نسخه Pdf

قصه مادران چشم به‌راه

مروری بر مجموعه داستان «یخ در بهشت»

قصه مادران چشم به‌راه

زینب آزاد

  قصه از جایی شروع می‌شود كه خبردار می‌شوی «مادر» شده‌ای و جهانت دیگر آن جهان سابق نیست. فرزندت می‌شود تمام دنیایت و دنیا رنگ و بوی تازه‌ای به خود می‌گیرد. 
لفظ مادر كه در میان باشد، ناخودآگاه انبوهی از فداكاری‌ها ذهنت را مشغول می‌كند و فوج‌فوج محبت برایت تداعی می‌شود. شرم است كه هجوم می‌آورد و تو می‌مانی و باری سنگین از حقوقی كه بر گردنت است و توان جبرانش را نداری. مادر است دیگر... جان می‌دهد برای فرزندش، از نطفه و علقه و مُضغه تا كهنسالی فرزندش كاری جز ایثار ندارد. 
این‌بار دل به دل مادرانی می‌دهیم كه جوان نورس خودشان را دو دستی تقدیم كردند برای امنیت من و تو! برای حفافظت از حریم و ناموس. مادرانی كه جان‌شان، فرزندشان را، شیره جان‌شان را دادند و حالا كه تمام فرزندان این مرز و بوم را فرزند خود می‌دانند، خودشان به میانه میدان می‌آیند و صحنه را به دست می‌گیرند.
«یخ در بهشت» تازه‌ترین كتاب انتشارات جمكران است كه در نمایشگاه كتاب رونمایی شد. مجموعه‌ای كوچك از سرگذشت زنان و مادرانی كه خودشان از قهرمانی دیگران قصه‌ها گفتند و قصه‌ها ساخته‌اند با فرزندان‌شان، حالا خود قهرمانانی شده‌اند كه باید قصه‌هاشان را در بوق و كرنا كرد. اینها همان مادرانی هستند كه با تقدیم فرزندان‌شان دِین خود را ادا كرده‌اند، اكنون باید در چارقدهای گلدارشان آرام بیاسایند و آب در دل‌شان تكان نخورد، اما چادر به كمر بسته‌ و از جنگ حماسه‌ای به وسعت روحشان ساخته‌اند برای من و تو. روایت‌های این مجموعه داستان بر دوش زنانی از دل دفاع مقدس گذاشته شده تا سر سوزنی از سهم ناچیزمان را از دامان پرمهرشان برداریم و با خواندن سرگذشتشان آبی بر آتش دل‌های تفتیده‌شان باشیم.
روایت اول این كتاب به قلم رقیه كریمی ماجرای «مُهافرحات» را روایت می‌كند. زنی در میانه 40 سالگی كه به دعوت دولت بعث، به عراق سفر كرده تا آزمایشاتی را پیرامون بیماری‌های مشترك انسان و دام انجام دهد. او كه برخلاف میل باطنی همسرش راهی این سفر شده در «یك نقطه از جهنم» با جنین تازه متولد شده در شكمش، قربانی حقد و كینه كهنه عشق یك بعثی شده و این‌طور قصه‌اش تمام می‌شود «تمام تنم می‌خارد. یكی بالا می‌آورد. یكی از سرفه، چنگ می‌زند به زمین. دست‌هایم می‌لرزد. فاروق می‌خندد. سرم را می‌گذارم روی زمین و چشم‌هایم تار می‌شود. یكی عق می‌زند. یكی می‌گوید: «یازهرا».
یخ در بهشت دومین روایت مادرانه این كتاب است. سمیه حسینی در سراسر روایت مخاطب را عطشان نگه می‌دارد و مجبورش می‌كند در گرمای هوای اهواز، قالب‌های یخ را برای ساختن بهشت جابه‌جا كند و دم بر نیاورند. «نگاهم مانده بود روی صورت محبوبه. تمام بدنش انگار سِر شده بود. بی حركت زُل زده بود به ردیف پوتین‌های خاكی كه از زیر ملافه‌های سفید بیرون مانده بود. توی نگاهش برقی نبود. صدای خانم ساكی توی سرم می‌چرخید: بیا جونم! بیا ئی یخا رو بكوبیم.»
با قلم معصومه میرابوطالبی به دنیای «پرنده‌های مرده» سفر می‌كنیم و همراه «باوان» به پرواز مادران چشم می‌دوزیم. مادرانی كه سبكبال پر گشودند و جان فدا كردند، تا خدشه‌ای به فرزندان نرسد. «مامان دراز كشیده بود روی بام و دامنش پخش شده بود. دست‌هایش را باز كرده بود؛ مثل بال‌های پرنده‌ای كه می‌خواهد پرواز كند به طرف آسمان، و چشم‌هایش باز بود»
«ناله كوه» را از زبان قلم مونا اسكندری در سیاه كوه‌های سنندج می‌شنویم، آنجا كه پاسداران این مرز و بوم در یونیفرم سبز رنگ نظامی‌شان به خون خود رنگین شدند و در كمركش كوه‌های سر به فلك كشیده مصیبت سیدالشهدا را برای مادرانشان تداعی كردند.
«حق با تو بود» سیده فاطمه موسوی آری حق با تو بود. رفیع به رضیه رحم نكرد. حق خواهر و برادری را بجا نیاورد. دلباخته نبود دیگر! شامه‌ش از بوی تعفن پُر شده بود، بوی بی‌رحمی... «بوی گوشت سوخته را با تمام وجود حس كرد و صدای جیغ توی سرش تكرار شد؛ كشدار و ممتد و بعد صدای تیراندازی و انفجار. چشم‌هایش را بست و سرش را میان دو دستش گرفت. توی این دو روز مدام صورت رضیه جلوی چشم‌هایش آمده بود و بافه‌های قطور و مشكی موهایش جلوی چشم‌هایش دور دست‌های عبدالطاهر حلقه شده بود.»
زهره شریعتی در ششمین روایت این كتاب، ماجرای «موج‌های سرخ» را بیان می‌كند. امواجی كه از یك كوهِ تنومندِ باغیرت، فقط مشتی حملات ناگهانی برجا گذاشته كه با مشت مشت قرص و حبس موقت دستان پدرانه‌اش درمان می‌شود، آن‌هم موقتی! امواجی كه نه تنها پدر را بلكه تا چند نسل پس از او را درگیر كرده و تعادل زندگی‌ها را بر هم می‌ریزد تا جایی كه خودت را توجیه می‌كنی و راضی می‌شوی به دل كندن و خودت را قانع می‌كنی، حتما در آسایشگاه به او بهتر رسیدگی می‌كنند. «نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و اشك‌هایم سرازیر شد. مامان كنار بابا نشست و با چادرش دست‌های بابا را پاك كرد. صدای خنده و پچ‌پچ مردم را درهم می‌شنیدم. رضا پیش آمد و دستش را دراز كرد تا از زمین بلندم كند، ولی من دستش را پس زدم و همان‌طور میان گل‌ها نشستم.»
زنان سرزمینمان در روایت محبوبه حاجی مرتضایی وحشت‌زده از خاطرات اسارتشان و «خانه آرزوها» می‌گویند. آنجا كه دشداشه سفید كابوس روز شبشان می‌شود، مُهر به زبان می‌زنند و نگاه‌های ناآلوده نظامیان بعثی را به جان می‌خرند تا محافظت كرده باشند از همسران‌شان. تا زینب وار ما رایت الا جمیلا بگویند و دم برنیاورند. «كفّین تاول زده، اما در سینه یك تاول، یك درد بزرگ هست، آن هم تنهایی به سرزمین اجدادی برگشتن، بدون پول، بدون اسباب، بدون تكیه‌گاه، با دو طفل صغیر.»
فراغ یار كم دردی نیست. تصورش برای كسی‌كه حالا در خوشی و وفور نعمت زندگی می‌كند قریب به محال است. معصومه عیوضی از «گیسو بران» زنانی می‌گوید كه در فقدان همسرانشان چنگ در خاك می‌زنند و زانوی غم بغل گرفته، منتظر اجرای رسم و رسوم قبیله‌ای خود می‌مانند. خواه 40شب زندگی كرده باشد خواه 40 سال! رسم است دیگر! هر‌كس هم اعتراضی كند راه به جایی نمی‌برد. «كسی گوش نكرد. صدای شیون بالاتر رفت. تن زن میان زن‌ها كوبیده شد. بالای سرش از چادرها سیاه شد. نفسش بند آمد. وقتی پلك‌هایش بسته می‌شد، صدای احمد در سرش می‌پیچید و صدای قرچ‌قرچ قیچی پیرزن روی گیسوان بند بافته‌اش.»
مهین سمواتی در «عروس قصر» روایت مادری را بیان می‌كند كه تازه عروس نیمه جانش را با دستان خودش پنهان كرد تا به چنگال بعثی‌ها نیفتد. «بعد از انفجارهای پیاپی، حالا سكوت مرده‌ای همه جا را فرا گرفته بود. پاهایش رمق ایستادن نداشت. نمازش را نشسته كنار چاه خواند و به زحمت بلند شد.»
فاطمه نفری از عشق «رخساره» و خسرو می‌گوید. «شاید تو ندانی، اما من خوب می‌دانستم كه رخساره جانش بود و خسرو، خواهر بود دیگر. من كه خواهر ندارم، اما همه می‌گویند، جان خواهر به جان برادر بسته است.»
«اینجا آخر دنیاست. زمین خاك ندارد؛ برف است و برف» و «باد صدای تو را زمزمه می‌كند» با همان سوز سرما، با همان شلاق‌های ناجوانمردانه‌ای كه بر تن رنجور مادران سرزمین مان فرود آورده. مرضیه نفری می‌گوید: «گنجشك‌ها برگشته‌اند»، «مارش نظامی می‌زنند. پیر و جوان آمده‌اند تشییع. دست‌ها بالا می‌رود و بر سرها فرو می‌آید.»
و مادرانی كه هنوز چشم به راهند تا مشتی استخوان و شاید انگشتری و برگی قرآن برایشان بیاورند تا تن رنجور خود را به قله آسایش ابدی بسپارند. این مادران سرداران حماسه‌آفرین این روزهایمان هستند. قدر بدانیم. 
ضمیمه قاب کوچک