پلک های یخ زده و مشتان گره خورده فرهاد کولبر این روزها پای جهادی ها را به «نی» باز کرده
بشنو از «نی»
چشمان پدر آزاد و فرهاد سو ندارد، روز به روز تارتر میشود و زندگی غمبارش را تاریكتر از قبل میبیند... آزاد و فرهاد هم در آخرین كولبری عمرشان، برای تامین هزینه عمل چشمان پدر و جلوگیری از نابینایی كاملش، به دل كوههای پربرف و كولاك اورامانات زدند و راهی گردنه مرگ شدند... این تازهترین، درامترین و افسانهایترین روایت از تراژدی تلخ و مرگبار آزاد و فرهاد است؛ روایتی كه داود صالحی، روحانی جهادگر ساكن قم برایمان تعریف میكند؛ جهادگری كه وقتی داستان افسانهای و جگرسوز قهرمانان یخزده نی را شنید؛ وقتی مثل همه ما دلش به درد آمد و چشمانش سرخ شد و جانش به لب رسید؛ وقتی مثل همه ما بیقرار شد و ناآرام و پریشان، كفش همت پوشید و درست مثل خود آزاد و فرهاد دل به راه زد؛ به ارتفاعات اورامانات، به مریوان، رفت روستای نی تا با درد خانواده داغدار دو برادر همدرد شود و با گریهشان همراه... فقط این نبود، صالحی یك نیروی مردمی جهادی است و میداند تنها با سلاح اشك و آه و همدردی و حتی قلم فرسایی صرف شاید نشود به تراژدی تلخ زندگی كولبران و مصیبتهای پیاپیشان پایان داد؛ همتی میخواهد و دل به جاده سپردن و آستین بالازدنی. صالحی میدانست كار به عمل برآید نه به حرف و شاید نشود چندان منتظر ورود و عمل مسؤولانی ماند كه یا ناتوانند یا همچنان در خواب، پس به راه زد و خود را به نی رساند؛ تا صحنه وقوع داستان را همانگونه كه هست، بیكم و كاست، بیقصه و خیال پردازی ببیند و روایت كند و كاری اگر بتوان كرد، با همراهی خیرین و مردمی كه حالا احساس شان جریحه دار شده و نام فرهاد از زبان و نوك قلم شان نمیافتد، انجام دهد...
اول دی ماه، یعنی روز همان شب سرد و سیاه و یخ زده یلدایی بود؛ (همان زمان كه همهمان شبانهروز توی فضای مجازی چرخ میزدیم و اینستا و توییتر و تلگرام را به دنبال كشف روایتهای تازهتر و سوزناكتری از قصه فرهاد و آزاد بالا و پایین میكردیم)، كه یك استوری با پسزمینه سیاه و این پیام كه : «من یك روحانی هستم، اگر یك روحانی در شرایط یك كولبر كشته میشد همه بیانیه میدادند، ولی... امروز از خودم خجالت میكشم »، دست به دست میشد و میرفت كه در انبوه پیامها و استوریها گم شود. ما پیاش را گرفتیم اما شدیم یكی از فالوئرهایش تا ببینیم سرنوشت این استوری به كجا میكشد و شرمندگی این روحانی از جنس شرمندگی همراه با سكون خودمان است یا نه؟... روز بعد یعنی دوشنبه، دوم دی ماه، استوری دیگری روی صفحه مرد روحانی نشست، با این مضمون كه میخواهیم برویم سرسلامتی خانواده آزاد و فرهاد و اگر بشود انجام كار خیر، هركسی از هرجای كشور دلش با ماست، بسما... ... ما هم دلمان میخواست همراهشان شویم، اما یا پای دل سست بود یا توفیق همراهی نكرد، اما از راه دور، از دریچه همان فضای مجازی و گاهی هم آنتن موبایل، پابه پایشان تا خود روستای نی رفتیم؛ تا خانه محقر و كوچك و بیروح خسرویها، تا سر مزار یخ زده آزاد و فرهاد و حتی از سر مزار آنها، از روی همان تپه پلكانی، نگاهی انداختیم توی دره، درست روی نی، پایین تپه و كمی آنسوترش، روی مریوان؛ مریوان زیبا كه گویی درخواب بود و بیخبر از تمام هیاهویی كه پسران كولبرش در دنیا به راهانداختهاند...
این خسروی های مهربان و ...
چهارشنبه شب است؛ چهار دی ماه. داود صالحی و 4 نفر از دوستان خیرش قم را به قصد نی ترك كرده و راهی جاده میشوند؛ آفتاب روز بعد كه سر بزند رسیدهاند مریوان و میشود ردشان را توی یك گلفروشی گرفت... صالحی مریوان را خوب میشناسد، پیش از این هم برای فعالیتهای جهادی پایش به آنجا رسیده، پس خیلی زود نی را پیدا میكنند و خودشان را با یک دسته گل پشت در خانه خسرویها میبینند؛ خانه كه نمیشود اسمش را گذاشت؛ یك سرپناه 50 ـ 40 متری لخت و عور با سقفی كه چند جایش ترك دارد و سوراخ و قطرههای باران و برف آب شده روزهای پیشین، از آن چكه میكند روی سر پیرمرد و پیرزن ناتوان و رنجور و بیماری كه نه چشمانشان سوی دیدن دارد و نه پایشان قوت گریز از زیر تیغ قطرههای آب پشت بام، كه اگر قوتی و حالی و رمقی هم داشتند، جایی برای رفتن و پناه گرفتن نبود و نیست... همكلام شدن با این پدر و مادر كردزبان كه زبانشان به سختی به فارسی میچرخد و اگر هم بچرخد، این روزها داغ فرهاد و آزاد، ششقفلهاش كرده، كار آسانی نیست؛ اما با همین زبان بیزبانی هم باز محبت و گرمی از نگاه بیفروغشان میبارد كه میدانی ناامیدند و مستاصل و دلگیر از بیتوجهی مسؤولانی كه نیستند و با این حال باز چند روحانی مذهبی را با روی باز به چهاردیواری سست و سرد و نمورشان دعوت میكنند... .
ما فراموش شدگانیم
داوود صالحی 43 سال دارد و پدر سه پسر است؛ سه پسری كه یكیشان درست همسن فرهاد 14 ساله است. هر كار میكند نمی تواند حتی یك لحظه خودش را جای پدر فرهاد بگذارد و قصه او را برای فرزندش حتی در خیال تصور كند؛ همین است كه به پدر فرهاد و همه خانوادههای فقیر و كولبر مریوانی حق میدهد بگویند ما فراموششدگان این سرزمینیم؛ فراموششدگان كرد و سنی مرزنشین. كه اگر این نبود تا به امروز باید زیر چتر حمایت دولتیان درآمده بودیم تا از درد سفره خالی و تن رنجور و بیمار به كوه و كولاك نزنیم و با مرگ سرپنجه نشویم.
به تصویر كشیدن این حجم از فقر آن هم در چنین شرایطی نه از صالحی و همراهانش بر میآید و نه حتی از اراده دوربینهای همراهشان. او اما برایمان تعریف میكند آنچه را به چشم دیده: «مادر فرهاد سالهاست كه بیمار است و رنجور، آنقدر كه نتواند بپزد و بشوید و بروبد، آنقدر كه پدر فرهاد و پسرانش كار پخت و پز و رفت و روب خانه را انجام دهند. پدر فرهاد هم حال و روز بهتری ندارد، سال به سال كه ناتوانتر و رنجورتر شده، چشمانش هم بیفروغتر گشته، طوری كه فقط 30 درصد بینایی برایش باقی مانده؛ اما وقتی جیب خالی است، سفره خالی است، نان نیست، مگر میشود به دوا و درمان و دكتر اندیشید؛ كاری كه البته فرهاد و آزاد كردند و راهی ژالانه بورانزده شدند تا كولهای هم وزن خودشان بر دوش كشند شاید حسنختامش پولی شود كه بتوان به بركتش، چشمان پدر را به تیغ جراحی سپرد.»
حمام خسرویها با آب سرد
روایت تلخ این جهادگر روحانی از زندگی خسرویها گاه اما آنقدر جانسوز و گزنده میشود كه هضمش كار آسانی نیست؛ آنجا كه از قول یكی از اقوام فرهاد میگوید: «فرهاد هیچوقت نتوانست یك حمام گرم بگیرد... خانهای كه گاز ندارد، كه آتش اجاق گازش از شرارههای كمقوت قطرههای نفت و چراغ نفتی است؛ قطرههای سیاهی كه اگر پولی از كنار سفره نان خالی بماند، میشود به خریدش امید داشت... در چنین خانهای سخن از حمام گرم گازی، سخنی بهگزاف است.»
جمعآوری ضایعات از روستای 4000نفری نی و شهر مریوان در سه كیلومتریاش تنها كاری است كه از عهده پدر برآمده تا در كنار نان تلخ كولبری سر سفره خانواده شش نفرهشان بیاورد؛ جمعی كه حالا و با نبود آزاد و فرهاد جمعتر شده، آنقدر كه شاید كسی باوجود گرسنگی از شرم لقمه آخر از سفره دور نشود؛ از سفره نان خالی...
حالا همه آمده اند
نی در چند كیلومتری مریوان زیبای توریستی، فقیر است و در فقر و فلاكت؛ این عجیب است، اما عجیبتر اینكه بشنوی انشعاب گاز از 12 سال پیش راه خود را به این روستا باز كرده، در خیابانها و محلهها و كوچهها خزیده و درِ همه خانهها را زده و پیش رفته و هوای گرم و دلچسب به سرپناههای كوچك و بیامكاناتشان برده؛ حتی خانه آنها كه سفرهشان خالی است، اما هیچ سراغی از خانه فرهاد نگرفته. صالحی میگوید دلیلش را از پدر خانواده پرسیده و او گفته كه هیچگاه آنقدر پول نداشتهاند كه بتوانند هزینه نصب و جانمایی انشعاب و لولهكشی گاز را بدهند.... البته حالا یعنی همین روزهای گذشته كه خبر فرهاد و آزاد را برای پدر و مادرش آوردند، دولتیها هم زود سررسیدند و در چشم برهم زدنی برایشان انشعاب گاز كشیدند و سرلولهاش را تا زیر همان سقفهای درحال چكه رساندند... مریوانیها هم، همان مریوانیهایی كه نان به دست، فرهاد سرزمینشان را تشییع كردند، برایشان یك بخاری آوردهاند تا شاید گرمایش انجماد دردناك و لعنتی جاخوش كرده زیر این سقف را آب كند.... این روزها سروكله بهزیستی هم دورو اطراف خانه فرهاد پیدا شده، این را صالحی میگوید، هرچند اتحاد و همبستگی اهالی نی در همدردی و كمك به خسرویها بیشتر به چشمش آمده؛ مردمانی كه از اضافه درآمدشان كمك نمیكنند، كه اضافه درآمدی ندارند و همان اندك داشته خودشان را این روزها روی دست گرفته و به خانه فرهاد میبرند.
جایی كه حرف به كار نیاید
همیشه چیزی هست كه آدمها را از هم جدا كند، یكی را مرد عمل و دیگران را مرد حرف و سخن و سخنرانی... حكایت ما و جهادیهایمان هم همین است؛ جهادیهایی مثل داوود صالحی كه همان یك چیز او را میبرد ورای مرز بودن ما؛ میبرد توی ارتفاعات سرد و نمزده «نی»؛ كنار شرارههای درد و داغ سینه خسرویها... خودش میگوید: «از مدتها پیش داستان كولبرها را پیگیری میكردم و در جریان بودم هرازگاه برای یك نفرشان حادثهای تلخ رقم میخورد و نفسش با پرتاب از كوه یا انجماد در برف و بوران یا شلیك گلولهای قطع میشود؛... اما ماجرای فرهاد ورای همه آنها بود؛ تراژیك بود و احساسات ملتی را جریحهدار كرد و فكر كردم حالا وقتش رسیده؛ وقت آن كه با صدای بلند حرف این جماعت مظلوم را به گوش جامعه برسانیم؛ به گوش جریان مردمی و حزباللهی و مسؤولان تا یكبار برای همیشه فكری برای این جماعت بكنند؛ به هرحال یا كارشان غیرقانونی است و باید توجیه شوند و برایشان اشتغال زایی و درآمدزایی شود یا كارشان قانونی است و باید از آنها به هر نحو ممكن حمایت كرد... .
فقط حرف رفتن و همدردی كردن نیست، صالحی و همراهان جهادی و خیرش رفتهاند نی كه اتفاقات خوبی را رقم بزنند هم برای خسرویها و هم كولبران فقیر و بیشغل و درآمد: «كاری كه برای خانواده فرهاد از دستمان میآید پیگیری درمان چشمان پدرش است كه بهزودی انجام میشود، اما بیشتر از این نمیشود برای آنها كاری كرد، یعنی اشتغالزایی برای این خانواده دیگر جواب نمیدهد، چراكه آنقدر بیمار و رنجور و ناتوان و دردمندند كه فقط و خیلی سریع باید تحت حمایت نهادهای امدادی دولتی و خیرین قرار بگیرند، اما برای بقیه درنظر داریم با ارائه تسهیلات از طریق دریافتی خیرین دامداری بزنیم و اشتغالزایی كنیم.»
داوود صالحی و دوستان جهادیاش هفت هشت سالی میشود با حضور در مناطق محروم كشور از محرومان حمایت میكنند، اما به گفته خودش بعد از آنكه فهمیدند باید به مردم به جای ماهی، ماهیگیری یاد بدهند، یعنی از دو سال پیش یك استارتآپ با عنوان كاروام راهانداختهاندبه این ترتیب كه از خیرین كمك مالی دریافت كرده و به محرومانی كه ایدههای كوچك كارآفرینی مثل احداث گلخانه، كارگاه صنایعدستی و... دارند، وامهای كوچك پنج تا دهمیلیون تومان میدهند. پای طرحشان تا امروز به حدود 15 استان كشور رسیده و چند میلیارد هم این وسط رد و بدل شده است.
آنها حالا میخواهند همین طرح را به روستای نی هم ببرند و برای شروع به چند خانواده ناتوان و فقیر كولبر وام بدهند و برایشان اشتغالزایی كنند.