روایتهای یك مادر كتابباز
ما كتاب هستیم!
سمیهسادات حسینی
بعد از مدتها دوباره رفته بودم سراغ كتاب «صد سال تنهایی». این بار به چشمی تازه میخواندمش. روایتی از خاندان، از خون مشترك. از آنچه نسل به نسل بین جانهای تازه یك فامیل دستبهدست میشود و به ارث میرسد. بعضی باورهای خاص، بعضی دیوانگیها، بعضی رفتارها كه پس از سن خاصی بروز میكنند. اینبار دل داده بودم به تصویرهای لطیف و عجیب كتاب از این كدهای جابهجا شونده.
ملحفههای سپید روی بند رخت، توی حیاطی با پسزمینه طبیعت، زیر باد وزنده كه میرقصاندشان، از همه زندهتر و زنانهتر بود. جور خاصی، روح حیات و شور دیوانگی را یكجا در خود داشت.
ناخودآگاه در ذهنم تاریخچه خانوادگی خودم مجسم و به تصویر بدل میشد و جانمایه میشد و تكرار میشد و میشد.
مثلا تصویر پارچههای ململ سپید و نرم كه جده بزرگمان میدوخت. خبر هر نوزاد توی راهی را كه بهش میدادند، بساط چرخ سینگر سیاه و قدیمی، پایه چوبیاش را علم میكرد و مینشست به دوختن.
دختر و پسر نداشت. هر نوزادی كه میخواست پا به فامیل بگذارد، یك دست لباس سپید ململ یا تترون داشت، یك روپوش تا بالای زانو، یك جفت شلوار، یك جفت زیرپوش، یكبند بلند برای بستن ناف، یك نوار پهن برای بستن دعا به شكم نوزاد، یك جفت پاپوش و دستپوش، یكجفت روسری و دست آخر یك قنداق بزرگ.
اینها لباسی بود كه درست پس از زادهشدن و اولین شستوشو به تن نوزاد میرفت.
در ذهنم، تصویر پیرزن كوچكاندام با خطوط چهره محكم و مهربان شكل میگرفت و فكر میكردم او خودش یك قصه بود. قصه چند نسل یك خاندان. قصهای پر از نماد و نمود. قصهمان از آنجا شروع میشد كه او دختركی نازپرورده بوده و به عقد كدخدای زنمرده، اما عاشق ده درآمده و ویار برف میكرده و سبزیجات تازه شهری و شوی دلداده، دو روز زمستان وقت و جان میگذاشته تا برود شهر و سبزی بیابد و برگشتنی، برف، بار كاسه برنجین كند و بیاورد پیش روی تازهعروس نقلی سپیدبختش بگذارد... تا قصه آنزمانی كه شوی سیاهبخت، پس از سالها بیماری و خرج تمام دارایی به پای درمان، عاقبت زن جوانش با چند بچه را بگذارد و از جهان چشم ببندد و كفن سپید دور شو، میان حیاط خانه اربابی كه باید پی بدهیها تا چندروز دیگر تركش كند، بشود نماد سپید بعدی.
تا آن زمان كه كنج اتاقی اجارهای با پنج بچه روزگار بگذراند و با چرخ سینگر سیاه نو با قرضخریده، لباس سپید عروس بدوزد و همچنان كه سیگار كنج لب دارد، ببرد بازار و سخت بایستد تا كسی نتواند كلاه از سرش بردارد یا بگذارد و محموله سپید لطیفش را بهقیمت بفروشد و چرخ زندگیاش را بگرداند...
تا آخرهای قصه كه ما، نوههای نوهها، كه هركدام لباسسپید ململ عزیز را خودمان پوشیده بودیم، بهعنوان اولین رخت حیات، ماه به ماه چشم بكشیم تا از پچپچهای نذریهای هشتمماه خاله بزرگه، كشف كنیم شكم كدام تازهعروس فامیل بهزودی بالا خواهد آمد، تا مشتاقانه جمع شویم خانه مادربزرگ و گوشتاگوش به صف بنشینیم روبهروی چرخ سینگر قدیمی و رنگورورفته تا عزیز، مثل شهرزاد به بالین ملك جوانبخت بر تخت بنشیند و رخت سپید حیات بدوزد و ما شگفتزده به شكلگیری پارچه بیجان به شكل قد و قامت انسانی كوچك، چشم بدوزیم... و این بشود آخرین خاطرههای ما از عزیز و بچههای ما دیگر نه شروع عمرشان به آخر عمر عزیز قد بدهد، نه نصیبی از شولای سپید خاندان داشته باشند.
در این حال و هوا بودم كه دخترك كه تازه از مدرسه رسیده بود، آمد سروقتم و كمی در سكوت ایستاد و نگاهم كرد. بعد جلو آمد و پیشم نشست و گفت: «مامان چه لبخند عجیبی داری میزنی. یهجوری كه تا حالا ندیدم.»
یكباره از دنیای كتاب كشیده شدم بیرون و نگاهش كردم: «چهجور لبخندی؟»
گفت: «اااا حیف شد! قیافهات عوض شد. انگار نور توی صورتت بود. یه لبخند كجكی داشتی میزدی. چشمهات هم باز بودن! اما انگار هیچجا رو نمیدیدی. پس كجا رو داشتی نگاه میكردی؟»
دوباره لبخند زدم و پرسیدم: «اینجوری؟»
گفت: «نه! اصلا دیگه اونشكلی نیست. این از همون خندههای همیشگیته. جدید نیست. الان معلومه داری منو نگاه میكنی. چطوری تونسته بودی اونطوری لبخند بزنی؟»
گفتم: «فكر كنم مال این كتابه باشه. مال اینكه حواسم پرت شده بود و غرق شده بودم توی دنیای كتاب. یهجور غرقشدن كه خیلی كیف میده و آدم اصلا یادش میره كجاست.»
دخترك با شگفتی گفت: «اااا آره. منم گاهی اینجوری میشم. حس میكنم هیچی از دنیای واقعی بیرون نمیفهمم. بهنظرم میاد افتادم توی دنیای كتاب. خیلی كیف میكنم اینجور وقتا. خیلی خوش میگذره بهم. ولی حیف كه خیلی وقتا اینجوری نمیشه كتابخوند. فقط گاهی اینجوری میشه.»
گفتم: «خب بعضی كتابا یهجورایی باهامون بیشتر جورن. انگار بیشتر میفهمیمشون. انگار به روحیهمون و فكرهای خودمون نزدیكترن یا شاید هم برعكس. بعضی كتابا طوری باعث میشن تعجب كنیم كه اونم یهجور كیف میده. كتابایی كه برامون یه دنیایی میسازن كه حتی بهفكرمون هم نمیرسه بشه حتی توی خیال، وجود داشته باشن. هر دو مدل این كتابا باعث میشن آدم غرقشون بشه.»
دخترك نگاهی به جلد كتاب توی دستم كرد و پرسید: «حالا این كتاب از كدوما بود؟»
گفتم: «این كتاب، دفعه اولی كه خوندمش، از نوع دوم بود. عجیب بود برام. از ذهنم دور بود. تازه زیادم خوشم نیومد ازش. اما اینبار، برام شده بود از نوع اول. فكر كنم چون بزرگتر شدم، یه چیزایی ازش تجربه كردم. برای همین خوشم اومد ازش. برای همین، وقتی میخوندمش، حتی از خود دنیای كتاب هم اومده بودم بیرون و رفته بودم جای دیگه.»
دخترك با حیرت پرسید: «كجا یعنی؟!»
دوباره لبخند زدم: «برگشته بودم توی دنیای خودمون. ولی اینبار دنیای خودمون هم یه كتاب بود. ما همهمون كتاب بودیم. مادربزرگ مادربزرگم، شده بود قهرمان قصه و ما همه شخصیتهای یه كتاب بودیم. رسیده بودم به این دنیا و غرق شده بودم توی این كتاب جدید كه هیچكس هنوز اونو ننوشته.»
دخترك دهانش باز مانده بود: «وای! این دیگه خیلی باحاله! غرقشدن توی كتابی كه هنوز نیست!»
بلند شدم كه بروم سراغ كارهای تلانبارشده دنیای بیرون كتابها و گفتم: «فكر كنم ماها خودمون، هركدوم یه كتابیم. كتابی كه هنوز كسی ما رو ننوشته و تا آخر هم كسی ما رو نمینویسه. ولی بههرحال، یه كتابیم!»
دخترك هم در حالیكه سعی میكرد این جملات فلسفی و گنگ را برای خودش حلاجی كند، از جا بلند شد و رفت توی اتاق خودش، بعد كتابی را دست گرفت و آمد بیرون و نشست روی مبلی مشرف به آشپزخانه و شروع كرد به خواندن.
دو دقیقه بعد، بیآنكه سرش را بلند كند یا به من نگاه كند، صدایم زد: «مامان؟»
«بله؟»
«مامان این كتابه خیلی باحاله. فكر كنم توش غرق شدم. نگاه كن ببین منم اونجوری دارم لبخند میزنم؟»
ریسه رفتم از خنده: «بچهجون! این چهجور غرقشدنیه كه تو حواست به همهچی هست؟! غرقشدن واقعی یعنی واقعا حواست به هیچی نباشه. تا حواست هست، یعنی غرق نشدی!»
با ناامیدی گفت: «آخه خیلی دلم میخواد ببینم قیافهام موقع غرقشدن توی كتاب چه شكلی میشه.
میشه تو یه كاری بكنی؟ وقتایی كه من كتاب میخونم، حواست به من باشه، هروقت دیدی منم مثل تو غرق شدم، یه عكس ازم بگیری خودم ببینم چه شكلی شدم؟»
با خنده گفتم: «من كه خودمو ندیدم وقتی غرق كتاب بودم چه شكلی شده بودم. از كجا بفهمم تو اون موقع غرق شدی؟»
آهی كشید و گفت: «نه! لازم نیست خودتو دیده باشی. اگه واقعا غرق شده باشم، همین كه نگاهم كنی، میفهمی!»
و قرار شد دختركم را نگاه كنم!
ملحفههای سپید روی بند رخت، توی حیاطی با پسزمینه طبیعت، زیر باد وزنده كه میرقصاندشان، از همه زندهتر و زنانهتر بود. جور خاصی، روح حیات و شور دیوانگی را یكجا در خود داشت.
ناخودآگاه در ذهنم تاریخچه خانوادگی خودم مجسم و به تصویر بدل میشد و جانمایه میشد و تكرار میشد و میشد.
مثلا تصویر پارچههای ململ سپید و نرم كه جده بزرگمان میدوخت. خبر هر نوزاد توی راهی را كه بهش میدادند، بساط چرخ سینگر سیاه و قدیمی، پایه چوبیاش را علم میكرد و مینشست به دوختن.
دختر و پسر نداشت. هر نوزادی كه میخواست پا به فامیل بگذارد، یك دست لباس سپید ململ یا تترون داشت، یك روپوش تا بالای زانو، یك جفت شلوار، یك جفت زیرپوش، یكبند بلند برای بستن ناف، یك نوار پهن برای بستن دعا به شكم نوزاد، یك جفت پاپوش و دستپوش، یكجفت روسری و دست آخر یك قنداق بزرگ.
اینها لباسی بود كه درست پس از زادهشدن و اولین شستوشو به تن نوزاد میرفت.
در ذهنم، تصویر پیرزن كوچكاندام با خطوط چهره محكم و مهربان شكل میگرفت و فكر میكردم او خودش یك قصه بود. قصه چند نسل یك خاندان. قصهای پر از نماد و نمود. قصهمان از آنجا شروع میشد كه او دختركی نازپرورده بوده و به عقد كدخدای زنمرده، اما عاشق ده درآمده و ویار برف میكرده و سبزیجات تازه شهری و شوی دلداده، دو روز زمستان وقت و جان میگذاشته تا برود شهر و سبزی بیابد و برگشتنی، برف، بار كاسه برنجین كند و بیاورد پیش روی تازهعروس نقلی سپیدبختش بگذارد... تا قصه آنزمانی كه شوی سیاهبخت، پس از سالها بیماری و خرج تمام دارایی به پای درمان، عاقبت زن جوانش با چند بچه را بگذارد و از جهان چشم ببندد و كفن سپید دور شو، میان حیاط خانه اربابی كه باید پی بدهیها تا چندروز دیگر تركش كند، بشود نماد سپید بعدی.
تا آن زمان كه كنج اتاقی اجارهای با پنج بچه روزگار بگذراند و با چرخ سینگر سیاه نو با قرضخریده، لباس سپید عروس بدوزد و همچنان كه سیگار كنج لب دارد، ببرد بازار و سخت بایستد تا كسی نتواند كلاه از سرش بردارد یا بگذارد و محموله سپید لطیفش را بهقیمت بفروشد و چرخ زندگیاش را بگرداند...
تا آخرهای قصه كه ما، نوههای نوهها، كه هركدام لباسسپید ململ عزیز را خودمان پوشیده بودیم، بهعنوان اولین رخت حیات، ماه به ماه چشم بكشیم تا از پچپچهای نذریهای هشتمماه خاله بزرگه، كشف كنیم شكم كدام تازهعروس فامیل بهزودی بالا خواهد آمد، تا مشتاقانه جمع شویم خانه مادربزرگ و گوشتاگوش به صف بنشینیم روبهروی چرخ سینگر قدیمی و رنگورورفته تا عزیز، مثل شهرزاد به بالین ملك جوانبخت بر تخت بنشیند و رخت سپید حیات بدوزد و ما شگفتزده به شكلگیری پارچه بیجان به شكل قد و قامت انسانی كوچك، چشم بدوزیم... و این بشود آخرین خاطرههای ما از عزیز و بچههای ما دیگر نه شروع عمرشان به آخر عمر عزیز قد بدهد، نه نصیبی از شولای سپید خاندان داشته باشند.
در این حال و هوا بودم كه دخترك كه تازه از مدرسه رسیده بود، آمد سروقتم و كمی در سكوت ایستاد و نگاهم كرد. بعد جلو آمد و پیشم نشست و گفت: «مامان چه لبخند عجیبی داری میزنی. یهجوری كه تا حالا ندیدم.»
یكباره از دنیای كتاب كشیده شدم بیرون و نگاهش كردم: «چهجور لبخندی؟»
گفت: «اااا حیف شد! قیافهات عوض شد. انگار نور توی صورتت بود. یه لبخند كجكی داشتی میزدی. چشمهات هم باز بودن! اما انگار هیچجا رو نمیدیدی. پس كجا رو داشتی نگاه میكردی؟»
دوباره لبخند زدم و پرسیدم: «اینجوری؟»
گفت: «نه! اصلا دیگه اونشكلی نیست. این از همون خندههای همیشگیته. جدید نیست. الان معلومه داری منو نگاه میكنی. چطوری تونسته بودی اونطوری لبخند بزنی؟»
گفتم: «فكر كنم مال این كتابه باشه. مال اینكه حواسم پرت شده بود و غرق شده بودم توی دنیای كتاب. یهجور غرقشدن كه خیلی كیف میده و آدم اصلا یادش میره كجاست.»
دخترك با شگفتی گفت: «اااا آره. منم گاهی اینجوری میشم. حس میكنم هیچی از دنیای واقعی بیرون نمیفهمم. بهنظرم میاد افتادم توی دنیای كتاب. خیلی كیف میكنم اینجور وقتا. خیلی خوش میگذره بهم. ولی حیف كه خیلی وقتا اینجوری نمیشه كتابخوند. فقط گاهی اینجوری میشه.»
گفتم: «خب بعضی كتابا یهجورایی باهامون بیشتر جورن. انگار بیشتر میفهمیمشون. انگار به روحیهمون و فكرهای خودمون نزدیكترن یا شاید هم برعكس. بعضی كتابا طوری باعث میشن تعجب كنیم كه اونم یهجور كیف میده. كتابایی كه برامون یه دنیایی میسازن كه حتی بهفكرمون هم نمیرسه بشه حتی توی خیال، وجود داشته باشن. هر دو مدل این كتابا باعث میشن آدم غرقشون بشه.»
دخترك نگاهی به جلد كتاب توی دستم كرد و پرسید: «حالا این كتاب از كدوما بود؟»
گفتم: «این كتاب، دفعه اولی كه خوندمش، از نوع دوم بود. عجیب بود برام. از ذهنم دور بود. تازه زیادم خوشم نیومد ازش. اما اینبار، برام شده بود از نوع اول. فكر كنم چون بزرگتر شدم، یه چیزایی ازش تجربه كردم. برای همین خوشم اومد ازش. برای همین، وقتی میخوندمش، حتی از خود دنیای كتاب هم اومده بودم بیرون و رفته بودم جای دیگه.»
دخترك با حیرت پرسید: «كجا یعنی؟!»
دوباره لبخند زدم: «برگشته بودم توی دنیای خودمون. ولی اینبار دنیای خودمون هم یه كتاب بود. ما همهمون كتاب بودیم. مادربزرگ مادربزرگم، شده بود قهرمان قصه و ما همه شخصیتهای یه كتاب بودیم. رسیده بودم به این دنیا و غرق شده بودم توی این كتاب جدید كه هیچكس هنوز اونو ننوشته.»
دخترك دهانش باز مانده بود: «وای! این دیگه خیلی باحاله! غرقشدن توی كتابی كه هنوز نیست!»
بلند شدم كه بروم سراغ كارهای تلانبارشده دنیای بیرون كتابها و گفتم: «فكر كنم ماها خودمون، هركدوم یه كتابیم. كتابی كه هنوز كسی ما رو ننوشته و تا آخر هم كسی ما رو نمینویسه. ولی بههرحال، یه كتابیم!»
دخترك هم در حالیكه سعی میكرد این جملات فلسفی و گنگ را برای خودش حلاجی كند، از جا بلند شد و رفت توی اتاق خودش، بعد كتابی را دست گرفت و آمد بیرون و نشست روی مبلی مشرف به آشپزخانه و شروع كرد به خواندن.
دو دقیقه بعد، بیآنكه سرش را بلند كند یا به من نگاه كند، صدایم زد: «مامان؟»
«بله؟»
«مامان این كتابه خیلی باحاله. فكر كنم توش غرق شدم. نگاه كن ببین منم اونجوری دارم لبخند میزنم؟»
ریسه رفتم از خنده: «بچهجون! این چهجور غرقشدنیه كه تو حواست به همهچی هست؟! غرقشدن واقعی یعنی واقعا حواست به هیچی نباشه. تا حواست هست، یعنی غرق نشدی!»
با ناامیدی گفت: «آخه خیلی دلم میخواد ببینم قیافهام موقع غرقشدن توی كتاب چه شكلی میشه.
میشه تو یه كاری بكنی؟ وقتایی كه من كتاب میخونم، حواست به من باشه، هروقت دیدی منم مثل تو غرق شدم، یه عكس ازم بگیری خودم ببینم چه شكلی شدم؟»
با خنده گفتم: «من كه خودمو ندیدم وقتی غرق كتاب بودم چه شكلی شده بودم. از كجا بفهمم تو اون موقع غرق شدی؟»
آهی كشید و گفت: «نه! لازم نیست خودتو دیده باشی. اگه واقعا غرق شده باشم، همین كه نگاهم كنی، میفهمی!»
و قرار شد دختركم را نگاه كنم!