قتل در آخرین سالهای زندگی
قتل پیرمرد در خانه ویلایی، خاطره یكی از كارآگاهان پلیس استان كرمان است. ماجرای جنایتی ناخواسته كه همسر پیر مقتول آن را رقم زده بود و سعی داشت با صحنهسازی مسیر تحقیقات را تغییر دهد.
ساعات اولیه صبح یكی از روزهای سرد زمستان، به پلیس اطلاع داده شد در یكی از محلات جنوبی یكی از شهرستانهای كرمان، قتلی اتفاق افتاده است. دقایقی بعد، به جلوی منزلی بزرگ و قدیمی رسیدیم كه قتل در آن رخ داده بود. بعد از ورود به ساختمان كه نمایی قدیمی و خوشنقش و نگار داشت، در یكی از اتاقها با جسد پیرمردی حدود 70 ساله مواجه شدیم كه طاقباز روی زمین افتاده و دست و پایش به طرز ناشیانهای بهوسیله طناب بسته شده بود. شلبودن طناب و گره آن، به صورتی بود كه هر كسی در هر سن و سالی می توانست با كمی تلاش و تقلا آن را باز كند.
روی صورت مقتول، آثار جراحت و زخمهای سطحی و چند قطره خون خشكیده دیده میشد كه حكایت از درگیری مختصری بین مقتول و قاتل داشت. از زمان مرگ چند ساعتی میگذشت و بعد از برگرداندن جسد، متوجه برآمدگی كبود رنگ و غیرعادی در عقب سرش شدیم.
مردان نقاب دار
بعد از بررسی جسد به اتاق دیگری رفتم كه زن میانسالی روی صندلی آرام اشك میریخت و مدام زیر لب زمزمه میكرد: نامردها شوهرم را از من گرفتند، كاش مرا هم میكشتند.
مأموران در تلاش و تكاپو برای یافتن ردپایی از قاتل بودند، اما در آن زمان هیچ كس جز این پیرزن قد خمیده، نمیتوانست كمك كند. بعد از اینكه پیرزن كمی آرام شد، از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده است. اوگفت: فكر كنم ساعت حدود دو یا سه نیمهشب بود كه با صدایی از خواب پریدم. سایه چند نفر را در پذیرایی دیدم ترسیده بودم و با عجله همسرم، اصغر را بیدار كردم.
در همین حین آنها وارد اتاق خواب شدند و بلافاصله دست و پاهایمان را بستند و سراغ طلاهایم را گرفتند. شوهرم كه از دست آنها عصبی بود شروع به داد و بیداد كرد كه پلیس را خبر میكند. دزدها كه دستپاچه شده بودند، با عصبانیت به طرف او حمله كرده وبا مشت و لگد به جانش افتادند تا شاید ساكت شود. در همین حین یكی از آنها لگدی به همسرم زد و او بعد از آن ساكت شد. آنها بعد از قتل همسرم خانه را ترك كردند و من به زحمت دست و پایم را باز كردم و با پلیس تماس گرفتم.
تناقضگوییهای پیرزن
پیرزن مدعی بود سارقان از مغازه خواربار فروشی اصغر كه دیوار به دیوار خانه اش بود وارد آنجا شده و به خاطر اینكه چهره هایشان را پوشانده بودند، موفق نشده بود صورتشان را ببیند.
یكی از همكارانم كه شاهد گفتههای فرنگیس بود، مرا به گوشهای برد و به آرامی گفت: جناب سروان راستش من به صحت حرفهای این زن شك دارم. چون او قبل از مواجهه با شما، چیز دیگری به ما گفت، او میگفت سارقان احتمالا آشنا بودند و كلید در منزل را داشتند، فكر نمیكنید قضیه كمی مشكوك باشد؟
صندوقچهای پر از جواهر
در همین حین یكی از ماموران با صندوقچهای پر از طلا سراغم آمد كه در زیرزمین پیدا كرده بود. آن روز در بازرسی از خانه و تحقیق از پیرزن، مدركی بدست نیامد و ما تحقیقاتمان را ادامه دادیم.
ده روز بعد از جنایت، مداركی را كه بهدست آورده بودم كنار هم قرار دادم. آنچه در تحقیقات از همسایهها بهدست آورده بودم این بود كه فرنگیس - پیرزن- و همسرش در تمام عمر باهم مشكل داشتند و صدای داد و بیداد آنها را همسایهها به كرات شنیده بودند. از طرفی گویا زوج سالمند شب حادثه نیز تا دیر وقت باهم دعوا داشتند.
از طرفی ما در خانه هیچ رد و سرنخی از سارقان بهدست نیاورده بودیم. كنار هم قرار دادن این موارد شك مرا به اظهارات فرنگیس بیشتر میكرد. برای همین تصمیم گرفتم بار دیگر از فرنگیس تحقیق كنم. ساعتی بعد فرنگیس به اداره آمد، به او گفتم ما به چند نفر در رابطه با قتل همسرتان مشكوك هستیم.
فرنگیس خیلی سریع جواب داد: حتماً به ابراهیم، پسر آقا رضای خیاط مشكوكید، درست است؟ فكرش را میكردم كار، كار او باشد. من آن شب توانستم یك لحظه قیافه او را ببینم ولی تا به امروز مطمئن نبودم.
تنها مظنون جنایت
حرفهای پیرزن بیشتر باعث شك من شده بود. به او گفتم، ولی من كه هنوز نگفتم به چه افرادی مشكوكم! ضمناً، یادم میآید دفعه قبل شما گفتید سارقان سر و صورتشان را كاملاً پوشانده بودند و نمیشد قیافههایشان را تشخیص داد. پس چطور فهمیدید یكی از آنها ابراهیم است؟
پیرزن كه دچار استرس شده بود و با لكنت حرف میزد، گفت: خب راستش... زمانی كه داشتند از پشت بام بالا میرفتند تا فرار كنند یك لحظه قیافه یكی از آنها را دیدم كه شبیه آقاابراهیم بود.
محتاطانه صحبتش را قطع كردم و گفتم: اما در پشت بام كه در انتهای پذیرایی قرار دارد قفل بوده، اما شما و اصغرآقا دست و پا بسته در اتاق خواب بودید. بعد از او پرسیدم: شما گفتید سارقان همه طلاهایتان را بردهاند، اما صندوقچه پر از جواهرات حرف دیگری را به میان میآورد.
از طرفی فقط داخل اتاق خواب به هم ریختگی دیده میشد و جاهای دیگر خانه اثری از ورود سارقان نیست. سر و صدای شما را همسایهها شب حادثه شنیدهاند، در این مورد چه دارید بگویید؟ هیچ اثر و ردپایی از وجود سارق پیدا نكردیم و اثر انگشت شما بر پیكر مقتول و طناب پیچیده شده دور بدن مقتول نیز بهدست آمده است.
ازدواج اجباری
پیرزن سكوت كرد و بعد از مكثی طولانی گفت: ازدواجم اجباری بود. همیشه با اصغر مشكل داشتم. اصغر مرد خوبی بود و به من خیلی بها میداد، اما من به او علاقهای نداشتم. شب حادثه مثل همیشه دعوا راه انداختم و اصغر سعی میكرد مرا آرام كند. ناگهان تعادلم را از دست داده و او را هل دادم. اصغر روی زمین افتاد و دیگر حركت نكرد. من مرتكب قتل شده بودم و نباید كسی از این ماجرا با خبر میشد. به همین دلیل تصمیم به صحنهسازی گرفتم. با اعتراف پیرزن، راز جنایتی برملا شد كه ناخواسته صورت گرفته بود.
روی صورت مقتول، آثار جراحت و زخمهای سطحی و چند قطره خون خشكیده دیده میشد كه حكایت از درگیری مختصری بین مقتول و قاتل داشت. از زمان مرگ چند ساعتی میگذشت و بعد از برگرداندن جسد، متوجه برآمدگی كبود رنگ و غیرعادی در عقب سرش شدیم.
مردان نقاب دار
بعد از بررسی جسد به اتاق دیگری رفتم كه زن میانسالی روی صندلی آرام اشك میریخت و مدام زیر لب زمزمه میكرد: نامردها شوهرم را از من گرفتند، كاش مرا هم میكشتند.
مأموران در تلاش و تكاپو برای یافتن ردپایی از قاتل بودند، اما در آن زمان هیچ كس جز این پیرزن قد خمیده، نمیتوانست كمك كند. بعد از اینكه پیرزن كمی آرام شد، از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده است. اوگفت: فكر كنم ساعت حدود دو یا سه نیمهشب بود كه با صدایی از خواب پریدم. سایه چند نفر را در پذیرایی دیدم ترسیده بودم و با عجله همسرم، اصغر را بیدار كردم.
در همین حین آنها وارد اتاق خواب شدند و بلافاصله دست و پاهایمان را بستند و سراغ طلاهایم را گرفتند. شوهرم كه از دست آنها عصبی بود شروع به داد و بیداد كرد كه پلیس را خبر میكند. دزدها كه دستپاچه شده بودند، با عصبانیت به طرف او حمله كرده وبا مشت و لگد به جانش افتادند تا شاید ساكت شود. در همین حین یكی از آنها لگدی به همسرم زد و او بعد از آن ساكت شد. آنها بعد از قتل همسرم خانه را ترك كردند و من به زحمت دست و پایم را باز كردم و با پلیس تماس گرفتم.
تناقضگوییهای پیرزن
پیرزن مدعی بود سارقان از مغازه خواربار فروشی اصغر كه دیوار به دیوار خانه اش بود وارد آنجا شده و به خاطر اینكه چهره هایشان را پوشانده بودند، موفق نشده بود صورتشان را ببیند.
یكی از همكارانم كه شاهد گفتههای فرنگیس بود، مرا به گوشهای برد و به آرامی گفت: جناب سروان راستش من به صحت حرفهای این زن شك دارم. چون او قبل از مواجهه با شما، چیز دیگری به ما گفت، او میگفت سارقان احتمالا آشنا بودند و كلید در منزل را داشتند، فكر نمیكنید قضیه كمی مشكوك باشد؟
صندوقچهای پر از جواهر
در همین حین یكی از ماموران با صندوقچهای پر از طلا سراغم آمد كه در زیرزمین پیدا كرده بود. آن روز در بازرسی از خانه و تحقیق از پیرزن، مدركی بدست نیامد و ما تحقیقاتمان را ادامه دادیم.
ده روز بعد از جنایت، مداركی را كه بهدست آورده بودم كنار هم قرار دادم. آنچه در تحقیقات از همسایهها بهدست آورده بودم این بود كه فرنگیس - پیرزن- و همسرش در تمام عمر باهم مشكل داشتند و صدای داد و بیداد آنها را همسایهها به كرات شنیده بودند. از طرفی گویا زوج سالمند شب حادثه نیز تا دیر وقت باهم دعوا داشتند.
از طرفی ما در خانه هیچ رد و سرنخی از سارقان بهدست نیاورده بودیم. كنار هم قرار دادن این موارد شك مرا به اظهارات فرنگیس بیشتر میكرد. برای همین تصمیم گرفتم بار دیگر از فرنگیس تحقیق كنم. ساعتی بعد فرنگیس به اداره آمد، به او گفتم ما به چند نفر در رابطه با قتل همسرتان مشكوك هستیم.
فرنگیس خیلی سریع جواب داد: حتماً به ابراهیم، پسر آقا رضای خیاط مشكوكید، درست است؟ فكرش را میكردم كار، كار او باشد. من آن شب توانستم یك لحظه قیافه او را ببینم ولی تا به امروز مطمئن نبودم.
تنها مظنون جنایت
حرفهای پیرزن بیشتر باعث شك من شده بود. به او گفتم، ولی من كه هنوز نگفتم به چه افرادی مشكوكم! ضمناً، یادم میآید دفعه قبل شما گفتید سارقان سر و صورتشان را كاملاً پوشانده بودند و نمیشد قیافههایشان را تشخیص داد. پس چطور فهمیدید یكی از آنها ابراهیم است؟
پیرزن كه دچار استرس شده بود و با لكنت حرف میزد، گفت: خب راستش... زمانی كه داشتند از پشت بام بالا میرفتند تا فرار كنند یك لحظه قیافه یكی از آنها را دیدم كه شبیه آقاابراهیم بود.
محتاطانه صحبتش را قطع كردم و گفتم: اما در پشت بام كه در انتهای پذیرایی قرار دارد قفل بوده، اما شما و اصغرآقا دست و پا بسته در اتاق خواب بودید. بعد از او پرسیدم: شما گفتید سارقان همه طلاهایتان را بردهاند، اما صندوقچه پر از جواهرات حرف دیگری را به میان میآورد.
از طرفی فقط داخل اتاق خواب به هم ریختگی دیده میشد و جاهای دیگر خانه اثری از ورود سارقان نیست. سر و صدای شما را همسایهها شب حادثه شنیدهاند، در این مورد چه دارید بگویید؟ هیچ اثر و ردپایی از وجود سارق پیدا نكردیم و اثر انگشت شما بر پیكر مقتول و طناب پیچیده شده دور بدن مقتول نیز بهدست آمده است.
ازدواج اجباری
پیرزن سكوت كرد و بعد از مكثی طولانی گفت: ازدواجم اجباری بود. همیشه با اصغر مشكل داشتم. اصغر مرد خوبی بود و به من خیلی بها میداد، اما من به او علاقهای نداشتم. شب حادثه مثل همیشه دعوا راه انداختم و اصغر سعی میكرد مرا آرام كند. ناگهان تعادلم را از دست داده و او را هل دادم. اصغر روی زمین افتاد و دیگر حركت نكرد. من مرتكب قتل شده بودم و نباید كسی از این ماجرا با خبر میشد. به همین دلیل تصمیم به صحنهسازی گرفتم. با اعتراف پیرزن، راز جنایتی برملا شد كه ناخواسته صورت گرفته بود.