قربانی خشم مادر
ماجرای قتل دختر سه ساله به دست مادرش و رازگشایی از این جنایت خاطره یکی از بازپرسان سابق تهران است که این هفته آن را روایت کردهایم.
15 سال قبل بازپرس ویژه قتل تهران بودم. ساعت چهار بعد از ظهر و در گرمای تیرماه کمکم آماده میشدم برای رفتن به خانه و امیدوار بودم که قتلی در روز کشیک من رخ ندهد و انسان بیگناهی کشته نشود. همین که آمدم از در دادسرا خارج شوم، تلفن کشیک زنگ خورد. آن سوی خط مأمور یکی از کلانتریهای تهران بود و اعلام کرد دختر بچه سه سالهای به صورت مشکوک در درمانگاه فوت کرده است. از او خواستم به تیم جنایی آگاهی خبر دهد و خودم هم با خودروی ویژه قتل راهی درمانگاه شدم. وقتی رسیدم، زن و مرد جوانی در راهرو گریان ایستاده بودند. در یکی از اتاقها با جسد دختر سهسالهای روبهرو شدم که صورتش کامل کبود شده بود. پزشک درمانگاه اعلام کرد وقتی دخترک را به درمانگاه آوردند هیچ علائم حیاتی نداشت و مشخص بود که دقایقی از مرگش گذشته است. از پزشک قانونی خواستم جسد را معاینه کند که پس از یک ربع، اعلام کرد دختر بچه خفه شده و به قتل رسیده است. همان لحظه دستور دادم پدر و مادر بچه بازداشت شوند و در همان درمانگاه بازجویی از آنها را شروع کردم. ابتدا پدر بچه که مردی ۳۵ ساله است، وارد اتاق شد و از او خواستم حادثه را شرح دهد. او گفت: حدود ساعت 14و10 دقیقه بود که دختر هفتسالهام تماس گرفت و گفت مائده حالش خوب نیست. فورا مغازه را بستم و با یک موتور خودم را به خانه رساندم. ساعت 14و35 دقیقه به خانه رسیدم. همسرم مشغول نماز خواندن بود. وقتی نمازش تمام شد، قضیه را جویا شدم که او گفت مائده حالش بههم خورده است. سراغ مائده رفتم و دیدم صورتش کبود و بدنش سفید شده است. او را برداشتم و با همان موتور به سمت درمانگاه بردم که بعد از رساندن به درمانگاه، پزشکان گفتند فوت کرده است.
از او خواستم در مورد همسرش توضیح دهد که گفت: همسرم عادت به کتک زدن بچهها نداشت؛ البته گاهی عصبانی میشد و مدتی هم قرص اعصاب مصرف میکرد. یعنی همسرم با سنگدلی دختر سهسالهام را کشته و با صحنهسازی قصد داشت من را فریب دهد؟ ما زندگی خوبی داشتیم و نگذاشتم که همسر و دو دخترم کمبودی حس کنند. نمیدانم چرا همسرم این کار را کرده است. مگر بچه سهساله، چه گناهی دارد که باید کشته شود؟
پدر را آرام کردم و از مأمور آگاهی خواستم که این مرد را بیرون برده و مادر مائده را برای بازجویی داخل بیاورد. زن ۳۰ ساله چادرش را روی صورتش کشیده بود و گریه میکرد. از او خواستم بگوید چرا دخترش را کشته است. یکباره خشمگین شد و با قطع کردن گریههایش فریاد زد: دخترم حالش بهم خورد و تا به دکتر برسانیمش فوت کرد. من تقصیری در مرگش نداشتم.
یک لیوان آب به او دادم و گفتم که میدانم مائده خفه شده و تو این کار را کردی؛ حال برایم تعریف کن چه شد.؟
افسانه که کمی آرام شده بود، شروع به اعتراف کرد و گفت: نمیخواستم او را بکشم. مائده از صبح اذیت میکرد. چند بار خواهر هفتسالهاش به نام مطهره پیش من آمد و گفت که مائده نمیگذارد او فیلم نگاه کند. کمکم از دست اذیتهای او کلافه شدم. روی زمین نشسته بودم که ناگهان با یک گوشی تلفن همراه به سرم ضربهای زد. از شدت عصبانیت چند سیلی به صورتش زدم و زمانی که شروع به گریه کرد و جیغ زد، جلوی دهانش را به مدت پنج دقیقه گرفتم. وقتی به خودم آمدم بچهام کبود شده بود و تکان نمیخورد. من نمیخواستم او را بکشم و فقط میخواستم آرام شود. چند وقتی بود ضعف اعصاب داشتم و قرص مصرف میکردم. اذیتهای مائده زیاد شده بود و من کلافه بودم. فقط میخواستم ساکت شود. بعد از اینکه او بیهوش شد، موضوع را به شوهرم گفتم و با آمدن او به خانه، دخترم را به درمانگاه بردیم اما کار از کار گذشته بود. با اعترافات مادر جوان، دستور دادم پدر آزاد شود و جسد مائده هم به پزشکی قانونی منتقل شود. به افسر پرونده گفتم زن جوان به آگاهی منتقل شود تا تحقیقات کامل انجام شود. ساعت ۹ شب کارم تمام شد و به سمت خانه بازگشتم. در طول مسیر به این فکر میکردم که چرا یک مادر باید کنترل اعصابش را از دست بدهد و پنج دقیقه جلوی دهان کودک سه ساله را بگیرد و به سر و صورتش ضربه بزند؟! صبح فردا زن جوان را به دادسرا آوردند و دستور دادم سلامت روانش بررسی شود که بعد از چند روز مشخص شد دارای مشکل اعصاب بوده اما در زمان قتل فرزندش در حالت طبیعی بوده و میدانسته این عملش، میتواند باعث مرگ دختر بچه شود.
از او خواستم در مورد همسرش توضیح دهد که گفت: همسرم عادت به کتک زدن بچهها نداشت؛ البته گاهی عصبانی میشد و مدتی هم قرص اعصاب مصرف میکرد. یعنی همسرم با سنگدلی دختر سهسالهام را کشته و با صحنهسازی قصد داشت من را فریب دهد؟ ما زندگی خوبی داشتیم و نگذاشتم که همسر و دو دخترم کمبودی حس کنند. نمیدانم چرا همسرم این کار را کرده است. مگر بچه سهساله، چه گناهی دارد که باید کشته شود؟
پدر را آرام کردم و از مأمور آگاهی خواستم که این مرد را بیرون برده و مادر مائده را برای بازجویی داخل بیاورد. زن ۳۰ ساله چادرش را روی صورتش کشیده بود و گریه میکرد. از او خواستم بگوید چرا دخترش را کشته است. یکباره خشمگین شد و با قطع کردن گریههایش فریاد زد: دخترم حالش بهم خورد و تا به دکتر برسانیمش فوت کرد. من تقصیری در مرگش نداشتم.
یک لیوان آب به او دادم و گفتم که میدانم مائده خفه شده و تو این کار را کردی؛ حال برایم تعریف کن چه شد.؟
افسانه که کمی آرام شده بود، شروع به اعتراف کرد و گفت: نمیخواستم او را بکشم. مائده از صبح اذیت میکرد. چند بار خواهر هفتسالهاش به نام مطهره پیش من آمد و گفت که مائده نمیگذارد او فیلم نگاه کند. کمکم از دست اذیتهای او کلافه شدم. روی زمین نشسته بودم که ناگهان با یک گوشی تلفن همراه به سرم ضربهای زد. از شدت عصبانیت چند سیلی به صورتش زدم و زمانی که شروع به گریه کرد و جیغ زد، جلوی دهانش را به مدت پنج دقیقه گرفتم. وقتی به خودم آمدم بچهام کبود شده بود و تکان نمیخورد. من نمیخواستم او را بکشم و فقط میخواستم آرام شود. چند وقتی بود ضعف اعصاب داشتم و قرص مصرف میکردم. اذیتهای مائده زیاد شده بود و من کلافه بودم. فقط میخواستم ساکت شود. بعد از اینکه او بیهوش شد، موضوع را به شوهرم گفتم و با آمدن او به خانه، دخترم را به درمانگاه بردیم اما کار از کار گذشته بود. با اعترافات مادر جوان، دستور دادم پدر آزاد شود و جسد مائده هم به پزشکی قانونی منتقل شود. به افسر پرونده گفتم زن جوان به آگاهی منتقل شود تا تحقیقات کامل انجام شود. ساعت ۹ شب کارم تمام شد و به سمت خانه بازگشتم. در طول مسیر به این فکر میکردم که چرا یک مادر باید کنترل اعصابش را از دست بدهد و پنج دقیقه جلوی دهان کودک سه ساله را بگیرد و به سر و صورتش ضربه بزند؟! صبح فردا زن جوان را به دادسرا آوردند و دستور دادم سلامت روانش بررسی شود که بعد از چند روز مشخص شد دارای مشکل اعصاب بوده اما در زمان قتل فرزندش در حالت طبیعی بوده و میدانسته این عملش، میتواند باعث مرگ دختر بچه شود.