روایت یك مادر كتابباز
این قسمت: نمایشگاه كتاب!
سمیهسادات حسینی
البته هنوز چند سالی مانده بود تا قیمت كاغذ و كتاب به این روزگار بیفتد كه ناشر و خریدار، گرفتار شوند. اما بازهم وقتی میخواستی بروی نمایشگاه، باید به اندازه جیبت فكر میكردی و اینطور نبود كه راحت راه بیفتی بین غرفهها و هرچه دلت خواست بخری.
به هرحال، آن روز كه بعد از چند سال، ایام نمایشگاه تهران بودیم و جلوی در مصلی از تاكسی پیاده شدیم، من یاد نوجوانی خودم افتاده بودم.
بچهها ذوقزده توی آن هوای بهاری و شوقآور، چشم میكشیدند تا در سالنها و من در خیالم، دختر نوجوانی را میدیدم كه در نمایشگاه بینالمللی، با خوشحالی كیفش را محكم میچسبید كه بودجه مشخصش برای خرید كتاب را محافظت كند.
آن سالها، نه تلفنهمراهی دست هر بچه و نوجوانی بود، نه كارت عابر بانكی.
صبح اول وقت بابا مبلغ مشخصی پول میداد و دخترك میدانست كه آن روز حیات و مماتش بستگی به آن چند برگ معدود اسكناس دارد.
و دخترك چه میكرد؟
بله! سال اول، تا ریال آخر بودجهاش را كتاب خرید آن هم در همان دو سه ساعت اول و حسرتبهدل ماند برای خرید بطری آبی یا ساندویچ كالباس سردی. آن سال، كارش به اینجا ختم شد كه كیسه خریدهای سنگین از كتاب را با خود بكشد از این سالن به آن سالن تا جایی كه بندانگشتهاش قرمز شود و ورم كند بیاید بالا و كمرش از خستگی تا شود و زانوهایش تنها تا نزدیكترین باغچه چمنكاریشده برسانندش كه ولو شود و هی با برقی در چشمهایش كتابهای عزیزدلش را زیر و رو كند. و تازه بعد از اینكه خوب به كام دلش، كتابها را نوازش كرد، به صرافت بیفتد كه حالا با این جیب بیپول، لب تشنه، شكم گرسنه، ضعف زانو و درد كمر چه كند؟ از همه مهمتر، چطور برگردد خانه؟!
آن سال عقل به كلهاش آمد و یاد گرفت آن تب عاشقانه را كه جلوی ردیفردیف كتابهای نو با بوی تازه چاپ و كاغذ عارضش میشد، كنترل كند و حساب گرسنگی و تشنگی و خرج راه را بیاورد داخل بودجه و از بین آن همه دلبر، از خیر یكیدوتایشان بگذرد تا تمام پولش ته نكشد و دخترك تبدیل به ابنالسبیل مستحق احسان نشود!
یاد گرفت با دوستانش برنامه نمایشگاه بگذارد؛ بودجه را به سه قسمت نامساوی تقسیم كند؛ صبح كه هنوز جان دارند و توان، بیشتر خریدشان را بكنند. بعد بروند از دكههای خوراكی، ساندویچ كالباس سرد و چیپس و آبمعدنی و آبمیوه بخرند؛ ولو شوند روی چمنها؛ سر حوصله كتابهایی را كه خریدهاند زیر و رو كنند؛ خوراكیهایشان را بخورند و دوسه ساعتی آسوده همانجا لم بدهند تا دوباره جان بگیرند برای یورش بعدازظهر.
دم غروب هم در حالی كه از خستگی نا ندارند حتی درست با هم خداحافظی كنند، خود را برسانند به تاكسیها و بروند خانه.
خلاصه دخترك درون سالهای دورم، همان لحظه كه چشمش به آن محیط دلخواسته و آشنا افتاد، تصمیم گرفت مثلا برای بچهها آن تجربه را بازسازی و به نوعی آزمایش یا مهارت حل بحران تبدیل كند و بهحساب خودش، بهشان درس بدهد!
این شد كه رو كردم به بچهها و گفتم: «بچهها. یه چیزی هست كه باید حواستون بهش باشه. یه مبلغ مشخصی داریم برای اینكه امروز اینجا خرج كنیم. با این پول، هم كتابهایی كه میخواین، میخریم، هم اگر خوراكی دلتون خواست، هم هزینه برگشتمون به خونه و كرایه تاكسی و اینجور چیزها.»
سرخوشتر و بیتجربهتر از آن بودند كه بدانند در واقع دارند چه چیزی را قبول میكنند. تنها كاری كه كردند چانهزدن سر میزان بودجههایشان بود كه تا جایی كه جا دارد، مبلغ را ببرند بالاتر.
بعد از توافق، رفتیم سراغ اولین عابربانك و برای هر كدام، جداگانه پول نقد گرفتیم و با توافق خودشان پول هركدام را توی یكی از جیبهای امن كیفم جا دادم و از همانجا راهی سالنهای انباشته از كتابجانهایمان شدیم.
اولش، راحت بود. پشت سر هم كتاب میخریدند و هر كدام توی ساك خریدهای همراهشان میگذاشتند.
وقتی سنگینی ساكها كلافهشان كرد، پسرك اول به خودش آمد: «مامان چقدر از پولم مونده؟»
دخترك هم خواست تا بودجهاش را وارسی كنیم.
مشخص شد كمتر از یكسوم پولشان باقی نمانده است.
گرسنه و تشنهشان شده بود و معدود آب و خوراكی همراه من هم ته كشیده بود.
صبر كردم تا خودشان تصمیم بگیرند چه كنند.
پسرك چشمش پی مجموعه نسبتا گرانی از داستانهای دنبالهدار توی یكی از غرفهها مانده بود و خرید آن تقریبا بودجهاش را تمام میكرد.
دخترك اما گرسنه بود و میخواست چیزی برای خوردن بخرد.
جنگ عقل و عشق توی كله پسرك درگرفته بود و كتابها و ساندویچها توی سرش با هم مبارزه میكردند.
من و دخترك خسته و كوفته خودمان را رساندیم جلوی سالن و لب جدول باغچه نشستیم و پسرك تتمه حسابش را از كیف من برداشت و رفت كه مجموعهاش را بخرد.
خوشحال و سرخوش برگشت. كتابها دستش بود و حس پیروزی از چشمهایش نمایان.
«مامان! اون یكی كتابه رو هم كه میخواستم، داشتن! اونم خریدم!»
«پولت رسید؟»
«آره دیگه. تازه یهكم تخفیفم دادن بهم. براشون توضیح دادم این همه پولمه و اگه این یكی كتابم بخرم دیگه حتی پول ناهار و كرایه تاكسیام ندارم! دلشون سوخت، تخفیف دادن.»
در همین حین، دخترك با ساندویچ و آبمیوهاش از دكهای همان نزدیكی برگشت سمت ما و چشمهای گرسنه پسرك دو دو زد پی آن مایههای حیات!
ده دقیقهای خودش را كنترل كرد. بعد صدایش درآمد: «مامان خب من گشنمه. نمیشه دوباره از كارتت پول بگیری؟»
این از سؤالهایی بود كه توقع داشتم همان اول، سر تقسیم بودجه بپرسند یا حتی پیشتر بروند و اگر بهانه بیاورم كه كارت خالی است، بگویند كه یك پیامك به پدرشان بدهم و بخواهم برایمان به كارت پول بریزد.
اگر همان اول پرسیده بودند، راحتتر میتوانستم همه این راهها را مسدود اعلام كنم و بگویم باید به قرارمان پایبند بمانیم.
اما پسرك گذاشته بود با چشمهای خسته، دستهای دردناك از حمل كتابها و شكم گرسنه و لب تشنه این راههای دَررو را پیدا كند كه كار اعلام پایبندی به قولوقرارمان، برای من چندینبار سختتر بشود.
خودم را با اصول روانشناسی راضی كردم كه بگویم: «مامان جون ما قرار گذاشتیم با هم. تو الان دُنگ پول تاكسیام نداری. چه برسه به پول غذا!»
پسرك در سكوت رویش را برگرداند و غرورش اجازه نداد آن لحظه اصرار بیشتری بكند. دخترك هم كه كمی آنطرفتر با دختربچهای بازی میكرد، ساندویچ و آبمیوهاش را تمام كرد و آمد طرف ما. پرسید: «داداشی ناهارتو خوردی؟ بریم بقیه كتابامونو بخریم دیگه.»
پسرك با غیظ گفت: «من پولم تموم شده. مامان برام چیزی نمیخره دیگه. تازه خونهام نمیتونم بیام! باید همینجا بمونم. پول تاكسیام ندارم!»
در حالیكه هم دلم آتش گرفته بود برای پسرك، هم خندهام گرفته بود، دست دخترك را گرفتم و گفتم: «همون اول این قرارو گذاشتیم. هر دوتون هم قبول كردین. اینكه نمیشه تو هیچ توجهی به قولت نكنی، بعد توقع داشته باشی شرایط برات راحت باشه. فعلا همینجا بشین، یهكم كتاباتو بخون تا ما بریم بقیه پول خواهرتم خرج كنیم، بیایم. جایی نریها. گم میكنیم همدیگه رو.»
و از او دور شدیم. پا به سالن كه گذاشتیم، دخترك صاف رفت سراغ غرفه مدنظرش و دست برد زیر كتابهایی كه نشان كرده بود.
یك لحظه مكث كرد و پرسید: «برای كرایه تاكسی چقدر باید نگه دارم؟»
مبلغ را گفتم. كمی كتابها را زیر و رو كرد. بعد برشان گرداند و پشت جلد و قیمتهایشان را نگاه كرد. بعد ساكت همانجا ایستاد. پرسید: «مامان كاغذ و مداد داری توی كیفت؟»
كاغذ و مداد را گرفت و رفت روی صندلیهای غرفه نشست و سرش خم شد روی كاغذ. از بالای سرش چند عدد را دیدم كه با سواد تازه دومدبستانیاش هی جمع زد و از هم كم كرد.
آخرش بلند شد و یكی از كتابها را برداشت و گفت: «همین یهدونه رو میخوام فقط.»
خواستم چیزی بگویم. اما بهاندازه برادرش، به او هم تذكر داده بودم. راهنمایی بیشتر، منصفانه نبود. كتاب را خریدیم و آمدیم بیرون. دخترك گفت: «مامان میشه بقیه پول منو بدی به خودم؟»
در سكوت و كنجكاوی، اسكناسها را دادم دست خودش. رفتیم به طرف پسرك. دخترك از روی اسكناسها، كمی برداشت و بقیه را گرفت سمت برادرش: «بیا داداشی! من پول كرایه تاكسیمو از روش برداشتم. بقیهشو میخوام قرض بدم به تو. برای خوراكی و پول تاكسیات. شانس آوردیم مامان قرضدادن رو برامون ممنوع نكرد!»
به هرحال، آن روز كه بعد از چند سال، ایام نمایشگاه تهران بودیم و جلوی در مصلی از تاكسی پیاده شدیم، من یاد نوجوانی خودم افتاده بودم.
بچهها ذوقزده توی آن هوای بهاری و شوقآور، چشم میكشیدند تا در سالنها و من در خیالم، دختر نوجوانی را میدیدم كه در نمایشگاه بینالمللی، با خوشحالی كیفش را محكم میچسبید كه بودجه مشخصش برای خرید كتاب را محافظت كند.
آن سالها، نه تلفنهمراهی دست هر بچه و نوجوانی بود، نه كارت عابر بانكی.
صبح اول وقت بابا مبلغ مشخصی پول میداد و دخترك میدانست كه آن روز حیات و مماتش بستگی به آن چند برگ معدود اسكناس دارد.
و دخترك چه میكرد؟
بله! سال اول، تا ریال آخر بودجهاش را كتاب خرید آن هم در همان دو سه ساعت اول و حسرتبهدل ماند برای خرید بطری آبی یا ساندویچ كالباس سردی. آن سال، كارش به اینجا ختم شد كه كیسه خریدهای سنگین از كتاب را با خود بكشد از این سالن به آن سالن تا جایی كه بندانگشتهاش قرمز شود و ورم كند بیاید بالا و كمرش از خستگی تا شود و زانوهایش تنها تا نزدیكترین باغچه چمنكاریشده برسانندش كه ولو شود و هی با برقی در چشمهایش كتابهای عزیزدلش را زیر و رو كند. و تازه بعد از اینكه خوب به كام دلش، كتابها را نوازش كرد، به صرافت بیفتد كه حالا با این جیب بیپول، لب تشنه، شكم گرسنه، ضعف زانو و درد كمر چه كند؟ از همه مهمتر، چطور برگردد خانه؟!
آن سال عقل به كلهاش آمد و یاد گرفت آن تب عاشقانه را كه جلوی ردیفردیف كتابهای نو با بوی تازه چاپ و كاغذ عارضش میشد، كنترل كند و حساب گرسنگی و تشنگی و خرج راه را بیاورد داخل بودجه و از بین آن همه دلبر، از خیر یكیدوتایشان بگذرد تا تمام پولش ته نكشد و دخترك تبدیل به ابنالسبیل مستحق احسان نشود!
یاد گرفت با دوستانش برنامه نمایشگاه بگذارد؛ بودجه را به سه قسمت نامساوی تقسیم كند؛ صبح كه هنوز جان دارند و توان، بیشتر خریدشان را بكنند. بعد بروند از دكههای خوراكی، ساندویچ كالباس سرد و چیپس و آبمعدنی و آبمیوه بخرند؛ ولو شوند روی چمنها؛ سر حوصله كتابهایی را كه خریدهاند زیر و رو كنند؛ خوراكیهایشان را بخورند و دوسه ساعتی آسوده همانجا لم بدهند تا دوباره جان بگیرند برای یورش بعدازظهر.
دم غروب هم در حالی كه از خستگی نا ندارند حتی درست با هم خداحافظی كنند، خود را برسانند به تاكسیها و بروند خانه.
خلاصه دخترك درون سالهای دورم، همان لحظه كه چشمش به آن محیط دلخواسته و آشنا افتاد، تصمیم گرفت مثلا برای بچهها آن تجربه را بازسازی و به نوعی آزمایش یا مهارت حل بحران تبدیل كند و بهحساب خودش، بهشان درس بدهد!
این شد كه رو كردم به بچهها و گفتم: «بچهها. یه چیزی هست كه باید حواستون بهش باشه. یه مبلغ مشخصی داریم برای اینكه امروز اینجا خرج كنیم. با این پول، هم كتابهایی كه میخواین، میخریم، هم اگر خوراكی دلتون خواست، هم هزینه برگشتمون به خونه و كرایه تاكسی و اینجور چیزها.»
سرخوشتر و بیتجربهتر از آن بودند كه بدانند در واقع دارند چه چیزی را قبول میكنند. تنها كاری كه كردند چانهزدن سر میزان بودجههایشان بود كه تا جایی كه جا دارد، مبلغ را ببرند بالاتر.
بعد از توافق، رفتیم سراغ اولین عابربانك و برای هر كدام، جداگانه پول نقد گرفتیم و با توافق خودشان پول هركدام را توی یكی از جیبهای امن كیفم جا دادم و از همانجا راهی سالنهای انباشته از كتابجانهایمان شدیم.
اولش، راحت بود. پشت سر هم كتاب میخریدند و هر كدام توی ساك خریدهای همراهشان میگذاشتند.
وقتی سنگینی ساكها كلافهشان كرد، پسرك اول به خودش آمد: «مامان چقدر از پولم مونده؟»
دخترك هم خواست تا بودجهاش را وارسی كنیم.
مشخص شد كمتر از یكسوم پولشان باقی نمانده است.
گرسنه و تشنهشان شده بود و معدود آب و خوراكی همراه من هم ته كشیده بود.
صبر كردم تا خودشان تصمیم بگیرند چه كنند.
پسرك چشمش پی مجموعه نسبتا گرانی از داستانهای دنبالهدار توی یكی از غرفهها مانده بود و خرید آن تقریبا بودجهاش را تمام میكرد.
دخترك اما گرسنه بود و میخواست چیزی برای خوردن بخرد.
جنگ عقل و عشق توی كله پسرك درگرفته بود و كتابها و ساندویچها توی سرش با هم مبارزه میكردند.
من و دخترك خسته و كوفته خودمان را رساندیم جلوی سالن و لب جدول باغچه نشستیم و پسرك تتمه حسابش را از كیف من برداشت و رفت كه مجموعهاش را بخرد.
خوشحال و سرخوش برگشت. كتابها دستش بود و حس پیروزی از چشمهایش نمایان.
«مامان! اون یكی كتابه رو هم كه میخواستم، داشتن! اونم خریدم!»
«پولت رسید؟»
«آره دیگه. تازه یهكم تخفیفم دادن بهم. براشون توضیح دادم این همه پولمه و اگه این یكی كتابم بخرم دیگه حتی پول ناهار و كرایه تاكسیام ندارم! دلشون سوخت، تخفیف دادن.»
در همین حین، دخترك با ساندویچ و آبمیوهاش از دكهای همان نزدیكی برگشت سمت ما و چشمهای گرسنه پسرك دو دو زد پی آن مایههای حیات!
ده دقیقهای خودش را كنترل كرد. بعد صدایش درآمد: «مامان خب من گشنمه. نمیشه دوباره از كارتت پول بگیری؟»
این از سؤالهایی بود كه توقع داشتم همان اول، سر تقسیم بودجه بپرسند یا حتی پیشتر بروند و اگر بهانه بیاورم كه كارت خالی است، بگویند كه یك پیامك به پدرشان بدهم و بخواهم برایمان به كارت پول بریزد.
اگر همان اول پرسیده بودند، راحتتر میتوانستم همه این راهها را مسدود اعلام كنم و بگویم باید به قرارمان پایبند بمانیم.
اما پسرك گذاشته بود با چشمهای خسته، دستهای دردناك از حمل كتابها و شكم گرسنه و لب تشنه این راههای دَررو را پیدا كند كه كار اعلام پایبندی به قولوقرارمان، برای من چندینبار سختتر بشود.
خودم را با اصول روانشناسی راضی كردم كه بگویم: «مامان جون ما قرار گذاشتیم با هم. تو الان دُنگ پول تاكسیام نداری. چه برسه به پول غذا!»
پسرك در سكوت رویش را برگرداند و غرورش اجازه نداد آن لحظه اصرار بیشتری بكند. دخترك هم كه كمی آنطرفتر با دختربچهای بازی میكرد، ساندویچ و آبمیوهاش را تمام كرد و آمد طرف ما. پرسید: «داداشی ناهارتو خوردی؟ بریم بقیه كتابامونو بخریم دیگه.»
پسرك با غیظ گفت: «من پولم تموم شده. مامان برام چیزی نمیخره دیگه. تازه خونهام نمیتونم بیام! باید همینجا بمونم. پول تاكسیام ندارم!»
در حالیكه هم دلم آتش گرفته بود برای پسرك، هم خندهام گرفته بود، دست دخترك را گرفتم و گفتم: «همون اول این قرارو گذاشتیم. هر دوتون هم قبول كردین. اینكه نمیشه تو هیچ توجهی به قولت نكنی، بعد توقع داشته باشی شرایط برات راحت باشه. فعلا همینجا بشین، یهكم كتاباتو بخون تا ما بریم بقیه پول خواهرتم خرج كنیم، بیایم. جایی نریها. گم میكنیم همدیگه رو.»
و از او دور شدیم. پا به سالن كه گذاشتیم، دخترك صاف رفت سراغ غرفه مدنظرش و دست برد زیر كتابهایی كه نشان كرده بود.
یك لحظه مكث كرد و پرسید: «برای كرایه تاكسی چقدر باید نگه دارم؟»
مبلغ را گفتم. كمی كتابها را زیر و رو كرد. بعد برشان گرداند و پشت جلد و قیمتهایشان را نگاه كرد. بعد ساكت همانجا ایستاد. پرسید: «مامان كاغذ و مداد داری توی كیفت؟»
كاغذ و مداد را گرفت و رفت روی صندلیهای غرفه نشست و سرش خم شد روی كاغذ. از بالای سرش چند عدد را دیدم كه با سواد تازه دومدبستانیاش هی جمع زد و از هم كم كرد.
آخرش بلند شد و یكی از كتابها را برداشت و گفت: «همین یهدونه رو میخوام فقط.»
خواستم چیزی بگویم. اما بهاندازه برادرش، به او هم تذكر داده بودم. راهنمایی بیشتر، منصفانه نبود. كتاب را خریدیم و آمدیم بیرون. دخترك گفت: «مامان میشه بقیه پول منو بدی به خودم؟»
در سكوت و كنجكاوی، اسكناسها را دادم دست خودش. رفتیم به طرف پسرك. دخترك از روی اسكناسها، كمی برداشت و بقیه را گرفت سمت برادرش: «بیا داداشی! من پول كرایه تاكسیمو از روش برداشتم. بقیهشو میخوام قرض بدم به تو. برای خوراكی و پول تاكسیات. شانس آوردیم مامان قرضدادن رو برامون ممنوع نكرد!»