زینب مرتضایی فرد/ روزنامه نگار
فكرش را بكن! روزی برسد كه خانههای جدید و چند طبقه، برجها و آپارتمانها قد بكشند و بروند بالا، بالا و بالاتر. فكرش را بكن! دیگر نشود دلخوش به این بود كه عطر كاهگل در مشامت بپیچد و دوچرخه قدیمیای گوشهای از كوچه صدایت بزند تا بایستی و حضورش را كنار دیوار كاهگلی تماشا كنی. فكرش را بكن.... نه خواهش میكنم دست بردار. لطفا فكرش را هم از سرت بیرون كن. فكرش را بسوزان و خاكستر كن و بده دست باد. بگو ببردش... ببردش جاهای دور، خیلی دور، اصلا نیست و نابودش كند. احترام جناب تكنولوژی و راحتیهایی كه برایمان آورده واجب، اما اولا كه سختیهایش را هم فراموش نمیكنیم و گوشه ذهنمان هست كه هم زهر داشته و هم قند... حالا گیریم همهاش هم قند بوده، من یكی نمیتوانم به پای این قند بودنش بایستم و این شهد هزار ساله را نادیده بگیرم و حتی تصور كنم كه روزی نباشد...
اینها فكرهای من است وقتی پا گذاشتهام به یكی از جادوییترین شهرهای ایران و آن هم بیشك به جادوییترین محلهاش. رفتهام یزد، پا گذاشتهام در فهادان و خمیدگی قامتها و دوچرخهها و مغازههای كهنه، آن جنس از كهنگی را در خود دارند، كه مسحوركننده است. شهری كه مردمش خواه ناخواه با مهربانیشان درگیرت میكنند. آنقدر كه در فهادان هم راه میروی و به كل مردمان یك شهر فكر میكنی. مسلمان و زرتشتی هر روز با هم در تعامل هستند و زندگی میكنند، انگار حالشان، حال كویر است و نگاهشان، بهتر بگویم وسعت نگاهشان میرسد به جایی آن بالاها، شاید به بادگیرهای اصیل و جاندار شهر كه آنها هم خود قدمتی دارند و اصالتی كه هر جایی پیدا نمیشود.