رسیدن به گلستان زندگی از سرزمین زبالهها
برای تهیه گزارشی به سایت زباله یكی از شهرهای شرق استان فارس یعنی نیریز میرویم. پس از عبور از جادههای دوبانده و یكبانده، به جادهای خاكی میرسیم؛ جادهای كه ما را به سرزمین زبالهها میرساند. اصلا از همین ابتدای جاده هم میشود حدس زد به كجا خواهیم رسید، اگر رد شیرابههای سیاه و بدبو را بگیریم و پیش برویم؛ همین شیرابهها كه از سایت زباله سرریز و در طول جاده خاكی جاری شده؛ به تپههای مرتفع زباله میرسیم كه بخش بزرگی از آنها پلاستیك است؛ پلاستیكهایی كه باد بازیهای وحشیانهای با آنها میكند...! غیر از كوه بدبو و متعفن زباله و بازی باد و پلاستیك، چیز دیگری هم است كه توجهمان را جلب كند؛ چند تخته سنگ، پتو و تختههای چوبی كه ظاهرا سرپناهی برای زندگی ایجاد كردهاند. نزدیكتر كه میشویم سر و كله مردی میانسال با لباس مشكی پیدا میشود.
نامش قادر براهویی است و میگوید: بلوچ است، اما نه بلوچی استان سیستان و بلوچستان، بلكه بلوچی از استان گلستان. هفت سال در میان زبالهها زندگی كرده و تنها صحنهای كه روزها دیده، زباله بوده و تنها صدایی كه شبها شنیده، صدای زوزههای باد در میان زبالهها بوده. پنج فرزند دارد، سه پسر و دو دختر و برای اینكه آذوقه خانواده را تأمین كند در میان این تختهسنگ زندگی میكند. تعارف میكند و پا به درون سرپناهش میگذاریم؛ جایی كه هفت سال مامن او بوده و چند دقیقه هم برای ما قابل تحمل نیست؛ مكانی تنگ و كوچك كه چند وجب آن را هم موتورش گرفته است. خانهاش پشهبند داشت، ولی مگر حریف آن همه پشه و مگس میشد.
میگویند به دلیل اینكه مواد عفونی در اینجا دفع میشود باید خیلی خیلی مراقب مگسها و بهخصوص زنبورها بود، كه نیشهایشان بیش از هر زهری شما را به مرگ نزدیكتر میكند.
از براهویی میزان حقوقش را میپرسیم و میگوید: «ما کارگر پیمانكار هستیم و هر چه بگوید، نمیتوانیم به آن نه بگوییم. پیمانكار قبلی خوب بود و حدود یك میلیون و ۶۰۰ هزار تومان به من حقوق میداد، اما پیمانكار فعلی میگوید از میان زبالهها ضایعات و وسایل بهدرد بخور را جمع كن.»
وقتی میخواهیم عكسی از او بگیریم، روی مبل شكسته پارچهای كه در میان شكافهای دو سنگ قرار داده شده، مینشیند، تا غرورش همچنان حفظ شود؛ غروری كه بحق است و ماحصل كسب روزی سخت، اما حلال.
تصور كنید كه من و شما برای كسب روزی حلال چقدر میتوانیم چنین زندگی سختی را به جان بخریم؛ جای اینكه یك جا بنشینیم برای بیكاری و بیپولی فقط نق بزنیم؟!
نامش قادر براهویی است و میگوید: بلوچ است، اما نه بلوچی استان سیستان و بلوچستان، بلكه بلوچی از استان گلستان. هفت سال در میان زبالهها زندگی كرده و تنها صحنهای كه روزها دیده، زباله بوده و تنها صدایی كه شبها شنیده، صدای زوزههای باد در میان زبالهها بوده. پنج فرزند دارد، سه پسر و دو دختر و برای اینكه آذوقه خانواده را تأمین كند در میان این تختهسنگ زندگی میكند. تعارف میكند و پا به درون سرپناهش میگذاریم؛ جایی كه هفت سال مامن او بوده و چند دقیقه هم برای ما قابل تحمل نیست؛ مكانی تنگ و كوچك كه چند وجب آن را هم موتورش گرفته است. خانهاش پشهبند داشت، ولی مگر حریف آن همه پشه و مگس میشد.
میگویند به دلیل اینكه مواد عفونی در اینجا دفع میشود باید خیلی خیلی مراقب مگسها و بهخصوص زنبورها بود، كه نیشهایشان بیش از هر زهری شما را به مرگ نزدیكتر میكند.
از براهویی میزان حقوقش را میپرسیم و میگوید: «ما کارگر پیمانكار هستیم و هر چه بگوید، نمیتوانیم به آن نه بگوییم. پیمانكار قبلی خوب بود و حدود یك میلیون و ۶۰۰ هزار تومان به من حقوق میداد، اما پیمانكار فعلی میگوید از میان زبالهها ضایعات و وسایل بهدرد بخور را جمع كن.»
وقتی میخواهیم عكسی از او بگیریم، روی مبل شكسته پارچهای كه در میان شكافهای دو سنگ قرار داده شده، مینشیند، تا غرورش همچنان حفظ شود؛ غروری كه بحق است و ماحصل كسب روزی سخت، اما حلال.
تصور كنید كه من و شما برای كسب روزی حلال چقدر میتوانیم چنین زندگی سختی را به جان بخریم؛ جای اینكه یك جا بنشینیم برای بیكاری و بیپولی فقط نق بزنیم؟!