چمران و لبنان و بسیاری از رزمندگانی که راه 100 ساله را یک شبه رفتند و ارتباط آن با فرزند طوبی؛ از اعزام اجباری سربازان شیعه عراقی و پسران طوبی توسط صدام برای جنگ با ایران، از جنگ کویت و اختناق وحشتناک رژیم بعث صدام تا حماسههای شنیدنی مدافعان حرم و شهدای اهل سنت در برابر داعشیهای جنایتکار که همه این ماجراها در کنار هم، داستانی جذاب و خواندنی را از زندگی طوبی برای ما به تصویر میکشد.
خاکی دامنگیر
نعیمه سیلواری - احتمالا زمانی که این متن را میخوانی یک روز از اربعین حسینی گذشته است. ولی هنوز دلت پر از قصه است که امسال قسمت نشده راهی سفر پیادهروی شوی. یکسریها هم آن گوشه کنارهای دلشان بساط غرغر به باعث و بانیهای پیچیدگی سفر امسال به پاست. شاید پیشنهاد سفری که برایت دارم نتواند اندوهت را بشوید ولی قول میدهم مرهم دلتنگی باشد و حال دل را خوش کند. برای آغاز سفر باید همراه «فائضه غفار حدادی» شوی. راوی کتاب «سر بر خاک دهکده» که بلیتی است۱۶۸ صفحهای برای سفر به شهری کوچک به اندازه یک دهکده. حدادی همان نویسنده کتاب «دهکده خاکبرسر» است که در جایی از عالم انگار همه چیز برایش قلب میشود؛ حتی نام کتابی که ظرف روایت اوست. نویسنده با نگاهی جزئینگر و جذاب، خاطرات خود را از این سفر با زبانی صمیمی بازگو میکند. این بار قرار نیست روزمرگیهای یک زن ساکن کشوری در دل اروپا را بخوانیم. قصه دیاری است در همین نزدیکیها که شاید با تمام زیباییهایش بارها در میانه راه از خستگی ناله کنی یا حتی پشیمان شوی از آمدن، آفرین! غفار حدادی عازم سفر اربعین است. قرار نیست شاهد توصیفات عجیب و شاعرانگی باشیم. او هر چه دیده و در دلش گذشته را به چاشنی شیطنت، اشک و لبخند برایمان تعریف کرده است. اوج زیبایی کتاب، توصیف شکوه و نظم مراسم اربعین در شهر کربلاست، همان شهری که آن را مانند دهکدهای تشبیه کرده که در آن روز تمام مردم دنیا را در آغوش میگیرد. به تدبیر شهرداری که نمیتواند کسی جز علمدار کربلا باشد.
لبخند برادهها
فاطمه عارفنژاد - با همه شوخی، با پیادهروی اربعین هم شوخی؟ بله! رضا عیوضی کپیرایتر، نویسنده و طنزپرداز جوانی است که حتی در کتاب اربعینیاش هم از شوخی و مزاح دست برنداشته. او در اربعین۹۴ همراه تیمی 20نفره از فعالان فرهنگی، از مرز زمینی عازم عراق شد. مؤسسه فرهنگی مواسات پشت این سفر جمعی بود و بعد هم، خاطرات آن اربعین پرماجرا را در مجموعهای سه جلدی به نام روایت برادهها به چاپ رساند. «او یافت مرا» دفتر اول مجموعه و سفرنامه رضا عیوضی است.در این کتاب نویسنده با دفترچه خاطراتی در دست و کولهای از بیتجربگی بر دوش برای اولینبار پا در طریقالحسین گذاشته است. حالا شما مشکلات پیشبینی نشده مسیر را در تعداد اعضای این گروه شوخوشنگ ضرب کنید، بعد نتیجه را با شیطنتهای راهوبیراه خود آقای عیوضی و جاذبههای آن کنگره بینالمللی جمع بزنید. حاصلش میشود کتابی جمعوجور که بیتعارف از سختیهای لذیذ پیادهروی حرف میزند. نثرش بسیار ساده است و اشک و لبخندش درهم تنیده. از حق هم نگذریم، لحن طنزآلودش هیچجا سر از بیاحترامی در نیاورده. میشود در یکی دو نشست خواندش، پابهپای تیم موکبها را رد کرد، با زوار خارجی عکس یادگاری گرفت، از بیخوابی و بدندرد عذاب کشید و دست آخر از کنار عمود معروف۱۳۹۹،چشم در چشم گنبد طلایی علمدار همه دلتنگیها را بارید. این روضههای کاغذی شاید سهم ما جاماندههای اربعین است. ما کربلاندیدههایی که هرسال خودمان را لابهلای سفرنامهها و روایتهای اربعینی گم میکنیم، بلکه شریک شدن در تجربه دیگران مرهمی روی زخم جاماندنمان باشد.