درخت خرمالوی حیاط
صبح که چشم باز کردم درخت خرمالو از بار برف خم شده بود و ماشین توی حیاط نبود. چند لا پیچ کردم و زدم بیرون. با خاک انداز ماشین را که با کف حیاط یکرنگ شده بود از لای برف پیدا کردم. همچنان میبارید.
من هنوز از دیدن برف ذوق میکنم. نه مثل وقتهایی که مدرسهمان تعطیل میشد و با بچهها میرفتیم برف بازی. نه مثل وقتهایی که روی کوه برفهای پشتبام که توی حیاط ریخته بود آدم برفی درست میکردم. من هنوز از دیدن برف ذوق میکنم اما آدم هر چه در زندگی پیشتر میرود و بیشتر میبیند، جنس ذوق زدگیاش متفاوت میشود.
آدم برفی را همیشه روی کوه برف توی حیاط درست میکردم. کوه برف همیشه از برفهای پشتبام جمع میشد. صبحی که برف، درخت خرمالو و ماشین و حیاط را یکدست میکرد پدرم سر کار نمیرفت. کاپشن خلبانی میپوشیدم با کلاه بافت نقابدار که تمام سر و صورت را میگرفت و فقط به قاعده چشم و دماغ باز بود -لابد بچههای دهه 60 و 70 میدانند چه میگویم- یک جفت دستکش «دیجیمون» دست میکردم و پارو را روی دوش میگذاشتم و میرفتیم پشت بام. همه برف پشتبام را که توی حیاط میریختیم میشد کوهی که رویش میتوانستی شهری از آدمکهای برفی بسازی؛ آدمکهایی که توی شهرشان خوشحال بودند.
وسط پیاده رو راه باز کرده بودند و دو طرف برف تا کمر میرسید. شاید از کوه برف توی حیاطمان کمتر بود یا شاید من بعد از 20 - 15 سال قدم بلندتر شده بود. وسط پیاده رو راه میرفتم و فکر آن دو نفری بودم که چهارراه قبلی کارتن سیگار آتش زده بودند و تن گرسنهشان را گرم میکردند. وسط پیاده رو راه میرفتم و فکر میکردم حتما پدرم از پنجره بیمارستان برف را میبیند و یاد درخت خرمالو و کوه برف میافتد. راه میرفتم و میدانستم دیگر درخت خرمالو و کوه برف توی حیاط را نخواهد دید. فکر دو کارتنخواب چهارراه قبلی راحتم نمیگذاشت.
من هنوز از دیدن برف ذوق میکنم. اما آدم هر چه در زندگی پیشتر میرود و بیشتر میبیند جنس ذوق زدگیاش فرق میکند.
من هنوز از دیدن برف ذوق میکنم. نه مثل وقتهایی که مدرسهمان تعطیل میشد و با بچهها میرفتیم برف بازی. نه مثل وقتهایی که روی کوه برفهای پشتبام که توی حیاط ریخته بود آدم برفی درست میکردم. من هنوز از دیدن برف ذوق میکنم اما آدم هر چه در زندگی پیشتر میرود و بیشتر میبیند، جنس ذوق زدگیاش متفاوت میشود.
آدم برفی را همیشه روی کوه برف توی حیاط درست میکردم. کوه برف همیشه از برفهای پشتبام جمع میشد. صبحی که برف، درخت خرمالو و ماشین و حیاط را یکدست میکرد پدرم سر کار نمیرفت. کاپشن خلبانی میپوشیدم با کلاه بافت نقابدار که تمام سر و صورت را میگرفت و فقط به قاعده چشم و دماغ باز بود -لابد بچههای دهه 60 و 70 میدانند چه میگویم- یک جفت دستکش «دیجیمون» دست میکردم و پارو را روی دوش میگذاشتم و میرفتیم پشت بام. همه برف پشتبام را که توی حیاط میریختیم میشد کوهی که رویش میتوانستی شهری از آدمکهای برفی بسازی؛ آدمکهایی که توی شهرشان خوشحال بودند.
وسط پیاده رو راه باز کرده بودند و دو طرف برف تا کمر میرسید. شاید از کوه برف توی حیاطمان کمتر بود یا شاید من بعد از 20 - 15 سال قدم بلندتر شده بود. وسط پیاده رو راه میرفتم و فکر آن دو نفری بودم که چهارراه قبلی کارتن سیگار آتش زده بودند و تن گرسنهشان را گرم میکردند. وسط پیاده رو راه میرفتم و فکر میکردم حتما پدرم از پنجره بیمارستان برف را میبیند و یاد درخت خرمالو و کوه برف میافتد. راه میرفتم و میدانستم دیگر درخت خرمالو و کوه برف توی حیاط را نخواهد دید. فکر دو کارتنخواب چهارراه قبلی راحتم نمیگذاشت.
من هنوز از دیدن برف ذوق میکنم. اما آدم هر چه در زندگی پیشتر میرود و بیشتر میبیند جنس ذوق زدگیاش فرق میکند.