بــزرگـراه همت

فردا دقیقا می‌شود 35 سال که محمدابراهیم همت در جزیره مجنون برای همیشه ما را ترک کرد

بــزرگـراه همت

به عبارت دقیق‌تر می‌شود 40 سال و شش ماه و شش روز قبل كه همكاران ما در گروه اجتماعی روزنامه اطلاعات در دفتر ساختمان معروف و بااصالت‌شان در خیابان خیام تهران نشسته و مشغول تنظیم خبری درباره ساخت یكی از بزرگراه‌های تهران بودند كه قرار بود كلنگش به زمین بخورد. مرور آن خبر كه در همان زمان در روزنامه اطلاعات منتشر شده جالب است: «طرح احداث بزرگراه عباس‌آباد به‌زودی به‌مرحله عمل درمی‌آید. خبرنگار ما امروز همچنین كسب اطلاع كرد، در جلسه‌ای لزوم ایجاد بزرگراه‌ها برای بهبود وضع ترافیك مورد توجه قرار گرفت. » عمر این طرح آنقدری نبود كه روی اجرایی شدن را به خود ببیند. سال بعد هم انقلاب شد و دو سال بعدش هم جنگ. بعد از جنگ هم مهندسان وطنی آستین «همت» بالا زدند و افتادند پی راه‌اندازی یكی از بزرگ‌ترین بزرگراه‌های پایتخت. اسمش را هم گذاشتند «بزرگراه همت». نه! اشتباه نكنید! این اسم به خاطر آن نبود كه «همت» مهندسان داخلی آن را به مرحله اجرا رساند (البته این هم بود). مسؤولان شهری پایتخت نام این بزرگراه را به نام كسی زدند كه یكی از بزرگ‌ترین فرماندهان جنگ است. محمدابراهیم همت هیچ وقت نمی‌دانست روزی نامش به عنوان یكی از مهم‌ترین شاهراه‌های تهران سند می‌خورد. محض اطلاع عرض كنیم زمانی كه روزنامه اطلاعات خبر بالا را منتشر كرد، محمدابراهیم جوانی 22 ساله بود. اینجا می‌خواهیم چند روایت جذاب از همت بگوییم. البته نه از آن بزرگراه 30 كیلومتری كه شرق و غرب پایتخت را به هم وصل می‌كند. از شخصی كه قدم در مسیری گذاشت كه در نهایت در 18 اسفند 62 به جزیره مجنون ختم شد.

یک همت و یک لشگر منهدم شده
همت از همان چند روز بعد از عملیات و مشاهده وضعیت میدان نبرد به این پی برد كه در محور طلائیه راه به جایی نخواهند برد. بحث‌های زیادی هم با مقامات بالاتر كرده بود كه ادامه عملیات در محوری كه به او سپرده‌اند راه به جایی نخواهد برد، اما دستور چیز دیگری بود.
 از مقامات سیاسی و نظامی بالاتر، دستور ادامه عملیات داده شده بود. همت بعد از یك هفته جنگیدن مدام و به در بسته خوردن، لشكر را از طلائیه به دوكوهه باز می‌گرداند. حرف‌هایی كه در آن سخنرانی به زبان آورده هرچند بی‌ریا و مخلصانه، اما تلخ است و نشان می‌دهد واقعیت جنگ در طلائیه چقدر سهمگین بوده: «عزیزان! از روز سوم اسفند تا الان پنج یا شش بار عملیات خیبر شكست خورد! ما با كسی رودربایستی نداریم. در جنگ‌های صدر اسلام هم سپاه حق شكست می‌خورد!» تصدیق می‌كنید كه به زبان راندن چنین سخنانی برای یك فرمانده لشكر، آن هم در جمع نیروهایی كه خسته و متلاشی از میدان نبرد بازگشته‌اند كار راحتی نبوده. همت اما با نیروهایش حرف پنهانی نداشت و همین هم باعث شده بود او محبوب بسیجی‌ها باشد.


جلوی این کار را بگیرید!
همت فرمانده لشكر 27 محمد رسول‌ا...(ص) بود؛ به عبارت بهترش لشكر تهرانی‌ها! روی این حساب از بعضی از رفتارهای نیروهایش به‌شدت شاكی شده بود. یكی از این رفتارها، آنتن دادن نیروهای جبهه به رفقای تهران‌نشین در زمان نزدیك شدن به عملیات‌ها و ناهماهنگی‌های پیش آمده بعدی بود.  همت جوری از این رفتارهای خلاف قاعده شاكی شده بود كه در یكی از جلسات به فرماند‌هان گردان‌های لشكرش این شكلی می‌توپد: «از توی همین دو كوهه بچه‌هایی هستند كه عین برق، خبر قریب‌الوقوع بودن عملیات را به رفقایشان در تهران خبر می‌دهند. طرف هم سر از پا نشناخته، یكی دو شب مانده به عملیات، ساكش را می‌بندد و خود را به گردان می‌رساند. بعد هم شب حمله بدون هیچ هماهنگی با هیچ رده‌ای، عقب یك گردان رفته‌اند خط و صبح روز بعد هم شهید شده‌اند. از بچه‌های گردان كه می‌پرسی اینها كه بودند، هیچ‌كس نمی‌شناسدشان!... جدا از شما برادران انتظار داریم برای جلوگیری از چنین مساله‌ای، در كنترل سازمان رزم گردانتان خیلی دقیق باشید! خیلی دقیق!»

باز هم حاج قاسم
 احتمالا برایتان جالب باشد بگوییم همین قاسم سلیمانی خودمان كه الان یك تنه ورق خیلی از مسائل را در سوریه و عراق برگردانده، آخرین كسی بوده كه همت را احتمالا نیم ساعت، سه ربع قبل از شهادت ملاقات كرده. جزیره مجنون تحویل لشكر 27 محمد رسول‌ا...(ص) بوده و حالا بعد از دو هفته هر چه زده بود به در بسته خورده و چند گردانش هم منهدم شده بودند.
قرار بود محورها را تحویل لشكر 14 امام حسین(ع) بدهد. عراق پاتك كرده بود و نیروهای همت كافی نبود. همین هم باعث شد بنشیند پشت موتور و برود مقر لشكر 41 ثارا...(ع) و صحبت با فرمانده‌شان قاسم سلیمانی. روایت حاج قاسم از این جلسه جالب است: «بعدازظهر 17 اسفند بود كه دیدم حاج همت با سر و وضعی كاملا خاك‌آلود و ژولیده به سنگر آمد. از من درخواست تعدادی نیرو كرد تا بتواند خط خودش را نگه دارد! گویا بیشتر نیروهایش شهید و مجروح شده بودند. یك گردان در انتهای جنوبی جزیره مجنون داشتیم. به مسؤول اطلاعات عملیات لشكر گفتم با همت برود و یك گروهان را در اختیار همت قرار دهد.» و این آخرین دیدار همت بوده.


پرادعاها علیه همت
از زمانی كه تیپ 27 محمد رسول‌ا...(ص) با فرمانده خود احمد متوسلیان راهی سوریه شد و بدون فرمانده به ایران برگشت، فرمانده كل سپاه محمدابراهیم را گذاشت فرمانده تیپ! چند ماه بعد هم تیپ تبدیل شد به لشكر! از همان زمان تعدادی از مدیران و فرماندهان تهران‌نشین با فرماندهی همت مخالف بودند و از نیش و كنایه زدن به همت غافل نمی‌شدند.
 گلعلی بابایی در كتاب «شراره‌های خورشید» به نقل از یكی از فرماند‌‌هان گردان‌های لشكر 27 این افراد را «عناصر پرمدعای فراری از جنگِ سپاهِ منطقه 10 تهران» معرفی می‌كند. در همان كتاب نقل شده بعد از عملیات والفجر4 در آذر 62 و شهادت تعدادی از نیروهای لشكر، خانواده‌های شهدا و مفقودین به تحریم همین افراد و جوسازی كه آنها علیه مسؤولان لشكر انجام داده بودند، جلوی عقبه پادگان لشكر 27 در تهران تجمع اعتراضی تشكیل دادند.

ایستگاه آخر؛  جزیره مجنون
همت، مسؤول اطلاعات عملیات لشكر ثارا...‌(ع) را ترك موتور خودش سوار می‌كند و راهی جنوب جزیره می‌شوند، اما سرنوشت تقدیر دیگری برای او و مسؤول اطلاعات عملیات لشكر رقم زد. برای رفتن به جنوب جزیره باید از چهارراه مرگ می‌گذشتند. نقطه‌ای كه در ثبت تیر مستقیم تانك‌های بعثی بود و به محض اطلاع از عبور و مرور، گلوله مستقیم خود را روانه می‌كردند. خدمه تی-72 بعثی، برق موتور‌سیكلت را می‌بیند و برای شلیك درنگ نمی‌كند. گلوله تانك در چند قدمی موتورسیكلت به زمین می‌نشیند و انفجاری بزرگ برپا می‌كند. غبار و خاك زیادی بلند می‌شود. موج شلیك سر و صورت دو راكب را می‌پراند. فرمانده یكی از جان‌سخت‌ترین لشكرهای نظامی ایران هم رفت!

پدرسوخته‌بازی در جنگ
وقتی سیدمرتضی آوینی كه در بچه مثبت بودن كسی به گردش نمی‌رسد در مورد همت می‌گوید این سردار خیبر، قلعه قلب مرا فتح كرده. دیگر شما تا ته ماجرا را بخوانید. با این حال درست است حاج همت یك جورهایی خیلی بچه مثبت بوده، ولی خب جنگ است و فشار روحی و عصبی و هزار و یك چیز دیگر. انتظار ندارید كه با همان روحیه اتوكشیده هم در چنین وضعیتی باشد.
 شاید بامزه باشد بگوییم عبارت «پدرسوخته» توی ناسزاهای همت حضور محسوسی دارد. مثلا در یكی از تماس‌های بی‌سیمی با یكی از فرماند‌هان گردان‌هایش در همان عملیات خیبر كه قافیه بدجور تنگ آمده بوده می‌گوید: «رضا! من ضمن صحبت با سعید یك مقداری توجیه‌اش كردم، منتها او می‌گفت آن قسمت طلائیه قدیم از این خرچنگ‌های پدرسوخته جلو آمده‌اند. الان تماس بگیر و بپرس ادوات ضدزرهی رفته پیش عباس كه پشت همون دسته عصایی بایستد و بتواند اینها[تانك‌ها] را تهدید كند یا نه!»

برو بگو شوهرت بیاید!
ژیلا بدیهیان، همسر همت است و پنج سال از او كوچك‌تر؛ متولد 1337. نه! فكر نكنید داستان ازدواج‌شان موضوع این بخش است كه خودش یك داستان مفصل محسوب می‌شود. این‌كه از شهادت همسرش خبر نداشته و از طریق رادیوی مینی‌بوسی كه در آن همراه فرزندانش عازم نجف‌آباد بوده از شهادت همت مطلع می‌شود هم موضوع این بخش نیست. موضوع این بخش خاطره تلخی است كه چند سال بعد از شهادت همت برایش رقم خورده.
زمانی كه پسرش بیمار بوده و او یك زن دست تنهای شاغل. مدیر مدرسه به او اطلاع می‌دهد كه پسرش اوضاع مساعدی ندارد. او هم كلاس را تعطیل می‌كند و پسر چند ساله را روی دست می‌گیرد و می‌برد پیش متخصص اطفال. اوضاع مصطفی خوب نیست. لحظه به لحظه هم بدتر می‌شود. از منشی درخواست می‌كند برای خراب‌تر نشدن حال مصطفی به او اجازه بدهد بدون نوبت قبلی پزشك را ببیند. پاسخ خانم منشی اما بغضش را می‌تركاند و یكی از تلخ‌ترین خاطراتش را رقم می‌زند: «اون شوهر مفت‌خورت نشسته خونه و تو رو فرستاده جلو؟! بگو خودش صبح زود بیاد و نوبت بگیره!»