بچهها خیلی زود همه چیز را باور میکنند، با آنها شوخی یا بازیهای خطرناک نکنید
صدا، دوربین، حرکت!
آخرین امتحان که دیکته بود را دادم و مثل یک کمی که چه عرض کنم، خیلی خوشحالتر از حد استاندارد اینطرفوآنطرفپران از مدرسه بیرون زدم و به خانه رسیدم. مادر، امین را برده بود حمام تا با لایهبرداری چند سانتیمتری از روی پوستش، برای یک هفته پیشرو خیالش راحت باشد. راحت و بیدغدغه مانتو و مقنعهام را پرت کردم کنج اتاق و روی تخت ولو شدم.
از چند روز قبل ساکها را بسته بودیم. مادر برای خودش، من، امین و پدر لباس جمع کرده بود. پدر هم به عمو گفته بود آچار و چراغقوه و کلمن را خودش برمیدارد که انگار میخواست مثل مسابقههای بیمزه آن زمان با این سه تا جمله بسازد، وگرنه هیچ ربطی به هم نداشتند.
چهارشنبه صبح، عمو، زنعمو و دخترعموهایم جلوی در خانه منتظر ما بودند تا همه با پیکان خاکستری عموجان برای عروسی پسرعمهمان راهی شهرستان شویم. ما فامیلهای شهری داماد بودیم و همه منتظرمان بودند تا مثلا با ورودمان سطح مهمانی کمی بالا برود. مادر خیلی به ما رسیده بود و میخواست همانطور که قرار است توی مهمانی به نظر برسیم، مادر مهدیه هم همینطور!
عموجان رانندگی میکرد. پدر صندلی جلو نشسته بود. مادر خیار پوست میگرفت میداد جلو، پدر رویش نمک میپاشید و میداد دست عمو. زنعمو هم به قول خودش تلاش میکرد چهار تا خندق بلا را که همان شکمهای ما بودند پر کند. لقمه نان و پنیر میپیچید برایمان، نارنگی پوست میگرفت و تخمه توی مشتهایمان میریخت، غافل از اینکه این بازی خطرناکی است که با معده بچهها میکند.
پدر و عمو با آقای خواننده توی ضبط همخوانی میکردند و ادعا میکردند: «خونه بیتو خونه نیست قبر منه، صبر ایوب زمون صبر منه» اما معلوم بود که خیلی هم جدی نیستند و لبخند روی لبهایشان بود.
اول کار که هنوز پاهایمان به گزگز نیفتاده و به خواب نرفته بود، خیلی خوشحال بودیم و خوشمیگذشت. هنوز حال و حوصله همهمان سر جایش بود. من و مهدیه تند و تند بیخ گوش هم پچپچ میکردیم و برای عروسی نقشه میکشیدیم. هانیه که از ما یک سالی بزرگتر بود زد زیر گریه و میخواست توی نقشههای ما شریک شود اما ما با هم صمیمیتر بودیم و او را راه نمیدادیم. مادر به من و زنعمو به مهدیه چشم غره رفتند و هرکدام شان سعی داشتند بفهمانند آدم باشیم و هانیه را دیوانه نکنیم!
پدر و عمو ولکن نبودند و همینطور دو سه تا آهنگ بعدی را همخوانی میکردند و حوالی آهنگ سوم بودند که خواننده میخواست سازش را بردارد و برود و پایین چشمه بنشیند که امین اعلام کرد یک دارد و خیلی زود در تحقیقات تکمیلی مشخص شد شاید هم دو باشد. دقیقا نمیدانست و همین دقیق ندانستن نگرانیها را بیشتر میکرد! مادر از پدر خواست گوشهای نگهدارند تا تکلیف امین روشن شود. عمو هم توضیح داد گردنهها را که رد کند میایستد تا همه پیاده شویم و هوایی تازه کنیم.
امین به خودش میپیچید. پای من خواب رفته بود و هانیه را سقلمه میزدم که آنطرفتر برود. زنعمو اخمی به من کرد که توی یک وجب جا آنقدر وول نخورم. جاده سربالایی بود و یک 18چرخ جلوی ماشینها افتاده بود. ما و ماشینهای سواری مثل مورچههای بهصفشده لخلخکنان پشت سرش میرفتیم.
همه چیز علیه ما بود. امین طاقتش و مادر حوصلهاش سر رفته بود. امین به گریه افتاده بود. من پاهایم را از دست داده بودم. مادر از کنار در پدر را سقلمه میزد. هانیه توی گوش مهدیه قول دستبند مهرهنارنجی را میداد تا از نقشههایمان برای عروسی سردرآورد. عموجان چای میخواست. زنعمو زیر چهار جفت پای خواب و بیدار دنبال فلاسک میگشت و آن 18چرخ پر از بار همچنان راه را سد کرده بود و ما نه راه پس داشتیم، نه راه پیش.
من آنوقتها نمیدانستم جاده ترانزیت یعنی چه، ولی هرچه بود چیزی بود که پدر همیشه برای تعریفکردن از شهرستانمان جلوی غریبهها پزش را میداد. یک چیزی انگار که میگفت جادهابریشم از توی حیاط خانه ما عبور میکند اما آن لحظه داشت هرچه جاده ترانزیت و راننده بیملاحظه بود را فحش ریز و درشت میداد.
...
... پیشنهاد داد که پشت کامیونها را بخوانیم. مادر به کمکش آمد و گفت: «اصلا فال میگیریم، هر چی نوشته بود فال اون کسی میشه که نوبتشه!» برای بچههایی که اینقدر وا رفته بودند مثل نوشابه انرژیزا بود یک بازی سرگرمکننده. جان تازه گرفتیم. انگار سفر از اول شروع شده بود و همه چیز خوب پیش میرفت، الا امین که دستبردار نبود.
مادر باز به پدر یادآور شد که بچه دارد میترکد و خیلی تحت فشار است. پدرم که علاوه بر ترافیک، سر و صدای ما هم کلافهاش کرده بود یک کمی از کوره دررفت و یک کمی با صدای بلند، جوری که بقیه به آن داد و بیداد میگویند توضیح داد که ایکاش کمتر میخورد و ماجرای کاه و کاهدان در میان بود که در همین هاگیر واگیر زنعمو برای اینکه حواس همه را پرت کند بلند گفت: «اوناها، اونا کامیون، زود زود انتخاب کنید که نوبت کیه؟» و هنوز معلوم نکرده بودیم اول چه کسی شروع کند و نمیدانستیم نوبت کداممان است.
عمو با آن نفسهای بندآمده پیکانی که تا خرخره مسافر داشت به کامیون نزدیک میشد. سعی داشت بدون اینکه دور ماشین گرفته شود سبقت بگیرد که مادرم بلندبلند نوشته پشت کامیون را خواند که: «صدا، دوربین، حرکت ...» جمله پشت کامیون تمام نشده بود که امین آنرا بهعنوان یک دستور تلقی کرد و با لبخندی ملیح گفت: «آخیش ...»
مهمانهای شهری خانواده داماد چطور و با چه سر و وضعی به عروسی رسیده بودند بماند. هنوز هم صدای جیغهای مادرم توی سرم است که میخواست با این همه مصیبت به عروسی فامیل شوهرش برود.
از چند روز قبل ساکها را بسته بودیم. مادر برای خودش، من، امین و پدر لباس جمع کرده بود. پدر هم به عمو گفته بود آچار و چراغقوه و کلمن را خودش برمیدارد که انگار میخواست مثل مسابقههای بیمزه آن زمان با این سه تا جمله بسازد، وگرنه هیچ ربطی به هم نداشتند.
چهارشنبه صبح، عمو، زنعمو و دخترعموهایم جلوی در خانه منتظر ما بودند تا همه با پیکان خاکستری عموجان برای عروسی پسرعمهمان راهی شهرستان شویم. ما فامیلهای شهری داماد بودیم و همه منتظرمان بودند تا مثلا با ورودمان سطح مهمانی کمی بالا برود. مادر خیلی به ما رسیده بود و میخواست همانطور که قرار است توی مهمانی به نظر برسیم، مادر مهدیه هم همینطور!
عموجان رانندگی میکرد. پدر صندلی جلو نشسته بود. مادر خیار پوست میگرفت میداد جلو، پدر رویش نمک میپاشید و میداد دست عمو. زنعمو هم به قول خودش تلاش میکرد چهار تا خندق بلا را که همان شکمهای ما بودند پر کند. لقمه نان و پنیر میپیچید برایمان، نارنگی پوست میگرفت و تخمه توی مشتهایمان میریخت، غافل از اینکه این بازی خطرناکی است که با معده بچهها میکند.
پدر و عمو با آقای خواننده توی ضبط همخوانی میکردند و ادعا میکردند: «خونه بیتو خونه نیست قبر منه، صبر ایوب زمون صبر منه» اما معلوم بود که خیلی هم جدی نیستند و لبخند روی لبهایشان بود.
اول کار که هنوز پاهایمان به گزگز نیفتاده و به خواب نرفته بود، خیلی خوشحال بودیم و خوشمیگذشت. هنوز حال و حوصله همهمان سر جایش بود. من و مهدیه تند و تند بیخ گوش هم پچپچ میکردیم و برای عروسی نقشه میکشیدیم. هانیه که از ما یک سالی بزرگتر بود زد زیر گریه و میخواست توی نقشههای ما شریک شود اما ما با هم صمیمیتر بودیم و او را راه نمیدادیم. مادر به من و زنعمو به مهدیه چشم غره رفتند و هرکدام شان سعی داشتند بفهمانند آدم باشیم و هانیه را دیوانه نکنیم!
پدر و عمو ولکن نبودند و همینطور دو سه تا آهنگ بعدی را همخوانی میکردند و حوالی آهنگ سوم بودند که خواننده میخواست سازش را بردارد و برود و پایین چشمه بنشیند که امین اعلام کرد یک دارد و خیلی زود در تحقیقات تکمیلی مشخص شد شاید هم دو باشد. دقیقا نمیدانست و همین دقیق ندانستن نگرانیها را بیشتر میکرد! مادر از پدر خواست گوشهای نگهدارند تا تکلیف امین روشن شود. عمو هم توضیح داد گردنهها را که رد کند میایستد تا همه پیاده شویم و هوایی تازه کنیم.
امین به خودش میپیچید. پای من خواب رفته بود و هانیه را سقلمه میزدم که آنطرفتر برود. زنعمو اخمی به من کرد که توی یک وجب جا آنقدر وول نخورم. جاده سربالایی بود و یک 18چرخ جلوی ماشینها افتاده بود. ما و ماشینهای سواری مثل مورچههای بهصفشده لخلخکنان پشت سرش میرفتیم.
همه چیز علیه ما بود. امین طاقتش و مادر حوصلهاش سر رفته بود. امین به گریه افتاده بود. من پاهایم را از دست داده بودم. مادر از کنار در پدر را سقلمه میزد. هانیه توی گوش مهدیه قول دستبند مهرهنارنجی را میداد تا از نقشههایمان برای عروسی سردرآورد. عموجان چای میخواست. زنعمو زیر چهار جفت پای خواب و بیدار دنبال فلاسک میگشت و آن 18چرخ پر از بار همچنان راه را سد کرده بود و ما نه راه پس داشتیم، نه راه پیش.
من آنوقتها نمیدانستم جاده ترانزیت یعنی چه، ولی هرچه بود چیزی بود که پدر همیشه برای تعریفکردن از شهرستانمان جلوی غریبهها پزش را میداد. یک چیزی انگار که میگفت جادهابریشم از توی حیاط خانه ما عبور میکند اما آن لحظه داشت هرچه جاده ترانزیت و راننده بیملاحظه بود را فحش ریز و درشت میداد.
...
... پیشنهاد داد که پشت کامیونها را بخوانیم. مادر به کمکش آمد و گفت: «اصلا فال میگیریم، هر چی نوشته بود فال اون کسی میشه که نوبتشه!» برای بچههایی که اینقدر وا رفته بودند مثل نوشابه انرژیزا بود یک بازی سرگرمکننده. جان تازه گرفتیم. انگار سفر از اول شروع شده بود و همه چیز خوب پیش میرفت، الا امین که دستبردار نبود.
مادر باز به پدر یادآور شد که بچه دارد میترکد و خیلی تحت فشار است. پدرم که علاوه بر ترافیک، سر و صدای ما هم کلافهاش کرده بود یک کمی از کوره دررفت و یک کمی با صدای بلند، جوری که بقیه به آن داد و بیداد میگویند توضیح داد که ایکاش کمتر میخورد و ماجرای کاه و کاهدان در میان بود که در همین هاگیر واگیر زنعمو برای اینکه حواس همه را پرت کند بلند گفت: «اوناها، اونا کامیون، زود زود انتخاب کنید که نوبت کیه؟» و هنوز معلوم نکرده بودیم اول چه کسی شروع کند و نمیدانستیم نوبت کداممان است.
عمو با آن نفسهای بندآمده پیکانی که تا خرخره مسافر داشت به کامیون نزدیک میشد. سعی داشت بدون اینکه دور ماشین گرفته شود سبقت بگیرد که مادرم بلندبلند نوشته پشت کامیون را خواند که: «صدا، دوربین، حرکت ...» جمله پشت کامیون تمام نشده بود که امین آنرا بهعنوان یک دستور تلقی کرد و با لبخندی ملیح گفت: «آخیش ...»
مهمانهای شهری خانواده داماد چطور و با چه سر و وضعی به عروسی رسیده بودند بماند. هنوز هم صدای جیغهای مادرم توی سرم است که میخواست با این همه مصیبت به عروسی فامیل شوهرش برود.