نسخه Pdf

توی كتاب نوشته...

روایت‌های یك مادر كتاب‌باز

توی كتاب نوشته...

سمیه‌سادات حسینی

 «از مدرسه متنفرم!» 
«خب.»
«منم همین‌طور!»
«باشه.» 
نگاهی به همدیگر می‌كنند كه یعنی «چرا مامان شاكی نشد و شروع نكرد دفاع از مدرسه؟» 
«حالم از مدرسه به هم می‌خوره.» 
«منم همین‌طور!» 
بالاخره سرم را بلند می‌كنم و می‌پرسم: «چند ساله مدرسه می‌ری؟» 
«سه‌چهار سال» 
«تو چی؟»
«هشت‌نه سال.» 
«خب چند تا از هم‌كلاسی‌هاتون از مدرسه متنفر بودن؟» 
هر دوتا با لحنی پیروزمندانه می‌گویند: «همه‌شون!» 
دخترك اضافه می‌كند: «شاید دو سه نفر بین اون همه همكلاسی، مدرسه رو دوست داشتن. بقیه متنفر بودن ازش.» 
و هر دو قاه‌قاه می‌خندند. به خیال آن‌كه استدلال آماری من مبنی بر دوست‌داشتنی‌بودن مدرسه را با پاسخشان، به چالش كشیده‌اند. 
با خونسردی می‌گویم: «خب پس یه مسأله عادی و طبیعیه. شما هم مثل بقیه! جای نگرانی نداره.» 
لب و لوچه‌شان آویزان می‌شود. دخترك می‌گوید: «تازه توی اون كتابه كه می‌خوندم، توی مدرسه‌های خارج‌ هم بچه‌ها از مدرسه بدشون میاد. اونا كه دیگه باید مدرسه‌هاشون خوب باشه. پس خود اصل مدرسه مشكل داره.»
می‌خندم. پسرك با دلخوری می‌گوید: «این‌كه بچه‌های همه‌جای دنیا از مدرسه بدشون میاد، نگرانت نمی‌كنه؟ می‌خندی بهش؟» 
می‌گویم: «نه. به‌خاطر اون نخندیدم. یاد مادربزرگ مرحومم افتادم.»
حاضر نیستند از ژست دلخوری بیرون بیایند تا بپرسند یاد چه‌چیزی افتاده‌ام. برای همین خودم ادامه می‌دهم: «ممنونم! خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه. مادربزرگ من، سواد مكتب‌خونه‌ای داشت. خودش تعریف می‌كرد كه با چه ذوقی می‌رفته مكتب‌خونه تا خوندن یاد بگیره. در حد خودش كلی هم كتاب می‌خوند. من كه یادمه تا وقتی زنده بود، همیشه كنار دستش قرآن و مفاتیح و چند تا كتاب دیگه بود كه مرتب می‌خوند. تا آخر عمرش هم هرجا نوشته می‌دید، می‌خوند. مثل كلاس اولی‌هایی كه ذوق دارن نوشته‌های روی در و دیوار رو بخونن. حتی كتاب قصه بچه گانه هم اگه جایی می‌دید، برمی‌داشت چند صفحه‌شو می‌خوند كه مطمئن بشه، می‌تونه بخونه. 
تازه اون یكی مادربزرگمم همین‌طور. یادمه من كلاس اول دبستان بودم. مادربزرگم عصرها توی همون مدرسه من، می‌رفت كلاس نهضت. ما نوه‌ها عاشق این بودیم كه باهاش بریم مدرسه. خیلی بامزه بود. من عاشق اون مدرسه عصرها بودم. روی اون نیمكت‌های كوچولو كه صبح‌ها خودمون می‌نشستیم، عصرها كلی پیرزن پیرمرد می‌اومدن می‌نشستن كه فقط سواد خوندن و نوشتن آموزش ببینن. 
هعیی یادش بخیر. مادربزرگم عصرا كیف مدرسه‌شو آماده می‌كرد. واسه نوه‌ای كه اون روز قرار بود باهاش بره، خوراكی برمی‌داشت و راهی می‌شد. من هر وقت با مادربزرگم می‌رفتم مدرسه، مشقامو می‌بردم اونجا می‌نوشتم...» 
پسرك با بی‌حوصلگی حرفم را قطع می‌كند: «مامان! خودتم عین مادربزرگا شدی‌ها! یه كلمه می‌خواستی بگی یاد چی افتادی! یه ساعته داری خاطره می‌گی، هنوزم نگفتی یاد چی افتادی!»
می‌گویم: «آها! آره. یادم رفته بود اصلا برای چی این حرفو شروع كردم. 
می‌خواستم بگم مادربزرگ مرحومم كه مكتب‌خونه می‌رفت، عاشق این بود كه با سواد بشه كه بتونه كتاب بخونه. وقتی‌ام حرف می‌زد، هرجا می‌خواست یه چیزی رو اثبات كنه، طوری كه دیگه كسی روی حرفش حرف نزنه، می‌گفت فلان چیز درسته، چون توی كتاب نوشته! با لهجه بامزه خراسانیش می‌گفت «از خودُم درنیاوردُم. دِ كتاب نویشتَه.» 
حالا این دخترخانم كه از مدرسه متنفره، برای اثبات این‌كه حرفش درسته، از كتابی مثال می‌زنه كه اگر مدرسه نرفته بود، اصلا نمی‌تونست بخونه! 
پسرك لبخندی كجكی می‌زند: «حالا قبول كه خاطره‌ات خیلی دندان‌شكن بود! اما دلیل نمی‌شه آدم از مدرسه متنفر نباشه. مدرسه اگر خوب باشه، می‌شه عاشقش بود. مثل مدرسه هاگوارتز كه حتی ولدمورتم عاشقش بود! پس بازم ایراد از مدرسه‌اس!» 
دخترك كه از موقعیت آچمز خارج شده، با هوشمندی اضافه می‌كند: «تازه مامان خانم! این روزا دیگه سواد رو فقط توی مدرسه آموزش نمی‌دن! با خیلی روش‌های دیگه‌ام می‌شه باسواد شد و كتاب خوند!» 
طبعا پس از این گفت‌وگو كه به‌طور دورانی، جواب دندان‌شكن به همدیگر داده‌ایم و خلع سلاح شده‌ایم، حرفی نداریم بزنیم و در سكوت به جلدكردن كتاب‌های درسی ادامه می‌دهیم!
ضمیمه کلیک