نسخه Pdf

کنجکاوی بدبختم کرد

بازگشت

کنجکاوی بدبختم کرد

سلام رفقا. جوانی 35 ساله هستم كه هشت سال از عمرم را پای مواد سوزاندم. خودم هم نمی‌دانم چرا این‌طور شد. تا قبل از اعتیاد به مواد مخدر، زندگی خیلی خوبی داشتم. چون از سن كم، كاری بودم خیلی زود توانستم خانه و ماشین بخرم. در شركت هم اوضاعم خوب بود تا وقتی با جوانی كه به تازگی به شركت و بخش ما منتقل شده بود، آشنا شدم. مدتی بعد كه رفاقت‌مان بیشتر شد، گفت به‌خاطر خستگی ناشی از كار، گاهی تفننی تریاك مصرف می‌كند و باعث می‌شود با قدرت و توان بیشتری كار كند. هر وقت هم بخواهد می‌تواند ترك كند. حرف‌های او كنجكاوم كرد تا برای یك‌بار هم كه شده تریاك را امتحان كنم، اما همان یك‌بار زندگی‌ام را نابود كرد. دوستانی كه حرف‌هایم را می‌خوانند، حتی فكر امتحان كردن تریاك را به قصد تجربه آن لذت از سرشان بیرون كنند. اینها را می‌گویم كه بدانید كنجكاوی با زندگی‌ام چه كرد. 
یك روز برای انجام ماموریت به یكی از شهرستان‌ها رفتم و یك هفته بعد به خانه برگشتم. از طرف اداره دو روز مرخصی داشتم تا بعد از استراحت دوباره به شركت برگردم. با این‌كه مسافت زیادی طی كرده بودم، اما خوابم نبرد و مدام دنده به دنده می‌شدم. به همان رفیقم زنگ زدم و از او كمی مواد خواستم. شب در خانه‌شان رفتم و اندازه نخود تریاك گرفتم و كشیدم. انگار كه خون تازه به رگ‌هایم تزریق كرده باشند، از این رو به آن رو شدم. كم كم به جایی رسیدم كه تا در محل كارم احساس خستگی می‌كردم، سراغ همان رفیقم می‌رفتم و از او مواد می‌گرفتم و در دستشویی می‌كشیدم. دستشویی رفتن‌مان آن‌قدر طولانی شده بود كه همه كم‌كم به من و رفیقم شك كردند. بعد از مدتی شك‌شان به یقین تبدیل شد و او را از شركت اخراج كردند. با گذشت زمان، میزان مصرفم هم بالاتر رفت. آن‌قدر كه دیگر به هیچ چیز اهمیت نمی‌دادم؛ به وضع لباس پوشیدنم، نظافتم و آداب معاشرتم. مواد، زندگی‌ام را كنترل می‌كرد. در محیط كار آن‌قدر تابلو شده بودم كه اخراجم كردند. بعد از اخراج به زمین و زمان بدوبیراه می‌گفتم. همیشه عصبانی و از همه چیز ناراضی بودم. حتی دزدی هم كردم و برای اولین بار موقعی كه صاحب مغازه حواسش نبود، دخلش را زدم. اما مچم را گرفت و به‌خاطر این كار مدتی در زندان بودم. همه و حتی پدر و مادرم و برادرم را دائم اذیت می‌كردم. انگار پایبندی به اخلاق در وجودم مرده بود. آواره خیابان‌ها شده بودم و دست در سطل‌های زباله می‌كردم تا چیزی برای خوردن پیدا كنم. به‌خاطر وضعیتم روزی هزار بار آرزوی مرگ می‌كردم تا این‌كه از طریق یكی از همكارانم به یك كمپ معرفی شدم. دركمپ افرادی وجود دارند كه همدردتان هستند و درك می‌كنند چه دردی كشیده‌اید و چه بلایی سرتان آمده است. حرف زدن با آنها به آدم روحیه و امید می‌دهد و باعث می‌شود مشكلات را راحت‌تر تحمل كرده و زودتر پاك شوید. هفت ماه در كمپ ماندم و خدا را شكر الان مدت‌ها از پاكی‌ام می‌گذرد و دیگر سمت مواد نرفتم. 
ضمیمه قفسه کتاب