نازلی
نویسنده: سودابه حیدری
متولد : 68 مشهد
خلاصه داستان: نازلی هزارتا بچه ماهی كوچك سیاه با نوك قلممو روی آبی تخممرغش كشید. باز تخممرغش را كف دستش گذاشت و به صدای دریا فكر كرد. زیر دریا،
زیر آب. تخممرغش را زیر گوشش گرفت، چشمهایش را بست.
صدای دریا بود، انگار سرش را برده بود زیر آب. هزار هزار بچه ماهی از دهان یك ماهی بزرگتر بیرون ریخت. آن طرفتر یك كوسه بزرگ كمین بچه ماهیها نشسته بود. از بین آن هزارهزارتا بچه ماهی انگاری فقط صدتایشان زنده ماندند. كوسه ماهی همه بچهها را یك لقمه كرد.
ماهی بزرگ صدتا بچهاش را دوباره بلعید. شروع كرد به زار زدن آنقدر زار زد كه آب دریا هی بالا آمد هی بالاتر آمد و دنیا را آب برد. چشمش را باز كرد چشمهای سیاه مادرش را میدید كه زل زده بود به انگشتهای سیاه و تخممرغ دستش. تخممرغش را قایم كرد. مادر گفت: «این خال خالای سیاه چیه نازلی؟» نازلی چیزی نگفت. اول فكر كرد بگوید: «ماهی، بچه ماهی هستن هزارتا بچه ماهی.»
بعد فكر كرد هزارتا مگر چندتا میشود؟ فكر كرد اگر بگوید هزارتا بچه ماهی شاید مادر بچه ماهیها را از دریا بیرون كند و بگوید جای هزارتا بچه ماهی كه بوی گند میدهند و همه جا را كثیف میكنند یك شاهزاده خانوم بكش. ولی نازلی ماهیها را دوست داشت نه شاهزاده خانومهای بیعار قصههای مادرش را كه همیشه جلوی آینه مینشستند و موهایشان را میبافتند و به صورت نرم چون برگ گلشان دست میكشیدند و منتظر سوار اسب سفید بودند و ككشان نمیگزید در شهر بلوا شده است.
متولد : 68 مشهد
خلاصه داستان: نازلی هزارتا بچه ماهی كوچك سیاه با نوك قلممو روی آبی تخممرغش كشید. باز تخممرغش را كف دستش گذاشت و به صدای دریا فكر كرد. زیر دریا،
زیر آب. تخممرغش را زیر گوشش گرفت، چشمهایش را بست.
صدای دریا بود، انگار سرش را برده بود زیر آب. هزار هزار بچه ماهی از دهان یك ماهی بزرگتر بیرون ریخت. آن طرفتر یك كوسه بزرگ كمین بچه ماهیها نشسته بود. از بین آن هزارهزارتا بچه ماهی انگاری فقط صدتایشان زنده ماندند. كوسه ماهی همه بچهها را یك لقمه كرد.
ماهی بزرگ صدتا بچهاش را دوباره بلعید. شروع كرد به زار زدن آنقدر زار زد كه آب دریا هی بالا آمد هی بالاتر آمد و دنیا را آب برد. چشمش را باز كرد چشمهای سیاه مادرش را میدید كه زل زده بود به انگشتهای سیاه و تخممرغ دستش. تخممرغش را قایم كرد. مادر گفت: «این خال خالای سیاه چیه نازلی؟» نازلی چیزی نگفت. اول فكر كرد بگوید: «ماهی، بچه ماهی هستن هزارتا بچه ماهی.»
بعد فكر كرد هزارتا مگر چندتا میشود؟ فكر كرد اگر بگوید هزارتا بچه ماهی شاید مادر بچه ماهیها را از دریا بیرون كند و بگوید جای هزارتا بچه ماهی كه بوی گند میدهند و همه جا را كثیف میكنند یك شاهزاده خانوم بكش. ولی نازلی ماهیها را دوست داشت نه شاهزاده خانومهای بیعار قصههای مادرش را كه همیشه جلوی آینه مینشستند و موهایشان را میبافتند و به صورت نرم چون برگ گلشان دست میكشیدند و منتظر سوار اسب سفید بودند و ككشان نمیگزید در شهر بلوا شده است.