نگاهی به شیوه نویسندگی «آنبیتی» نویسنده آمریكایی كه داستانهای كوتاهش در جهان مشهورند
چه كسی انتظار دارد چیزهای كوچك، زنده بمانند؟
زینب مرتضاییفرد / روزنامهنگار
یكی از افسوسهای همیشگی عشق كتابها این است كه هر چه میخوانند باز هم كلی كتاب ترجمه شده و نشده وجود دارد كه فرصت خواندنشان را از دست میدهند. چارهای هم نیست، هر قدر بدوند به این همه كتاب و شناسایی بهترینهایش نمیرسند، بهخصوص در میان كتابهای معاصر و آن هم در دنیای شلوغ و بلبشوی امروز كه تبلیغات همه جا حرف اول میزند. اما خب... بالاخره همهشان میگردند و سعی میكنند آنچه كه باید را پیدا كنند. از این هفته قصد داریم یك صفحه قفسه را بگیریم برای معرفی همین رمانها و داستانهای كمتر شناخته شده كه البته اگر بروید سراغشان به احتمال خیلی زیاد خواهید گفت ای دل غافل! این كتاب چطوری از دستم در رفته بود... البته در خلال معرفی نویسنده، آثارش و پرداختن به یك داستان خاص، سعی میكنیم شگردهای او را هم تا حدی بررسی كنیم و ببینیم چهشده كه نویسنده مورد نظرمان بدل شده به شخصی كه نگاهش به جهان داستان تا سالها هم از سوی علاقهمندان و هم نویسندگان و پژوهشگران ادبی مورد توجه و بحث قرار گرفته است. اینها را گفتیم تا با هم مرور كنیم قرار است در این صفحه چه اتفاقی بیفتد. یعنی از هفته بعد، بیحرف میرویم سراصل مطلب. همینطور كه حالا هم قصد انجام چنین كاری را داریم.
قرار نیست آنبیتی شویم
اول ببینیم این خانم آنبیتی اصلا كیست. او داستاننویس آمریكایی است كه همین اول كاری باید به خودمان بگوییم قرار نیست حتما مثل او شویم. بعضی آدمها استثنا هستند، شاید ما هم نویسنده خوب یا مخاطبی شویم كه فهم عمیقی از داستان و رمان دارد، اما اگر بخواهیم خانم بیتی شویم
راه دشواری پیش رو داریم.
بیتی اولین داستانش را در 25 سالگی نوشته و در مجله نیویوركر هم منتشر میكند، مجله معتبری كه بعد از انتشار همین داستان با او قراردادی میبندد تا سالانه برایش پنج داستان ارسال كند. بعدتر او آثار داستانی فوقالعادهای خلق میكند كه برخی از آنها تنها در چند هفته نوشته شدهاند و جایزه آكادمی آمریكایی ادب و هنر و جایزه پن/ مالامود را برایش به ارمغان میآورند. نوشتههای او را عموما با آثار بزرگانی چون آثار
جی. دی. سالینجر، جان چیور و جان آپدایك مقایسه میكنند. این ماجراها و سایر افسانههای مرتبط با بیتی را میتوان با چند جستوجوی ساده هم خواند، پس خیلی توقف نمیكنیم و میرویم سراغ اینكه بیتی در نوشتن چه شیوه و دیدگاههایی دارد.
جهان داستانی خانم بیتی
خانم بیتی به همه توصیه میكند، ساموئل بكت بخوانند. او معتقد است بكت مخاطب را شگفتزده كرده و با پرسشهای گوناگون مواجه میكند، در نهایت هم به او یادآوری میكند كه هیچ چیز بهطور موثر قطعی نیست. همین نكته نشان میدهد او دنبال ایجاد اتفاقهای شگفت از آن نوعی كه در ادبیات كلاسیك میدیدیم، نیست و شگفتیهایش از نوع دیگری است؛ ایجاد پرسشهایی كه نمیتوان به آنها پاسخ قطعی داد.
حالا او این روال خاص داستانهایش را با دو مولفه مهم دیگر گره میزند؛ اختصار و صراحت. این دو كلمه را میتوان اصلیترین مولفه داستانهای بیتی دانست. او صریح و در كمترین تعداد كلمات منظورش را بیان میكند. خیلی چیزها را اصلا نمیگوید و به خودمان میسپارد تا دركشان كنیم و به همین صورت با سرعت و بدون ایجاد هیچ شبههای ما را در مسیر داستان پیش میبرد.
شخصیتهای او هر چند در جهان پیرامون ما وجود دارند، اما خودش میگوید بههیچوجه كپیبرداری دنیای واقعی نیستند. او دنیا را نگاه میكند و بعد رویاها و نگاه خودش را به آن میافزاید. به همین خاطر هم زیاد روزنامه میخواند، پیگیر اخبار است، توی خیابان آدمها را خوب نگاه میكند و ممكن است از هر چهره یا رفتاری چیزی برای شخصیتش بردارد، اما ابدا به سمت این نمیرود كه هر چه میبیند را مستقیم بنویسد. درستی این روش او و دیگر نویسندههای بزرگ را میتوان در جملهای از كارلوس فوئنتس دید كه میگوید «فكر نمیكنم هیچ كتاب خوبی بر اساس تجربیات واقعی نوشته شده باشد. كتابهای بد درباره چیزهایی هستند كه نویسنده پیش از نوشتنشان میدانسته!»
اختصار خاص بیتی چگونه است؟
در فیه ما فیه مولانا حكایتی داریم كه در آن عاشق ندیمه معشوقش را فرا میخواند و برایش بسیار از درد عشق میگوید. ندیمه میرود و به معشوق میگوید فلانی گفت مرا دریاب! معشوق با اخم میگوید به همین سردی؟! و ندیمه پاسخ میدهد نه. بسیار طولانی گفت، اما جان كلام همین بود! خانم بیتی هم بدجور به جان كلام معتقد است، اتفاقی كه البته بسیاری از نویسندگان بزرگ به آن اعتقاد دارند؛ از چخوف گرفته كه سعی میكند توصیف و تفصیل را از متنهایش بگیرد و داستان را پیش ببرد تا ارنست همینگوی كه راه میرفته، جملاتش را حسابی بررسی میكرده و بعد آنها را همانطور ایستاده با ماشین تایپ مینوشته تا طولانی نشوند! در داستان «برف» بیتی نشان میدهد یك داستان عاشقانه كه اصولا طول و تفصیل فراوان دارد، چگونه در كمتر از هزار كلمه به پایان میرسد و همه چیز هم به دقت و تاثیرگذارانه به اطلاعمان میرسد.
ابتدا یك نكته را بیان كنیم؛ وقتی داستان مینویسیم یا میخوانیم، با پنج عمل اصلی روبه روییم؛ تشریح، توصیف، دیالوگ، عمل و افكار. توصیف، دیالوگ و عمل هم وقتی همراه یكدیگر میشوند، صحنه كه مهمترین بخش داستان بوده و ریتم زندگی واقعی را در خود دارد، ایجاد میشود، داستانهایی كه در آنها صحنههای كمی ساخته شده كشدار و خستهكنندهاند و برعكس صحنهها به داستان جان میدهند. در داستانهای بیتی هم با صحنههای بیشمار روبه روییم و داستان مورد بحثمان «برف» با ترجمه فوقالعاده احمداخوت اینگونه آغاز میشود: «یادم به شب سردی میافتد كه با خود تودهای هیزم آوردی و وقتی آن را میگذاشتی زمین سنجابی از وسطشان بیرون پرید و از وسط اتاق نشیمن پابهفرار گذاشت و تو گفتی: «تو دیگه از كجا پیدات شد؟» سنجاب از توی كتابخانه رد شد و دم در ورودی خانه ایستاد. انگار همه جا را خوب میشناخت. این را به هر كس بگویی باور نمیكند و فقط ممكن است در یك شعر اتفاق بیفتد.»
بیتی در كمتر از 500 كلمه روایت خودش را از عاشقانهای كه حالا پایان یافته بیان كرده و میرود سراغ روایت طرف مقابلش: «تو طور دیگری به یاد میآوری. به یاد میآوری كه سرما همه پهنهها را پوشانده بود و شبی از پشت شبی دیگر تراشهای از نور ماه فرو میریخت و برای همین تعجب نكردی وقتی آسمان سیاه شد. تو به یاد میآوری كه آن شب سنجاب فرار كرد تا در تاریكی مخفی شود نه اینكه خیلی ساده به سمت در خروجی دوید.... اما شبی تو درس خوبی در قصه گویی به من دادی.گفتی: «هر زندگی داستانگونه به نظر میرسد اگر از بیشتر قسمتهایش حرف نزنی.»
او در ادامه باز هم برای به اختصار پایان بردن داستانش اینطور میگوید: «این داستان مطابق با سلیقه تو گفته شد آن گونهای كه تو میگویی باید داستان را تعریف كرد: كسی بزرگ میشود، دل به فردی میسپارد، زمستانی را با او در روستایی میگذراند. این البته عریانترین خلاصه است و به درد بحث نمیخورد. به همان بیهودگی است كه هنگام بارش برف شدید برای پرندگان دانه بریزی. چه كسی انتظار دارد چیزهای كوچك زنده بمانند وقتی حتی بزرگترینها هم گم میشوند ؟ مردم سالها را فراموش میكنند و لحظهها در ذهنشان میماند... .»
دیدید اوضاع چطور پیش رفت. ما از حرفهای نویسنده كل ماجرای عاشقانه یك زمستان را فهمیدیم، بیآنكه درگیر پرگویی و بیان جزء به جزء اتفاقات شده باشیم. البته هستند نویسندههایی هم كه سراغ بیان جزئیات میروند و از یك شیء ساده شخصیتی تاثیرگذار میسازند. سراغ آنها هم
خواهیم رفت.
قرار نیست آنبیتی شویم
اول ببینیم این خانم آنبیتی اصلا كیست. او داستاننویس آمریكایی است كه همین اول كاری باید به خودمان بگوییم قرار نیست حتما مثل او شویم. بعضی آدمها استثنا هستند، شاید ما هم نویسنده خوب یا مخاطبی شویم كه فهم عمیقی از داستان و رمان دارد، اما اگر بخواهیم خانم بیتی شویم
راه دشواری پیش رو داریم.
بیتی اولین داستانش را در 25 سالگی نوشته و در مجله نیویوركر هم منتشر میكند، مجله معتبری كه بعد از انتشار همین داستان با او قراردادی میبندد تا سالانه برایش پنج داستان ارسال كند. بعدتر او آثار داستانی فوقالعادهای خلق میكند كه برخی از آنها تنها در چند هفته نوشته شدهاند و جایزه آكادمی آمریكایی ادب و هنر و جایزه پن/ مالامود را برایش به ارمغان میآورند. نوشتههای او را عموما با آثار بزرگانی چون آثار
جی. دی. سالینجر، جان چیور و جان آپدایك مقایسه میكنند. این ماجراها و سایر افسانههای مرتبط با بیتی را میتوان با چند جستوجوی ساده هم خواند، پس خیلی توقف نمیكنیم و میرویم سراغ اینكه بیتی در نوشتن چه شیوه و دیدگاههایی دارد.
جهان داستانی خانم بیتی
خانم بیتی به همه توصیه میكند، ساموئل بكت بخوانند. او معتقد است بكت مخاطب را شگفتزده كرده و با پرسشهای گوناگون مواجه میكند، در نهایت هم به او یادآوری میكند كه هیچ چیز بهطور موثر قطعی نیست. همین نكته نشان میدهد او دنبال ایجاد اتفاقهای شگفت از آن نوعی كه در ادبیات كلاسیك میدیدیم، نیست و شگفتیهایش از نوع دیگری است؛ ایجاد پرسشهایی كه نمیتوان به آنها پاسخ قطعی داد.
حالا او این روال خاص داستانهایش را با دو مولفه مهم دیگر گره میزند؛ اختصار و صراحت. این دو كلمه را میتوان اصلیترین مولفه داستانهای بیتی دانست. او صریح و در كمترین تعداد كلمات منظورش را بیان میكند. خیلی چیزها را اصلا نمیگوید و به خودمان میسپارد تا دركشان كنیم و به همین صورت با سرعت و بدون ایجاد هیچ شبههای ما را در مسیر داستان پیش میبرد.
شخصیتهای او هر چند در جهان پیرامون ما وجود دارند، اما خودش میگوید بههیچوجه كپیبرداری دنیای واقعی نیستند. او دنیا را نگاه میكند و بعد رویاها و نگاه خودش را به آن میافزاید. به همین خاطر هم زیاد روزنامه میخواند، پیگیر اخبار است، توی خیابان آدمها را خوب نگاه میكند و ممكن است از هر چهره یا رفتاری چیزی برای شخصیتش بردارد، اما ابدا به سمت این نمیرود كه هر چه میبیند را مستقیم بنویسد. درستی این روش او و دیگر نویسندههای بزرگ را میتوان در جملهای از كارلوس فوئنتس دید كه میگوید «فكر نمیكنم هیچ كتاب خوبی بر اساس تجربیات واقعی نوشته شده باشد. كتابهای بد درباره چیزهایی هستند كه نویسنده پیش از نوشتنشان میدانسته!»
اختصار خاص بیتی چگونه است؟
در فیه ما فیه مولانا حكایتی داریم كه در آن عاشق ندیمه معشوقش را فرا میخواند و برایش بسیار از درد عشق میگوید. ندیمه میرود و به معشوق میگوید فلانی گفت مرا دریاب! معشوق با اخم میگوید به همین سردی؟! و ندیمه پاسخ میدهد نه. بسیار طولانی گفت، اما جان كلام همین بود! خانم بیتی هم بدجور به جان كلام معتقد است، اتفاقی كه البته بسیاری از نویسندگان بزرگ به آن اعتقاد دارند؛ از چخوف گرفته كه سعی میكند توصیف و تفصیل را از متنهایش بگیرد و داستان را پیش ببرد تا ارنست همینگوی كه راه میرفته، جملاتش را حسابی بررسی میكرده و بعد آنها را همانطور ایستاده با ماشین تایپ مینوشته تا طولانی نشوند! در داستان «برف» بیتی نشان میدهد یك داستان عاشقانه كه اصولا طول و تفصیل فراوان دارد، چگونه در كمتر از هزار كلمه به پایان میرسد و همه چیز هم به دقت و تاثیرگذارانه به اطلاعمان میرسد.
ابتدا یك نكته را بیان كنیم؛ وقتی داستان مینویسیم یا میخوانیم، با پنج عمل اصلی روبه روییم؛ تشریح، توصیف، دیالوگ، عمل و افكار. توصیف، دیالوگ و عمل هم وقتی همراه یكدیگر میشوند، صحنه كه مهمترین بخش داستان بوده و ریتم زندگی واقعی را در خود دارد، ایجاد میشود، داستانهایی كه در آنها صحنههای كمی ساخته شده كشدار و خستهكنندهاند و برعكس صحنهها به داستان جان میدهند. در داستانهای بیتی هم با صحنههای بیشمار روبه روییم و داستان مورد بحثمان «برف» با ترجمه فوقالعاده احمداخوت اینگونه آغاز میشود: «یادم به شب سردی میافتد كه با خود تودهای هیزم آوردی و وقتی آن را میگذاشتی زمین سنجابی از وسطشان بیرون پرید و از وسط اتاق نشیمن پابهفرار گذاشت و تو گفتی: «تو دیگه از كجا پیدات شد؟» سنجاب از توی كتابخانه رد شد و دم در ورودی خانه ایستاد. انگار همه جا را خوب میشناخت. این را به هر كس بگویی باور نمیكند و فقط ممكن است در یك شعر اتفاق بیفتد.»
بیتی در كمتر از 500 كلمه روایت خودش را از عاشقانهای كه حالا پایان یافته بیان كرده و میرود سراغ روایت طرف مقابلش: «تو طور دیگری به یاد میآوری. به یاد میآوری كه سرما همه پهنهها را پوشانده بود و شبی از پشت شبی دیگر تراشهای از نور ماه فرو میریخت و برای همین تعجب نكردی وقتی آسمان سیاه شد. تو به یاد میآوری كه آن شب سنجاب فرار كرد تا در تاریكی مخفی شود نه اینكه خیلی ساده به سمت در خروجی دوید.... اما شبی تو درس خوبی در قصه گویی به من دادی.گفتی: «هر زندگی داستانگونه به نظر میرسد اگر از بیشتر قسمتهایش حرف نزنی.»
او در ادامه باز هم برای به اختصار پایان بردن داستانش اینطور میگوید: «این داستان مطابق با سلیقه تو گفته شد آن گونهای كه تو میگویی باید داستان را تعریف كرد: كسی بزرگ میشود، دل به فردی میسپارد، زمستانی را با او در روستایی میگذراند. این البته عریانترین خلاصه است و به درد بحث نمیخورد. به همان بیهودگی است كه هنگام بارش برف شدید برای پرندگان دانه بریزی. چه كسی انتظار دارد چیزهای كوچك زنده بمانند وقتی حتی بزرگترینها هم گم میشوند ؟ مردم سالها را فراموش میكنند و لحظهها در ذهنشان میماند... .»
دیدید اوضاع چطور پیش رفت. ما از حرفهای نویسنده كل ماجرای عاشقانه یك زمستان را فهمیدیم، بیآنكه درگیر پرگویی و بیان جزء به جزء اتفاقات شده باشیم. البته هستند نویسندههایی هم كه سراغ بیان جزئیات میروند و از یك شیء ساده شخصیتی تاثیرگذار میسازند. سراغ آنها هم
خواهیم رفت.