نسخه Pdf

نجات رویایی از چاه مرگ

نجات رویایی از چاه مرگ

صبح یكی از روزهای زمستان بود، خانه را برای رفتن به
 محل كار ترك كردم. به اداره رسیدم و مشغول كارهایم شدم. سرگرم كارها بودم كه ناگهان متوجه مردی در مقابل میز كارم شدم. مرد جوان از ناپدید شدن همسر و پسر هشت ماهه‌اش خبر داد و نگران آنها بود. مادر و فرزندش برای زیارت
 اهل قبور از خانه خارج شده و دیگر بازنگشته بودند. تحقیقات را بلافاصله برای پیدا كردن پردیس و پسرش آغاز كردیم. با این احتمال كه مرد جوان به نام هرمز در این ماجرا نقش داشته باشد به تحقیق در رابطه با او پرداختیم، اما زوج جوان
 هیچ مشكلی باهم نداشته و ظاهرا قرار بود برای سفر به 
مشهد بروند.
فرضیه قتل
سراغ بیمارستان‌ها و كلانتری‌ها رفتیم، اما از پردیس و پسرش هیچ خبری نبود. از طرفی وضع مالی زوج جوان نیزدر حدی نبود كه فرضیه آدم ربایی مطرح شود. این درحالی بود كه طبق اظهارات هرمز ،همسرش هنگام خارج شدن از خانه هیچ پولی همراه نداشته است.
تمام فرضیه‌های ما با بن بست مواجه شده بود و تنها فرضیه‌ای كه باقی می‌ماند، قتل بود. شب شده بود و از هرمز خواستم كه فردا اول وقت به اداره آگاهی بیاید تا باهم به محل‌هایی برویم كه احتمال می‌داد بتوانیم از همسرش سرنخی پیدا كنیم. فردای
 آن روز تولد امام رضا(ع) بود و من در تمام راه و حتی در خانه به آن زن و فرزند فكر می‌كردم.
خواب عجیب
روز بعد تعطیل بودم، ولی به خاطر حساسیت پرونده می‌خواستم سركار بروم،شب را خوابیدم و خواب‌های عجیبی دیدم. می‌دیدم داخل یك چاه تاریك در حال تعقیب دو متهم زن و مرد هستم و بالاخره با هزار بدبختی كه بود آنها را دستگیر كردم.
فردای آن روز با این‌كه تعطیل بودم، به اداره رفتم و هرمز را دیدم كه منتظرم ایستاده است. با هم به راه افتادیم و ازاو خواستم مسیری كه زن و بچه اش از آنجا عبور كرده‌اند را به من نشان بدهد. در طول مسیر از چند نفری سراغ زن را گرفتیم، ولی كسی اطلاعی نداشت. من كه هنوز خواب دیشب را به یاد داشتم از مرد جوان پرسیدم آیا در این منطقه قنات یا چاهی وجود دارد ؟
جواب هرمز مثبت بود و از او خواستم مرا به سمت چاه ببرد. 
همه جا با برف سفید شده بود و در آن سفیدی ردپاهایی وجود داشت كه نظرم را جلب كرد. نمی‌شد تصور كرد ابتدای صبح كسی در آن منطقه كه هیچ رفت و آمدی نمی‌شود پیاده‌روی كرده باشد.
ردپاها را دنبال كردم تا به چاه قدیمی‌رسیدم. صدای آه و ناله ضعیفی را از داخل چاه می‌شنیدم. با فریاد به زن جوان گفتم كه پلیس هستم و برای نجاتش آمده ام و پردیس هم خودش را معرفی كرد و خبر از سلامت بچه‌اش داد.
نجات از اعماق چاه
از هرمز خواستم كه كمك بیاورد. دقایقی بعد كه روستاییان با طناب آمدند، به داخل چاه 15متری رفتیم و زن و نوزادش را نجات دادیم. زن جوان كه چهار روز در جدال با مرگ بود، پس از بهبود گفت: «قرار بود با شوهرم پابوس امام رضا(ع) برویم،برای نخستین بار بود كه می‌خواستیم به مشهد برویم. به همین خاطر برای خداحافظی از پدر و مادرم به سرمزارشان رفتم و هنگام بازگشت مردی با قداره راهم را سد كرد و مرا با تهدید و كتك به داخل خرابه‌ای كه آن اطراف قرار داشت،كشاند و النگوهای بدلی ام را از دستم گرفت. مدام‌التماس مرد 
قداره كش را می‌كردم كه رهایم كند، ولی وی به گریه‌ها و التماس‌هایم گوش نمی‌كرد و مرا همراه پسرم به داخل چاه انداخت. وقتی در حال سقوط بودم به شاخه بزرگی كه در وسط چاه بود گیر كردم و سپس به ته چاه افتادم و آسیب آنچنانی ندیدم.
او ادامه داد: چهار روز در سرما با مرگ دست و پنجه نرم كردم. از همه چیز ناامید شده بودم و به امام رضا(ع) متوسل شدم. در این مدت برف‌ها را برمی‌داشتم و داخل دهانم می‌گذاشتم و پس از آب شدن و گرم شدن به پسرم می‌دادم تا آخرین فرصت زنده ماندنش از دست نرود. درنهایت هم توسط شما نجات پیدا كردم. این را هم بگویم در زمانی كه در چاه بودم كسی سعی داشت با انداختن سنگ به روی سر من و پسرم، ما را به قتل برساند.
پس از حرف‌های این زن با اجازه دكتر، وی را سوار آمبولانس كردم و دوباره به آن منطقه رفتیم و از وی خواستم تا خرابه را نشانم دهد. وقتی به مقابل آنجا رسیدیم یادم آمد، دو سال پیش دزدی را دستگیر كرده بودم كه اموال سرقتی را در آنجا پنهان كرده بود. اسم آن دزد شهاب بود. دو روز بعد شهاب را دستگیر كردیم. شهاب در بازجویی‌ها به جرم خود اعتراف كرد.
برای بازرسی به خانه شهاب رفتم. شهاب مادری داشت كه دست كمی‌از خودش نداشت و حسم به من می‌گفت او از ماجرا باخبر است. هنگامی‌كه درگیر تحقیق از مادر شهاب بودم، ناخودآگاه نگاهم به كفش‌هایش كه گلی بود،افتاد و وقتی كف آن را با عكس‌هایی كه از ردپاها انداخته بودم مطابقت دادم، دریافتم وی كسی بوده كه قصد داشته با ریختن سنگ و خاك زن جوان و نوزادش را به قتل برساند.
مادر شهاب وقتی فهمید من همه چیز را می‌دانم اعتراف كرد برای این‌كه پسرش به دام پلیس نیفتد به سر چاه رفته و پس از اطمینان از زنده بودن زن جوان رویشان سنگ ریخته تا برای همیشه بمیرند و راز این جنایت تا آخر پنهان بماند.
كشف این پرونده برایم بسیار جذاب بود. خوابی كه دیدم زن و مرد تبهكاری را داخل چاه دستگیر كرده بودم و آخر ردپاهایی كه به نجات مادر و فرزند منجر شد.