گفتوگو با محمدمهدی همت فرزند ارشد شهید همت در سالروز شهادت پدر
جنگ نباید برگردد ما باید به جنگ برگردیم
در روزهایی که بسیاری از آقازاده ها دنبال نام و نان هستند، محمدمهدی همت، فرزند ارشد شهید محمدابراهیم همت تلاش میکند بلندگویی باشد که حد فاصل حنجره مردم تا گوش مسئولان را پر کند، تلاش میکند راهی برای حفظ نام پدرش پیدا کند و در این مسیر از آبرو کم نگذاشته است. او کمتر حرف می زند و بیشتر مینویسد، مهربان است و حلقه اتصال بسیاری از فرزندان شهداست، از خَلق و خُلق شباهتهای بسیاری به محمدابراهیم همت دارد، هرچند خودش اعتقاد دارد قاسم سلیمانی شبیهترین بازمانده از دفاع مقدس به پدرش است.
در آستانه سالروز شهادت شهید همت، با وی گفتوگو کردیم.
من اسماعیل هستم، فرزند ابراهیم!
برای من و خانوادهمان شب عید معنای دیگری دارد، ما برای اینکه در شب های سال نو شاد باشیم بهانه های بزرگتری نسبت به دیگران لازم داریم، بهانه هایی که خیلی وقت ها قدشان به شادی تمام مردم میرسد، این خصلت خانواده های شهداست، شب عید برای ما شب تولد درد است، شبی که زمستان میرود و زمستان میآید.
درست اسفندماه بود که پدرم در آزمونی سخت قرار گرفت و باید انتخاب میکرد و درست انتخاب کرد! آن روز پدرم ابراهیم که رستگار شد ما اسماعیل شدیم! تصویر پیکر بیسرش را که اینروزها میبینم احساس میکنم چاقو بریده و من قربانی شده ام! هرچند برای قربانی فرمان الهی، چاره ای جز تسلیم و شکر نیست، اما این درد را فقط من و دیگر فرزندان شهدا متوجه میشویم. پدر هرچند زود از بین ما رفته، اما بعضی حفرهها هستند که هیچ وقت پر نمیشوند.
جنگ نباید برگردد؛ ما باید
به روزهای جنگ برگردیم
این روزها که صدای مردم را میشنوم دلم بیشاز پیش میشکند، همیشه با خودم فکر میکنم کدامیک از پیچ های تاریخ را اشتباهی پیچیدهایم که اوضاع اینقدر به هم پیچیده شده است؟ همیشه فکر میکنم که خواب میبینم، فکر میکنم که ما هنوز بیدار نشده ایم و نمیفهمیم که چه بر سر خودمان میآوریم! سختی این روزها را که با خاطرهها و تک نگاری های پدرم مقایسه میکنم برابر میبینم. احساس میکنم دشمن از پشت خنجر زده و میزند. احساس میکنم اول باید به خودمان برگردیم.
هیچ کس دوست ندارد دوباره جنگ روی شهرها سایه بیاندازد، اما هرکس آن روزها را(هرچند اندک) بهخاطر داشته باشد میفهمد که در قلبهایمان چقدر خوب بودیم. ما با خون صورت هایمان را رنگ کرده بودیم که زنگار بر چروک پیشانیهایمان ننشیند، غافل از اینکه سال ها گذشت و از تو زنگ زدیم. موریانه چنان به قلب خانه رخنه کرد که شب ها خواب نداریم.
جنگ نباید هیچ گاه برگردد، اما تنها راه حل ما بازگشت به جنگ است. ما باید به روزهای جنگ برگردیم تا زندگی روی خوبش را به مردم نشان بدهد. ما باید پیراهن های خاکی را از گنجهها بیرون بیاوریم و اول از همه با خودمان بجنگیم. ما باید روبهروی خودمان بایستیم و در مقابل خودمان ایستادگی کنیم. در این راه هم هیچ الگویی مثل شهدا پیدا نمیکنید.
حاج قاسم شبیه پدرم است
یک بار در دیدار رهبری پیش از خداحافظی، فرمودند مطلبی که در خصوص حاجقاسم سلیمانی نوشتی خوب بود! مطلبی که در صفحه شخصی منتشر کرده بودم و اشاره به این داشت که اگر شهید همت در میان ما بود حال و روزی شبیه حاجقاسم داشت.
پس از آن بارها به این جملهها فکر کردم. بارها خواندم و بارها مرور کردم که آیا شهید همت دیگری وجود دارد؟ سوال سختی بود و پاسخ مثبت دادن به آن برای من که بیش از هرکسی تعصب پدرم را میکشم سختتر! اما بیشتر که به شهر نگاه کردم دیدم هنوز هم هستند آدم هایی که بوی همان خاک ها را میدهند، غبار همان سرزمین ها روی موهایشان نشسته و سرهای صنوبریشان را جز برای مردم و به سوی خدا خم نمیکنند.
آن روز به خوبی به یاد آوردم که ما اینقدر مقام شهدا را دست نیافتنی کردیم که هیچ کس باور نمیکند که میتوان شهید شد، میتوان شهید بود!
باید خودمان دست به کار شویم
چاره ای نداریم! باید برای اصلاح جامعه خودمان دست به کار شویم! وقتی به فرمایش امیرالمومنین علی(ع)، جامعه بیش از پدر، به حاکمان خود شبیه است، طبیعی است برای اینکه جامعه ای خوب داشته باشیم باید حاکمان درستی داشته باشیم. چاره ای جز این نداریم که بالهای امر به معروف و نهی از منکر را به سمت بالا بگیریم. ابرهای آسمان که کنار بروند خورشید بیرون میآید و زمین روشن میشود. احترام ما به تقدس تبدیل شد و خیلی حرفها را که باید میزدیم نزدیم. اما هنوز دیر نشده است، وقتی رهبری میگوید حتی من را نقد کنید هیچ کس نمیتواند و نباید از این قاعده مستثنا باشد.
باید راه چاره را در خود مردم دید؛ همین مردمی که با این همه سختی، باز هم تمام قد پشت نظام ایستاده اند. وای به روزی که همین مردم پشت مردم را خالی کنند.
من به راستگویی مادرم ایمان دارم
خیلی حرف ها گفتنی نیست، اما آنچه باید از خانه بدانید سایه پدر است که نیست. که هست و نیست! مادرم قسم میخورد که یک روز پدرم از توی قاب بیرون آمد و تن مصطفی(برادرم) را از تب مرگ بیرون کشید. آن روزها خیلی کوچکتر از آن بودم که معنای رویای صادقه را بفهمم، اما وقتی مادرم "جان پدرم" را قسم میخورد میدانم که راست میگوید، حتی اگر خواب دیده باشد که پدرم با موتور آمد، مصطفی را بغل کرد و شفای او را گرفت، بعد با مصطفی عکس یادگاری گرفت و رفت. این تنها عکسی است که پدرم با مصطفی دارد و ندارد.
من به راستگویی مادرم ایمان دارم، مادرم گفت پدرت از توی قاب بیرون آمد. آن هم درست وقتی که ده دقیقه به اذان صبح مانده بود. میگفت آن لحظه یاد حرف همکارش افتاده بود که می گفت وقتی بچهها مریض می شوند با همسرش پنج ساعت به پنج ساعت از بچه مراقبت می کنند، حالا مصطفی مریض بود و مادرم فقط از قاب عکس پدرم خواست ده دقیقه از مصطفی مراقبت کند. همین! مادرم از آن به بعد همیشه جان پدرم را قسم میخورد.
پدرها شبیه هم نیستند
از بیرون خانه که بگویم حرف های گفتنی زیاد است، از هرچیزی میشود گفت اما دلم میخواهد از درد دل بچه های شهدا بگویم، درد دل کوچکی که نهایتا به اندازه یک سنگ قبر است.
سنگ قبرها برای خیلی ها معنای خاصی ندارند، اما برای بچه های شهدا حکم پدر را دارند، از بچگی یاد می گیرند پدر همین سنگ صبور است، پدر همین سنگی است که عیدها اول از همه صورتش را میبوسند و در آغوش سردش آرام میگیرند. سنگ قبرها برای ما بزرگ میشوند، پیر میشوند ولی نمیمیرند. همین سنگ قبرهایی که بدون هماهنگی در شرف تخریب بودند و اسم "همسانسازی" را روی این کار گذاشته بودند! یکی نبود بپرسد مگر همه پدرهای شما شبیه هم هستند که پدرهای ما شبیه هم باشند؟! اگر فرمان رهبری نرسیده بود این قصه ادامه داشت، باز هم خدای را شکر که آدم ها مثل هم نیستند و بعضی ها دغدغه دارند.
در آستانه سالروز شهادت شهید همت، با وی گفتوگو کردیم.
من اسماعیل هستم، فرزند ابراهیم!
برای من و خانوادهمان شب عید معنای دیگری دارد، ما برای اینکه در شب های سال نو شاد باشیم بهانه های بزرگتری نسبت به دیگران لازم داریم، بهانه هایی که خیلی وقت ها قدشان به شادی تمام مردم میرسد، این خصلت خانواده های شهداست، شب عید برای ما شب تولد درد است، شبی که زمستان میرود و زمستان میآید.
درست اسفندماه بود که پدرم در آزمونی سخت قرار گرفت و باید انتخاب میکرد و درست انتخاب کرد! آن روز پدرم ابراهیم که رستگار شد ما اسماعیل شدیم! تصویر پیکر بیسرش را که اینروزها میبینم احساس میکنم چاقو بریده و من قربانی شده ام! هرچند برای قربانی فرمان الهی، چاره ای جز تسلیم و شکر نیست، اما این درد را فقط من و دیگر فرزندان شهدا متوجه میشویم. پدر هرچند زود از بین ما رفته، اما بعضی حفرهها هستند که هیچ وقت پر نمیشوند.
جنگ نباید برگردد؛ ما باید
به روزهای جنگ برگردیم
این روزها که صدای مردم را میشنوم دلم بیشاز پیش میشکند، همیشه با خودم فکر میکنم کدامیک از پیچ های تاریخ را اشتباهی پیچیدهایم که اوضاع اینقدر به هم پیچیده شده است؟ همیشه فکر میکنم که خواب میبینم، فکر میکنم که ما هنوز بیدار نشده ایم و نمیفهمیم که چه بر سر خودمان میآوریم! سختی این روزها را که با خاطرهها و تک نگاری های پدرم مقایسه میکنم برابر میبینم. احساس میکنم دشمن از پشت خنجر زده و میزند. احساس میکنم اول باید به خودمان برگردیم.
هیچ کس دوست ندارد دوباره جنگ روی شهرها سایه بیاندازد، اما هرکس آن روزها را(هرچند اندک) بهخاطر داشته باشد میفهمد که در قلبهایمان چقدر خوب بودیم. ما با خون صورت هایمان را رنگ کرده بودیم که زنگار بر چروک پیشانیهایمان ننشیند، غافل از اینکه سال ها گذشت و از تو زنگ زدیم. موریانه چنان به قلب خانه رخنه کرد که شب ها خواب نداریم.
جنگ نباید هیچ گاه برگردد، اما تنها راه حل ما بازگشت به جنگ است. ما باید به روزهای جنگ برگردیم تا زندگی روی خوبش را به مردم نشان بدهد. ما باید پیراهن های خاکی را از گنجهها بیرون بیاوریم و اول از همه با خودمان بجنگیم. ما باید روبهروی خودمان بایستیم و در مقابل خودمان ایستادگی کنیم. در این راه هم هیچ الگویی مثل شهدا پیدا نمیکنید.
حاج قاسم شبیه پدرم است
یک بار در دیدار رهبری پیش از خداحافظی، فرمودند مطلبی که در خصوص حاجقاسم سلیمانی نوشتی خوب بود! مطلبی که در صفحه شخصی منتشر کرده بودم و اشاره به این داشت که اگر شهید همت در میان ما بود حال و روزی شبیه حاجقاسم داشت.
پس از آن بارها به این جملهها فکر کردم. بارها خواندم و بارها مرور کردم که آیا شهید همت دیگری وجود دارد؟ سوال سختی بود و پاسخ مثبت دادن به آن برای من که بیش از هرکسی تعصب پدرم را میکشم سختتر! اما بیشتر که به شهر نگاه کردم دیدم هنوز هم هستند آدم هایی که بوی همان خاک ها را میدهند، غبار همان سرزمین ها روی موهایشان نشسته و سرهای صنوبریشان را جز برای مردم و به سوی خدا خم نمیکنند.
آن روز به خوبی به یاد آوردم که ما اینقدر مقام شهدا را دست نیافتنی کردیم که هیچ کس باور نمیکند که میتوان شهید شد، میتوان شهید بود!
باید خودمان دست به کار شویم
چاره ای نداریم! باید برای اصلاح جامعه خودمان دست به کار شویم! وقتی به فرمایش امیرالمومنین علی(ع)، جامعه بیش از پدر، به حاکمان خود شبیه است، طبیعی است برای اینکه جامعه ای خوب داشته باشیم باید حاکمان درستی داشته باشیم. چاره ای جز این نداریم که بالهای امر به معروف و نهی از منکر را به سمت بالا بگیریم. ابرهای آسمان که کنار بروند خورشید بیرون میآید و زمین روشن میشود. احترام ما به تقدس تبدیل شد و خیلی حرفها را که باید میزدیم نزدیم. اما هنوز دیر نشده است، وقتی رهبری میگوید حتی من را نقد کنید هیچ کس نمیتواند و نباید از این قاعده مستثنا باشد.
باید راه چاره را در خود مردم دید؛ همین مردمی که با این همه سختی، باز هم تمام قد پشت نظام ایستاده اند. وای به روزی که همین مردم پشت مردم را خالی کنند.
من به راستگویی مادرم ایمان دارم
خیلی حرف ها گفتنی نیست، اما آنچه باید از خانه بدانید سایه پدر است که نیست. که هست و نیست! مادرم قسم میخورد که یک روز پدرم از توی قاب بیرون آمد و تن مصطفی(برادرم) را از تب مرگ بیرون کشید. آن روزها خیلی کوچکتر از آن بودم که معنای رویای صادقه را بفهمم، اما وقتی مادرم "جان پدرم" را قسم میخورد میدانم که راست میگوید، حتی اگر خواب دیده باشد که پدرم با موتور آمد، مصطفی را بغل کرد و شفای او را گرفت، بعد با مصطفی عکس یادگاری گرفت و رفت. این تنها عکسی است که پدرم با مصطفی دارد و ندارد.
من به راستگویی مادرم ایمان دارم، مادرم گفت پدرت از توی قاب بیرون آمد. آن هم درست وقتی که ده دقیقه به اذان صبح مانده بود. میگفت آن لحظه یاد حرف همکارش افتاده بود که می گفت وقتی بچهها مریض می شوند با همسرش پنج ساعت به پنج ساعت از بچه مراقبت می کنند، حالا مصطفی مریض بود و مادرم فقط از قاب عکس پدرم خواست ده دقیقه از مصطفی مراقبت کند. همین! مادرم از آن به بعد همیشه جان پدرم را قسم میخورد.
پدرها شبیه هم نیستند
از بیرون خانه که بگویم حرف های گفتنی زیاد است، از هرچیزی میشود گفت اما دلم میخواهد از درد دل بچه های شهدا بگویم، درد دل کوچکی که نهایتا به اندازه یک سنگ قبر است.
سنگ قبرها برای خیلی ها معنای خاصی ندارند، اما برای بچه های شهدا حکم پدر را دارند، از بچگی یاد می گیرند پدر همین سنگ صبور است، پدر همین سنگی است که عیدها اول از همه صورتش را میبوسند و در آغوش سردش آرام میگیرند. سنگ قبرها برای ما بزرگ میشوند، پیر میشوند ولی نمیمیرند. همین سنگ قبرهایی که بدون هماهنگی در شرف تخریب بودند و اسم "همسانسازی" را روی این کار گذاشته بودند! یکی نبود بپرسد مگر همه پدرهای شما شبیه هم هستند که پدرهای ما شبیه هم باشند؟! اگر فرمان رهبری نرسیده بود این قصه ادامه داشت، باز هم خدای را شکر که آدم ها مثل هم نیستند و بعضی ها دغدغه دارند.