راه وهب
صبح پیش از طلوع بیدار شد. مقداری آب و غذا و سلاح و ادوات شكار را برداشت و پرده چادر بیابانیشان را بالا زد كه روزی خانواده سه نفرهشان را از صحرا بگیرد. مادر و همسرش هنوز سر از خواب برنیاورده بودند. در گرگ و میش هوا نشسته بود جلوی چادر و بند پاپوشش را گره میزد كه با سنگینی سایه، سرش را بلند كرد.هانیه همسرش بود كه با چشمانی كه هنوز از خواب بیدار نشده بودند بالای سرش ایستاده بود: باز میخواهی من را تا غروب تنها بگذاری؟ این دفعه را كور خواندهای! با تو میآیم.
چند روز بود كه از ازدواج وهب وهانیه میگذشت. یك زندگی ساده عشایری كه همه ملزوماتش در دو سه تا چادر سیاه محقر و گوشهای از صحرا جمع میآمد. وهب با همسرشهانیه و مادرش قمر زندگی میكرد. در گوشهای از صحرا كه مسیر كاروانها بود و منزل «ثعلبیه» میخواندندش. از زندگی شهری و روستایی دور بودند و به نان و رزقی كه از بیابان میرسید قانع. مسیحی بودند و حضور خدا در چادر محقرشان پرنور بود.
تیغ آفتاب بالای سر بیابان رسیده بود. وهب وهانیه به شكار رفته بودند و ام وهب چادر عشایری سیاهشان را سامان میداد كه دید مردی از دور نزدیك میشود. تنها و پیاده. قمر كه از غوغای شهر و سیاست و مردم به دور بود، اما اگر سیاستمردی از پایتخت خلافت هم جای او بود، باورش نمیشد این مرد پیاده ساده، نوه رسول خدا و امیر شیعیان باشد. اینجای تاریخ كه میرسم حس غریبی دارم كه نمیفهمماش. همیشه وقتی شرح حال بزرگان و اولیای خدا را میخوانم به جاهایی میرسم كه حسی غریب یقهام میكند كه دركش نمیكنم. من با حساب و كتابهای امروزیام درك نمیكنم حسین چطور میتواند تنها از سپاهش جدا شود و پیاده سوی یك چادر محقر صحرایی برود؟ نمیتوانم بفهمم امیری كه چند هزار نفر مرد جنگی همراهیاش میكنند كه همه از بزرگان حجاز و عراقاند، چرا باید شخصا برای زهیر نامه بنویسد؟ میگویم زهیر از بزرگان عرب و مسلمان بود، قبول! چرا باید شخصا سراغ چادر محقر یك خانواده مسیحی صحرانشین برود؟ با خودم فكر میكنم حسین رودی است كه به دریای خدا میریزد. هر بركه ساكنی كه میبیند دلش نمیآید با خودش همراه نكند و به دریا نبردش. حسین دید وهب مثل بركهای در صحرا مانده. باید به راه بیاید. باید جاری شود. كنار ام وهب رسید و لابد تحفهای سرچراغ چادرشان داد و گرم نشستند به صحبت. ام وهب كه بعد از عمری با كسی اینگونه الفت گرفته بود و خویشی حس كرده بود، سفره دلش را باز كرد. از مشكلاتشان گفت و از مصائب معیشتشان نالید. یكیاش همین كه آنها در این صحرا در مضیقه آباند. حسین برخاست. با نیزهاش به سنگی در نزدیكی چادرشان زد و سنگ را شكافت. از زیر سنگ چشمهای جوشید. مثل چشمهای ام وهب كه از شوق میجوشید. راه كاروانش را گرفت و رو به ام وهب گفت: ما به سمت كوفه میرویم. به پسرت بگو اگر میخواهد دین خدا را یاری كند به ما برسد... حسین رفت و ام وهب ماند با چشمه زیر سنگ و چشمه چشمانش. چشمه از زیر سنگ جاری شد. مثل وهب،هانیه و ام وهب كه جاری شدند و چند منزل بعد به حسین رسیدند و كربلایی شدند.
چند روز بود كه از ازدواج وهب وهانیه میگذشت. یك زندگی ساده عشایری كه همه ملزوماتش در دو سه تا چادر سیاه محقر و گوشهای از صحرا جمع میآمد. وهب با همسرشهانیه و مادرش قمر زندگی میكرد. در گوشهای از صحرا كه مسیر كاروانها بود و منزل «ثعلبیه» میخواندندش. از زندگی شهری و روستایی دور بودند و به نان و رزقی كه از بیابان میرسید قانع. مسیحی بودند و حضور خدا در چادر محقرشان پرنور بود.
تیغ آفتاب بالای سر بیابان رسیده بود. وهب وهانیه به شكار رفته بودند و ام وهب چادر عشایری سیاهشان را سامان میداد كه دید مردی از دور نزدیك میشود. تنها و پیاده. قمر كه از غوغای شهر و سیاست و مردم به دور بود، اما اگر سیاستمردی از پایتخت خلافت هم جای او بود، باورش نمیشد این مرد پیاده ساده، نوه رسول خدا و امیر شیعیان باشد. اینجای تاریخ كه میرسم حس غریبی دارم كه نمیفهمماش. همیشه وقتی شرح حال بزرگان و اولیای خدا را میخوانم به جاهایی میرسم كه حسی غریب یقهام میكند كه دركش نمیكنم. من با حساب و كتابهای امروزیام درك نمیكنم حسین چطور میتواند تنها از سپاهش جدا شود و پیاده سوی یك چادر محقر صحرایی برود؟ نمیتوانم بفهمم امیری كه چند هزار نفر مرد جنگی همراهیاش میكنند كه همه از بزرگان حجاز و عراقاند، چرا باید شخصا برای زهیر نامه بنویسد؟ میگویم زهیر از بزرگان عرب و مسلمان بود، قبول! چرا باید شخصا سراغ چادر محقر یك خانواده مسیحی صحرانشین برود؟ با خودم فكر میكنم حسین رودی است كه به دریای خدا میریزد. هر بركه ساكنی كه میبیند دلش نمیآید با خودش همراه نكند و به دریا نبردش. حسین دید وهب مثل بركهای در صحرا مانده. باید به راه بیاید. باید جاری شود. كنار ام وهب رسید و لابد تحفهای سرچراغ چادرشان داد و گرم نشستند به صحبت. ام وهب كه بعد از عمری با كسی اینگونه الفت گرفته بود و خویشی حس كرده بود، سفره دلش را باز كرد. از مشكلاتشان گفت و از مصائب معیشتشان نالید. یكیاش همین كه آنها در این صحرا در مضیقه آباند. حسین برخاست. با نیزهاش به سنگی در نزدیكی چادرشان زد و سنگ را شكافت. از زیر سنگ چشمهای جوشید. مثل چشمهای ام وهب كه از شوق میجوشید. راه كاروانش را گرفت و رو به ام وهب گفت: ما به سمت كوفه میرویم. به پسرت بگو اگر میخواهد دین خدا را یاری كند به ما برسد... حسین رفت و ام وهب ماند با چشمه زیر سنگ و چشمه چشمانش. چشمه از زیر سنگ جاری شد. مثل وهب،هانیه و ام وهب كه جاری شدند و چند منزل بعد به حسین رسیدند و كربلایی شدند.
تیتر خبرها